۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه
نگاهی به میشل فوکو و اندیشه هایش (Michel Foucault)
شاید برای بسیاری عجیب به نظر رسد که در دهههای گذشته برخی از فیلسوفان، شهرت و محبوبیتی هم چون ستارگان سینما یا خوانندگان جهان موسیقی داشتند. برای مثال، گرچه هایدگر پیش از جنگ جهانی دوم، فیلسوفی شناخته شده در آلمان و برخی از کشورهای اروپایی بود، اما پس از پایان جنگ و حتی به رغم نزدیکیهای وی به نازیسم، ناگهان شهرتی جهانی یافت. تصاویر ژانپل سارتر با عینک ته استکانیاش در اتاق بسیاری از دانشجویان دهه شصت به چشم میخورد. در دههی نود نیز نام ژاک دریدا از زبان هر شبهروشنفکری شنیده میشد.
اما میشل فوکو نیز از نیمهی دوم دهه هفتاد و تا زمان مرگ خود در ۲۵ ژوئن ۱۹۸۴ یکی از نامدارترین چهرههای فلسفی در سراسر دنیا به شمار میآمد. میشل فوکو برای ایرانیانی که اهل فلسفه و مباحث نظری نیستند، بیشتر به خاطر گزارشهایش از وقایع انقلاب ایران در سال ۱۹۷۸شناخته شده است. فوکو مردی با سری تراشیده، که در بیشتر اوقات پولیوری یقه اسکی به تن داشت، میتوانست با چشمان نافذ مخاطبان پیر و جوان را مسحور سخنان خود کند. البته بیشک زبان فاخر و ادبی میشل فوکو جاذبهی او را دو چندان میکرد. اما به راستی نظرات فوکو برای فلسفه و علوم اجتماعی چه نوآوریهایی را به همراه داشت؟ آیا اصطلاحاتی همچون پساساختارگرایی، پسامدرنیسم یا پلورالیسم گفتاری کمکی به فهم این فیلسوف فرانسوی میکند؟
شاید بهتر باشد نگاهی به برخی از فرازهای مهم زندگی علمی فوکو بیاندازیم، چرا که نظرات وی در طول دو دهه چندین بار تغییر اساسی کرد. فوکو کمتر خود را فیلسوف میخواند و بیشتر لقب منتقد را برازندهی خود می دانست.
ميشل فوكو،(1984-1926) فيلسوف فرانسوي از جمله متفكرين برجستة پُستمدرن است. هرچند وي، خود را در زمرة متفكران پُستمدرن قلمداد نميكند؛ ولي آثار و نوشتههايش بهطرزي مشهود، ماهيتي پُستمدرن دارند. فوكو در سال 1926 در پواتيه به دنيا آمد و پس از طي تحصيلات اوليه، به « اكول نرمال سوپريور » رفت تا فلسفه بخواند، و در سال 1948 ليسانس فلسفه گرفت. پس از فراغت از تحصيل، علايق فكريِ او، از فلسفه به روانشناسي و تاريخ تغيير يافت، و در دهة 1950 ديپلمي در آسيبشناسيِ رواني و درجة ليسانسي در روانشناسي گرفت. فوكو، رسالة دكتراي خود را تحت عنوان « پژوهشي در تاريخ ديوانگي» نوشت كه بعدها با عنوان « ديوانگي و بيعقلي: تاريخ ديوانگي در عصر كلاسيك» (1961) منتشر شد.
فوكو در سال 1964، استاد فلسفة دانشگاه «كلرمون- فرامون » شد و در همين دوران، كتاب « واژهها و چيزها » را نوشت كه در ترجمة انگليسي، « نظم اشياء » نامگرفت. او در سال 1970، به عنوان استاد صاحب كرسي «تاريخ نظامهاي فكري » در « كلر دوفرانس » برگزيده شد. فوكو تا هنگام مرگ خويش در سال 1984، اين آثار را منتشر نمود: مراقبت و تنبيه: تولد زندان (1975)، ارادة دانش (1976)، كاربرد لذات (1984) و دغدغة نفس (1984).
اما پرسش اصلي كه در اينجا مطرح ميشود اين است كه فوكو كيست؟ مشكلي كه در اين زمينه مطرح ميشود اين است كه فوكو را نميتوان متفكري با حوزة علايق فكريِ خاصي دانست و در نتيجه، افكار او را در يك زمينة خاص، مورد توجه قرار داد. آيا او بيشتر به فلاسفه شباهت دارد؟ كه پاسخ اوليه مثبت است. او زمان بسياري از دوران جوانيِ خود را صرف آموختن فلسفه نمود و فلسفه نيز تدريس كرد؛ اما چرا او بيش از آنكه به عنوان يك فيلسوف دربارة افلاطون، ارسطو، دكارت يا كانت بنويسد، دربارة تاريخ جنون و پزشكي، زندان و جنسيت نوشت؟ آيا او بيشتر تاريخدان است تا فيلسوف؟ پاسخ در اينجا نيز مثبت است. او تاريخدانِ انديشههاست و بيش از يك دهه، وقت خود را صرف تحليل روشهاي تاريخي در حوزة انديشة سياسي نمود. هرچند او رهيافتي متفاوت و متمايز با ساير تاريخدانان دارد. همچنين از آنجاييكه فوكو جهتگيريِ فكريِ خود را تغيير ميدهد و تحت تأثير سنتهاي فكريِ گوناگوني است، به عنوان متفكري «كثيرالوجه » شناخته شده است. «در تعابير گوناگوني، او را «فرزند ناخلف ساختگرايي»، «ديرينهشناس فرهنگ غرب »، «پوچانگار » و «ويرانگر علوم اجتماعيِ رايج » خواندهاند ».
خاستگاه فكري فوكو:
مرزهاي اصليِ انديشة فوكو از لحاظ روششناختي، در ارتباط با ساختگرايي، پديدارشناسي و هرمنوتيك قرار ميگيرد. در نتيجه، ضروري بهنظر ميرسد كه جهت درك انديشههاي فوكو، نگاهي اجمالي به اين جريانات فكريِ لازم بيافكنيم.
1- ساخت گرايي:
يكي از جنبههاي مهم آثار فوكو، ساخت گرايي است. ساخت گرايان از سوسور تا لوي اشتراوس، براي زبان، نقشي محوري قائل هستند كه ميبايست در فهم جوامع انساني و تبين رفتار آدميان مورد توجه قرارگيرد. از ديدگاه آنان، زبان نه مخلوق استعداد و فطرت خاص آدميان بود و نه محصول فرهنگها و تعاملات بشري؛ بلكه نظام مستقل و خودمختاري است كه مقدم بر انسانها و مستقل از عالم طبيعت موجود است و به واقعيتهاي بيروني و انديشه و رفتار آدمي عينيت ميبخشد.
فوكو به پيروي از نظريات ساخت گراياني نظير «لوي اشتروس » معتقدبود كه معنا را نبايد صرفاً در ساخت ذهن جستوجو كرد. معناها بايد از دلِ ساختارهاي اجتماعي، تاريخي و فرهنگي بيرون آورده شود. اشتروس در اينباره ميگويد: «شرط لازم و كافي براي دستيابي به اصل و بنياني براي تبيين كه در مورد ديگر نهادها و سنتها نيز معتبر باشد، آن است كه ساختار ثابت و ناخودآگاهي را كه در سطح زيرين هر نهاد و سنت موجود است، درك نماييم ». به تعبير روشتر، اشتراوس ضمن نفي سوژه، معتقد بود كه نبايد هر چيز را در دهليزهاي تاريك ذهنيتي منفرد، تحت عنوان « سوژة شناسا » مورد جستوجو قرارداد، بلكه بايد به ساخت، بافت و شكلبنديهايِ موجود در ناخودآگاه نيز توجهي خاص نمود. فوكو نيز بهجاي تأكيد بر ذهنيت و سوژه، بر فراگردها و پديدههايي نظير عوامل اجتماعي و هنجارهاي فرهنگي تأكيد ميكند. از اينرو، وي با اتخاذ نگرشي ساخت گرايانه، با انسانگراييِ دوران مدرن مخالفت ميكند و سخن از محو انسان و محو كنشگر به ميان ميآورد. فوكو در پايان كتاب "ظم اشياء" ميگويد: «چنانكه ديرينهشناسيِ انديشة ما به آساني نشان ميدهد، انسان ابداع دوران اخير است؛ ابداعي كه چهبسا به پايان دوران خود نزديك ميشود ». به نظر وي، بايد از سوژة سازنده چشم پوشيد و از شر سوژه خلاص شد، به اين معنا كه انسان از اريكة سوبژكتيويته به زيرآيد، زيرا خود، موضوع زبان و ميل ناخودآگاه است و ذهن، از سرچشمههاي ديگري، نظير فرهنگ و جامعه و به ويژه زبان (كه درناخودآگاه شكل ميگيرد) سيراب ميشود .
مفهـوم «گفتمـان» در انديشة فوكـو، نسبتـي خاص بـا ساخت گرايي دارد كه بـر محـور روش «ديرينهشناسي» تنظيم شدهاست. از منظري ساخت گرايانه، گفتمان براي اشاره به مجموعة قاعدهمندي از گزارهها بهكار ميرود كه به صورت ساختارهاي نامرئي و ناخودآگاه، در پسِ انديشههاي منفرد، تئوريها و سخنان روزمره نهفته است و قواعد خود را بر انديشه، فلسفه، علم، رفتارها و گفتارها تحميل مي كند. از اين منظر، فلسفهها و نظريهها حاصل نوعي ساختار ميباشد كه در ناخودآگاه مردم وجود دارد و بر اساس آن همهچيز شكل ميگيرد. در ديدگاه گفتماني، برخلاف روش اثباتي كه جهان بيروني را به عنوان جهاني كم و بيش متصلب، ازپيششكلگرفته و عيني تلقي كرده و معرفت ما را محصول بازتابهاي بيروني ميداند. «جهان اجتماع و انسان، جهاني ذاتاً بيشكل و بيمعني است و به وسيلة گفتمانهاي مسلط هر عصري، معنا و شكلي خاص ميگيرد و محدود و محصور ميشود. به سخن ديگر، اجتماع و انسان بهطور بالقوه قابل ظهور در اشكال گوناگوني است و گفتمان مسلط در هر دوره، به تحقق و ظهور متعين يكي از آن اشكال ميانجامد».3 از اين منظر، ساختارهاي گفتماني به عنوان چارچوبهايي هستند كه به عنوان حدي بر واقعيت متكثر، بيكران و بينظم بيروني به جهان بيشكل و بيمعناي خارج، شكل و معنا ميبخشند و به دليل آنكه محصول تحولات تاريخي هستند، دائماً در معرض تغيير و تحولاند.
فوكو، عمل گفتماني را چنين تعريف ميكند: « مجموعهاي از قواعد تاريخيِ ناشناس كه هميشه در زمان و مكان معرف يك دوران خاص دانسته ميشوند و كاركرد ارتباطي در يك محدودة اجتماعي، اقتصادي، جغرافيايي و زباني مشروط به آنهاست». اين قواعد كه در ناخودآگاه وجود دارد، قواعدي نيستند كه گويندة خاصي آگاهانه از وجود آنها خبر داشته باشد، بلكه تمام اعضاي اجتماع مربوطه به يك اندازه در آن سهيماند. بدينترتيب، اعمال گفتماني به لحاظ ناآگاهانه بودنشان شبيه ساختارها هستند كه از قواعد بهخصوصي تبعيت ميكنند. فوكو اين ساختارهاي نهايي را كه در پسِ انديشهها و كردارها نهفته است، «اپيستمه» يا «صورتبنديِ دانايي» مينامد. «اپيستمه، پيشزمينة فكريِ ناخودآگاه همة انديشمندان يك عصر ويا همان ناخودآگاه معرفت در هر دوران است. به سخن ديگر، اپيستمه، صورتبنديِ كليِ آن روابط ساختاري و ساختمندي است كه شيوة ظهور گفتمانهاي علمي در هر عصري را تعيين ميكند؛ يعني چيزي است كه تعيين ميكند كه چه ميتوان گفت و چه نميتوان گفت. بدينسان، اپيستمه بر سوژة انساني مقدم است و شكل خاص انديشه و كردار وي را تعيين ميكند ». فوكو معتقد است كه ميان اپيستمه يا نظام دانايي و قدرت، نسبتي هميشگي وجود دارد و هر صورتبنديِ دانايي، روشها و عملكردهاي خاصي براي كاربرد نظارت اجتماعي و كنترل دارد. بهطوركلي، گفتمان در عين حال به مثابه يك قدرت است كه همهچيز را به خود جذب می کند.
فوكو، قدرت را به مثابه « رابطة بين نيروها » مورد توجه قرار ميدهد و آن را محدود به رابطة حاكم و رعيت، يا بازتابيافته در ساختارها و نهادهاي متمركز و محدودي نظير دولت و احزاب نميبيند.
او با ايجاد رژيم حقيقت خاص خود، به هويت ما شكل ميدهد و در پرتو تغيير گفتمانها، نحوة نگاه به انسان هم عوض ميشود. در اين معنا، « گفتمان همچون قدرت اجتماعي عمل ميكند و انسان را به زير سلطه درميآورد. گفتمان به عنوان قدرت، در هر زمينهاي چيزهايي را حفظ و چيزهايي ديگر را حذف ميكند». بر اين اساس، موضوع اصلي گفتمان « حكم » است كه همراه با قواعد و اعمال اجتماعي، اشكال هويت و روابط قدرت عمل ميكند و در پيوند با راهبردهاي حاكمشدن و مقاومت عمل ميكند. به تعبير بهتر، « گفتمان نوعي قدرت است كه در ميدان اجتماعي ميچرخد و ميتواند به راهبردهاي حاكمشدن و همچنين مقاومت بچسبد ».
در تحليل نهايي، ميتوان گفت كه فوكو از ارائة تحليلي ساخت گرايانه اجتناب ميورزد و برخلاف ساخت گرايي، به دنبال ايجاد الگوي صوريِ قاعدهمندي براي تبيين رفتار انسان نيست. او « برخلاف ساخت گرايان كه نظام زبان را تعيينكنندة فرهنگ و معنا ميدانند، نشان ميدهد كه چگونه كاربرد زبان يا گفتمان، همواره با كاربرد قدرت همراه است. نهادهاي اجتماعي در چارچوب گفتمان و از طريق فرآيند حفظ برخي امكانات و حذف برخي ديگر، قدرتِ خود را مستقر ميسازند ». درواقع، از اوايل دهة 1970، نگرش ساخت گرايانة فوكو با تأكيد بر مفهوم گفتمان، جاي خود را به روش « تبارشناسانه » و بحث از « تكنولوژي بدن » و رابطة آن با قدرت و دانش (به جاي بحث از رابطة ساختار و معنا در تحليل گفتماني) ميدهد. هرچند بايد اين نكتة مهم را به خاطر سپرد كه روش تبارشناسانه، درصدد بررسي مسائلي متفاوت با مسائل مطرحشده در روش ديرينهشناسانه است. از اينرو، نميتوان آن را جانشيني براي روش ديرينهشناسي دانست، بلكه مكمل آن است.
2- روش تبارشناسانه:
مفهوم تبارشناسي در آثار متأخر فوكو به عنوان يكي از بنيانهاي معرفتشناسانة تفكر وي، برگرفته از انديشههاي نيچه در كتاب « تبارشناسيِ اخلاق » است. تبارشناسي در تقابل با روششناسيِ سنتيِ تاريخ بهكار ميرود و هدف آن، ثبت و ضبط ويژگيهاي يگانه و بيهمتاي وقايع و رويدادها است. از ديدگاه تبارشناس، هيچگونه ماهيت ثابت يا قاعدة بنيادين و يا غايت متافيزيكي وجود ندارد كه موجب تداوم تاريخ شود، بلكه بايد پيوسته شكافها، گسستها و جداييهايي كه در حوزههاي گوناگون معرفتي وجود دارد را جستوجو كرد. تبارشناس، « رويدادها را همانجايي ميجويد كه كمتر از هر جاي ديگري، انتظارشان ميرود و در همان چيزي ميجويد كه بدون تاريخ شمرده ميشود، يعني در احساسها، عشق، وجدان، غريزهها. بازگشت اين رويدادها را ضبط ميكند. "البته" نه براي آنكه منحني تدريجيِ تكاملشان را ترسيمكند، بلكه براي آنكه صحنههاي متفاوتي را بازيابد كه اين رويدادها در آن، نقشهاي متفاوتي ايفا كردهاند ».
به نظر فوكو، يكي از ويژگيهاي عمدة تمدن مدرن، «تسلط نظريههاي كلي معرفت و انديشههايي است كه به واسطة سلطة نظريههاي عام، به سكوت كشاندهشدهاند. اما تبارشناس در پيِ مركززدايي از توليد نظري است تا امكان شورش معارف تحت انقياد را فراهم آورد. هم چنين در پيِ احياي تجربههايي است كه در زير پاي نظريهپردازيهاي عام درنورديده شدهاند ». بنابراين بر اساس روش تبارشناسانه، انديشة سياسي به جاي اينكه در قالب الگوها و سنتهاي فكريِ واحدي طبقهبندي شوند، به عنوان وقايع و رخدادهايي كه در يك مقطع زماني به صورتي خاص (تحتتأثير گفتمان عصر خويش) سربرآوردهاند، مورد توجه قرار ميگيرند. در اينجا، مفهوم « گسست معرفتشناسانه » كه برگرفته از انديشههاي « گاستون باشلار » است، در انديشة فوكو مركزيت مييابد كه بر اساس آن، انديشه، نوعي رخداد است كه هيچگاه تكرار نميشود؛ بلكه در شرايط و زمانهاي كه اتفاق ميافتد، تبارهاي مختلفي دارد. با توجه به درك اين نكته است كه ميتوان معناي مفهوم « حالِ حاضر » را كه فوكو در ارتباط با نحوة نگرش به تاريخ بهكار ميبرد، دريافت. « منظور از مفهوم حالِ حاضر در برابر مفهوم گذشته اين است كه تاريخِ گذشته همانند عالمي ظلماني است كه مركز ثقلي ندارد، قطبي ندارد و پراكنده است. تاريخ هم مثل عالم واقعيتِ بيكران، بيحدومرز و فاقد سلسلهمراتب است و ما به آن، سلسلهمراتب ميدهيم. ما ميگوييم بعضي چيزها مهمتر از بعضي ديگر است، مثلاً شاهان در رأس هرم هستند. پس به نظر فوكو مسئله اين است كه مورخ وقتيكه تاريخ مينويسد، تاريخ را از ديدگاه علايق فعلي مينويسد. پس تاريخ، تاريخِ حالِ حاضر است ».
اما مسئلة اصلي در تبارشناسيِ فوكو، كه مرتبط با موضوع اين نوشته ميباشد، اين است كه چگونه انسانها به واسطة قرارگرفتن در درون شبكهاي از روابط قدرت و دانش، به عنوان سوژه و ابژه، تشكيل ميشوند. درواقع، با بهرهگيريِ فوكو از روش تبارشناسي، مطالعات وي پيرامون قدرت، جديتر ميشود و درصدد برميآيد به بررسي رابطة قدرت، دانش و پيكر آدمي بپردازد. از اينرو، با بحث پيرامون مسائلي مانند زندان و مجازات، بيمارستان و مدرسه، درصدد رديابيِ تكنيكهاي جديد قدرت در عصر مدرن برميآيد. در يك تعبير كلي، ميتوان گفت، « فوكو در تبارشناسي به تحليل شرايط تاريخيِ پيدايش علوم انساني، روابط آنها با تكنولوژيهاي قدرت، آثار سوژهساز و ابژهسازِ آنها و چگونگيِ تأسيس رژيمهاي حقيقت سخن ميگويد ».
3- پديدارشناسي:
پديدارشناسي، به عنوان ديگر جريان فكرياي است كه فوكو از آن تأثير پذيرفته است. در نگرش پديدارشناسانه، انسان هم، موضوع شناسايي (ابژه) و هم فاعل شناسايي (سوژه) است و در فعاليتهاي معنابخشِ « منِ » استعلايي تحقيق ميكند. « من »ي كه به همة موجودات، ازجمله بدن خودش، به فرهنگ و تاريخ معنا ميبخشد. البته بايد در ابتدا به اين نكته توجه نمود كه فوكو از اين نوع نگرش هم كنارهگيري ميكند و برخلاف روش پديدارشناسي، به فعاليت معنابخشِ فاعل شناساييِ مختار و آزاد متوسل نميشود.
فوكو در روش پديدارشناسانه، از افكار «هوسرل»، « هايدگر» و «مولوپونتي» تأثير پذيرفته است. از ديدگاه هوسرل، پديدارشناسي، ابزار فلسفيِ فهم هستيِ روزمرة انسان در جهان است. او معتقد بود كه، « كل حقيقت عيني يا علمي، نهايتاً در درون زيست- جهانِ تجربة انساني مبنا دارد. به عبارت ديگر، هوسرل بر آن بود كه حقايقِ به اصطلاح علميِ همة علوم را بايد از نو در فعاليتهاي آگاهانة انسان، زمينهيابي كرد. مسئلة اصلي « زمينهيابيِ حقيقت در تجربه » است. براي انجام اين كار، ميبايد شيوههاي گوناگون ساختن معنا به وسيلة آگاهيِ انسان و به واسطة ادراك و زبان، شناخته شود. اين همان پديدارشناسياي است كه هدفش، بررسي چگونگيِ پديدارشدنِ جهان در آگاهيِ انسان در آغاز است … پديدارشناسي نشان ميدهد كه جهان، پيش از آنكه موضوع شناخت ما باشد، تجربهاي است كه در آن زيست ميكنيم؛ يعني تجربهاي ذهني است نه عيني. پس بايد آن نقطة اولية تماس ميان انسان و جهان را يافت كه پيش از تجزية ذهن و عين، يا سوژه و ابژه، در تجربة ما وجود داشته است ». به تعبير روشنتر، ذهن (آگاهي) و عين (جهان زيست) را نبايد به عنوان « واقعياتي در خود » يا « آگاهي در خود » دانست كه به صورتي منفرد و منزوي و گسيخته از جهان قابل تعريف است؛ بلكه آنها در ارتباط با هم عمل ميكنند و لازمة آگاهي و دستيابي به معنا، درك رابطة ميان آنهاست.
در پديدارشناسيِ هايدگري، انسان به عنوان « فاعل شناسا » به موجب كردارهاي تاريخي- فرهنگياي كه در درون آنها رشد مييابد، شكل ميگيرد. اين كردارها، پيشزمينهاي را تشكيل ميدهند كه هيچگاه نميتوان آن را بهطور كامل شناخت و برحسب عقايد فاعل شناساي معنابخش فهمكرد. با اين حال، كردارهاي نهفته در پيش زمينه، متضمن معنايي هستند و شيوهاي از فهم و برخورد با اشياء، افراد و نهادها را دربردارد. هايدگر اين معناي نهفته در كردارها را « تعبير » ميخواند. وي در كتاب « هستی و زمان » اين روش را «هرمنوتيك » ميخواند كه به معناي عرضة تعبيري از تعابير مندرج در كردارهاي روزمره است. درواقع، هرمنوتيك هايدگري، منشاءِ معنا را در متن كردارهاي اجتماعي، تاريخي و فرهنگي جستوجو ميكند و بر اين نكته تأكيد مينمايد كه، « براي فهم هر واقعيت اجتماعي، بايد زبانِ آن واقعيت را فهميد. به عبارت ديگر، زبان، جزئي از واقعيت اجتماعي است، يا واقعيت اجتماعي، جزئي از زبان است. البته منظور از زبان، مجموعه مفاهيم، هنجارها و ارزشهايي است كه در يك جامعه وجود دارد ».
اما فوكو برخلاف اين جريان اخير (هرمنوتيك) قائل به اين امر نيست كه حقيقت غايي و عميق و نهفتهاي براي كشفكردن وجود دارد، زيرا معرفتشناسيِ او متأثر از نوعي «هرمنوتيك راديكال » است كه در آن، بر اين نكته تأكيد ميشود كه هيچ حقيقتي دركار نيست و اين تعبيرهاي ماست كه به حقايق جهان، شكل ميدهد. به اعتقاد فوكو، بهنجارسازي، مراقبت و تنبيه در اشكال گذشتة خود به صورت شكنجه و نمايشهاي عمومي (اعدام در ملاء عام) صورت ميگرفت.
جهان خارج، جهاني است از اشياءِ بيمعنا و صرفاً از طريق سخن و زبان است كه نحوة نگاهي خاص به آن پيدا ميكنيم. بنابراين، خودفهميهايِ ما، يعني زبان، سخن و گفتمان، شكلدهنده به واقعيات هستند و جهان خارج صرفاً از طريق زبان و سخن شناخته ميشود. « از ديدگاه فوكو، هرمنوتيك ميكوشد حقيقت آنچه را كه تعبير ميكند، دريابد. در حاليكه حقيقتي دركار نيست، بلكه تنها با كثرتي از تعابير روبرو هستيم. معرفت نمايش حقيقت امور نيست، زيرا هيچ حقيقت ماقبل گفتماني وجود ندارد. توفيق هر گفتمان در گروي رابطة آن با شبكة قدرت است.
قدرت و دانش
در همهجا اشكالي از حقيقت را توليد و اشكال ديگر را طرد و حذف ميكند. هر گفتمان رژيم حقيقتي است كه هويت، فرديت، ذهنيت و كردارها را متعين ميسازد ». از اينرو، ميتوان فوكو را همانطور كه در كتاب « ميشل فوكو: فراسوي ساختگرايي و هرمنوتيك » آمده است، متفكري فراسوي ساختگرايي و هرمنوتيك دانست.
فوكو، سازوكارهاي قدرت را متضمن ابزارهاي كارآمد براي توليد و انباشت معرفت ميداند و چنين مينويسد: « در اغلب نوشتهها، قدرت با صفاتي منفي همراه بوده است: قدرت محروم ميكند، سركوب ميكند، سانسور ميكند، ممانعت ميكند، پنهان ميكند و ميپوشاند ».در حاليكه قدرت، توليدكننده است و وقتيكه قدرت از طريق سازوكارهايي همچون مشاهده، شيوههاي ثبت و روندهاي تحقيق و پژوهش اِعمال ميشود، بدين معناست كه قدرت راهي ندارد، جز آنكه دستگاههايي را براي شناخت پديدآورد، سازمان دهد و بهكاراندازد. اعمال قدرت، ضرورتاً دستگاههاي دانش را به حركت درميآورد و فضاهايي را ايجاد ميكند كه در درون آنها دانش شكل ميگيرد.
اين طرز تلقي از رابطة قدرت و دانش، در برابر اين تصور رايج در نگرش مدرن قرار ميگيرد كه در آن، شكلگيريِ دانش، موكول به عقبنشينيِ حوزة قدرت دانسته ميشد؛ زيرا قدرت به عنوان امري منفي و سركوبگر مورد توجه قرار ميگرفت. اما فوكو مطرح ميكند كه آيا اگر قدرت صرفاً سركوبگر بود، ما پيوسته از آن اطاعت ميكرديم؟ او چنين پاسخ ميدهد كه قدرت، از آنرو موقعيت خود را حفظ كرده است كه صرفاً مانند نيرويي ظالمانه، يا بارِ سنگيني كه در برابر آن مقاومت صورت ميگيرد، عمل نكرده است. قدرت عملاً وسيلهاي بوده است كه به آن، همهچيز، يعني توليد دانش، شكلهاي گفتوگو و لذت رُخ داده است. درنتيجه، فوكو رابطة قدرت و دانش را از منظري بيروني مورد توجه قرار نميدهد و يا يكي از آنها را نتيجه و پيامد يكي ديگر نميداند، بلكه معتقد است كه قدرت و دانش، مستقيماً بر يكديگر دلالت ميكنند و « هيچ رابطة قدرتي بدون تشكيل حوزهاي از دانش متصور نيست و هيچ دانشي هم نيست كه متضمن روابط قدرت نباشد ». به نظر فوكو، علوم انساني و اجتماعي به عنوان جزئي از فرآيند اعمال قدرت و اعمال سلطه بر انسان، چگونگيِ شكلگيريِ گفتمانهاي مختلف را در بستر روابط قدرت مورد تبيين قرار ميدهد.
در اين رويكرد، تكنولوژي قدرت دربردارندة مجموعهاي از گفتمانهاي علمي است؛ زيرا ضرورت تشخيص، طبقهبندي، تعيين انواع مجازاتها و شناخت خصال مجرمان و روحيات آنها، موجب پيدايش حوزة تازهاي از دانش، يعني « آناتومي سياسي بدن » شده و آن را در خدمت تكنولوژيهاي انضباطيِ قدرت قرار ميدهد. بر اين اساس، بهرهگيريِ تكنولوژيهاي قدرت از دانش، در راستاي تمييز بهنجاريها از نابهنجاريها و شكلگيريِ نوعي « حصربنديِ گفتماني » و « توزيع » و «انضباط » موجب ميشود كه مسائل اساساً سياسي به زبان فني- علمي و بيطرفانه مورد تحليل قرارگيرد. پس ميتوان چنين نتيجهگرفت كه، « وقتيكه قدرت از طريق سازوكارهايي ظريف اعمال ميشود، راهي ندارد جز آنكه دستگاههايي را براي شناخت به وجودآورد، سازمان دهد و بهكاراندازد ».
قدرت و مقاومت:
توجه حوزة مقاومتهاي صورتگرفته در برابر قدرت، ما را در فهم هرچه بهتر روابط قدرت ياري ميدهد. به اعتقاد فوكو، « هيچ قدرت و يا اقتداري نميتوان يافت كه در برابر خود مقاومت نيافريند» و در برابر هر رابطهاي از قدرت، ميتوان حوزة كاملي از « پاسخها، واكنشها و تدابير ممكنه » را مشاهده نمود. پس«نحوة اعمال قدرت ممكن است از طريق ماهيت مقاومتي كه در برابر آن ايجاد ميشود شناخته شود. مقاومت هميشه در روابط قدرت بعنوان «تقابل غير قابل تقليل» مورد نظر قرار ميگيرد.» در واقع، قدرت صرفاً در جريان مبارزهها، واكنشها و مقاومتهايي جريان مييابد كه انسانها جهت به هم ريختن مناسبات قدرت صورت دادهاند. از اينرو، مورد توجه قراردادن اشكال مقاومت صورتگرفته در برابر قدرت، ضرورتي اجتنابناپذير محسوب ميشود.
فوكو، هدف خود را در مطالعه و تحليل دقيقترِ قدرت، ارائة نوعي تحليل تجربيتر از قدرت ميداند كه در آن، اشكال مقاومت در برابر انواع مختلف قدرت، به عنوان نقطة عزيمت مورد توجه قرار ميگيرد. او بهجاي اينكه، قدرت را از نقطه نظر عقلانيت دروني آن و نظارت عقل بر قدرت تحليل كند (چنانكه از زمان كانت مطرح شدهبود)، روابط قدرت را بر پاية مبارزات صورتگرفته در برابر آن مورد ارزيابي قرار ميدهد. از اينرو، ايستادگي در برابر قدرت را در اشكال زير به عنوان نقطة عزيمت خود برميگزيند، زنان در برابر مردان، فرزندان در برابر والدين، بيماران رواني در برابر روانكاوان و ... . فوكو، اين مبارزات را « سراسر جهاني » ميداند كه محدود به كشوري خاص نيست، داراي ماهيتي مبارزهطلبانه و اقتدارگريزانه است و در مخالفت با اثرات قدرت صورت ميگيرد.
فوكو معتقد است كه اَشكال مبارزه در بستر زمان، دچار تغيير شدهاست و ديگر مانند گذشته، درصدد مورد ترديد قراردادن نهاد قدرت (در قالب پادشاه) نميباشد، بلكه در اين مبارزات، هدف، مورد سئوال قراردادن رابطة قدرت و دانش، و به تعبيري، اشكال قدرت و تكنيكهاي آن است. او سه شكل اين مبارزه را به صورت مبارزه عليه اشكال سلطه (قومي، مذهبي و اجتماعي)، استثمار و يا عليه آن چيزي كه فرد را به خودش مقيد ميكند و بدين شيوه وي را تسليم ديگران ميسازد، مورد شناسايي قرار ميدهد، كه با هدف رهايي از بند سلطه و دستيابي به ارائة تعريفي از سوژه (خود) صورت ميگيرد. نتيجه آنكه اعمال قدرت معمولاً بخاطر تمرّد اتباع در معرض خطر قرار دارد و تكنكهاي اعمال قدرت بدليل مواجهه با مقاومت، تمرد و هزينههاي پيشرو با نوعي پالايش و اصلاح مداوم همراه است.
بحث فوكو دربارة قدرت، بحثي درباره جوامع تحول يافتة مدرن است كه در آنها روندهاي دموكراتيك به نحوي اساسي تحقق يافته است و قدرت مركزي در قالب دولت كم رنگ شده است. در اين حالت قدرت ديگر بر خلاف تصور سنتي، «يك سخنراني عرضه شده از فراز يك كرسي نيست، مجموعهاي از گزارههاست كه به گونهاي مستقل در تمامي نهادها توليد ميشود و به ميزاني كه كمتر دست به دامن يك ارادة عاليه شود و بيشتر در گرو مشاهده عيني و بلكه علم باشد، نافذتر است.» براين اساس، موضع روش شناختي فوكو دربارة قدرت، در برابر موضعي قرار ميگيرد كه وي از آن به گفتمان «حقوقي ـ قضايي » تعبير ميكند. گفتمان حقوقي ـ قضايي از دورة قرون وسطي رواج يافته بود و برطبق آن قدرت به عنوان امري تصريح شده در چارچوب قانون در ارتباط با زبان و تعابير حقوق و نهادهايي قانوني و نظر دولت مورد تحليل ميگرفت. در اين ديدگاه، جهت بررسي قدرت دو مولفه اساسي مورد توجه قرار ميگرفت: «1.هويت نيروهاي مسلط 2. مشروعيت يا مشروعيتيابي كميت.» در اين گفتمان چنين تصور ميشد كه قدرت از نقطهاي مركزي اعمال ميشود(حاكميت)، شكلي منفي دارد(سركوبگر، بازدارنده و منع كننده است) و براساس نوعي قرارداد كه در آن تمايزي جدي ميان حاكم و تابع وجود دارد، استوار است.
كاربرد مفهوم «حكومتمندي» از سوي فوكو جهت نشان دادن اين نكته است كه شكل مدرن قدرت در چارچوب دولت به صورتي انضمامي موجوديت مييابد و اعمال قدرت مرتبط با فرماسيون اقتصاد سياسي، ديپلماتيك و تكنيكهاي نظامي و مفهوم قرن هيجدهمي سياستگذاري است.
اما بداعت كار فوكو، طرح مجموعهاي از قواعد تازه جهت نحوه صورتبندي قدرت به شكل كنوني آن است كه مي توان آنها را چنين برشمرد:
نخست آنكه او در پي آن بود تا تكنيكهاي انضباطي قدرت را همچون يك عامل سامان بخش و توليدي ببيند، نه چون حكمي سركوبگر و تحديد كننده.
دوم، او در پي آن برآمد تا روشهاي كيفري و تنبيهي را همچون مجموعهاي از فنون و اعمال ويژهي داراي قدرت سركوبگر خاص خاص خود ببيند، نه همچون بازتاب يا نتيجه نيروهاي ديگري از قبيل ساختارهاي اجتماعي يا نهادهاي قانونگذاري.
سوم، او در پي آن برآمد تا با طرح دانش / قدرت، پيوند قدرت و آزادي و نفي ساختار دولت به عنوان يگانه ساختار هويت بخش، در جهت هر چه انسانيتر نمودن نحوة عملكرد تكنولوژي قدرت و فراهم نمودن نوعي آزادسازي و سازندگي(در مقابل سركوب و بازدارندگي قدرت) در چارچوب دولت مدرن تلاش نمايد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر