۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

در قفل در، کلیدی ... گیر کرد !



مادیبو، سالهایی را کمی کمتر از سن و سال امروز من در زندان های دولت آپارتاید آفریقای جنوبی گذارند و چند روز پیش بعد یک زندگی نسبتاً طولانی در آرامش آرامید. او می دانست که مشتی ماشالله حقه باز که دار و ندار مردم را بالا می کشد، بعد از خروش خلق و جوشیدن خون ایشان می بایست حق را به حق دار تسلیم نماید.


در روزهایی که آلودگی هوا نفس زندگان را می میراند
در روزهایی که کودکان جای کلاس های درس، پشت چهارراه ها به تکدی گری و شیشه تمیز کردن مشغولند
در روزهایی که کارگرانی از بالای داربست ها می افتند
در روزهایی که 4 میلیون یورو از سهام شرکت ملی یک سرزمین در یک ساخت و پاخت به ناکجا می رود
در روزهایی که مهاجران بی شناسنامه ای که در قانون موجودیتی ندارند، بی خانمانند
در روزهایی که زندان ها از شبنم و شقایق سرشارند 
در روزهایی که مردمی صبح شان را با اعدام آغاز می کنند
در روزهایی که باز نوای مختاری ها و پوینده ها به گوش می رسد که سانسور نمی بایست باشد
در روزهایی که .... همه چیز سالهاست تکراریند ، که روزها و سالها عوض می شوند اما نه برای همه ... که تدبیر و امید هست اما باز نه برای همه ...  که مذاکرات فلان مهم هست اما باز نه برای همه ... 

در این روزها صدایی هایی هست برای شنیده شدن، که این نجوا ها در مارپیچ فریادهای بی قاعده ، میرا می شوند

ششم شهریور ماه 92
 بیش از پانصد نفر از کارگران شرکت آذرخاک منطقه ی کنگان در اعتراض به عدم دریافت حقوق سه ماهه ی خود دست به اعتصاب زده اند.

یکم آبان ماه 92
کارگری سی ساله در خیابان پاستور تبریز در اثر ریزش آوار ساختمانی، جان خود را از دست داد.

سیزدهم آبان ماه 92
مهران عسگری، کارگر لوله کش شاغل در عسلویه در حادثه ای آسیب دید و به علت کمبود امکانات قبل از رسیدن به بیمارستان فوت کرد.

چهاردهم آبان ماه 92 
حدود هزارتن از کارگران کارخانه ی پلی اکریل ایران برای چندمین بار در اعتراض به سیاست کوچک سازی کارخانه و واگذاری شرکت به چند شرکت اقماری دست به اعتصاب زدند.

پانزدهم آبان ماه 92
بر اثر ریزش دیواره ی محل گود برداری ساختمانی در حال احداث، کارگری بیست ساله تبعه ی افغانستان ، جان خود را از دست داد.

هجدهم آبان ماه 92
بکصد نفر از کارگران سیکل ترکیبی دماوند ، بزرگترین نیروگاه خاورمیانه، در اعتراض به پرداخت نشدن حقوق های معوقه شان در مقابل درب نیروگاه تجمع کردند.

چهارم آذرماه 92
عرفان ممی زاده، کارگر 17 ساله ی ساختمانی، از داربستی در دانشگاه پلی تکنیک تهران سقوط کرد و جان باخت. یک ماه پیش از این هم کارگر دیگری در همین مکان از داربست سقوط کرده و کشته شد.



مردم بزرگوار ایران !

ترویج و نهادینه کردن خشونت، مردم هر جامعه را از حرکت در مسیر بایسته ی خویش بازمی دارد، راه را بر آرامش روانی مردم می بندد و هرگونه فرصت اصلاح و بهسازی را از دسترس آنان دور می دارد. جامعه ای که تنش و تندی را از زمان زایش، به زندگی مردم خویش در آمیزد به پیری زودرس دچار خواهد شد و هرگز به گوهر سلامت و رشد، دست نخواهد یافت. آنگاه که خشونت به قوانین جاری راه جوید، تربیت نسل های نو روندی وارونه می پذیرد، بدانسان که در این روند نادرست، پویه ی اجتماعی جامعه ، جایی برای آرام زیستن، بخشایش، مهربانی و سلامت روانی در جای نمی گذارد. اگر بتوان اعدام را در کلیت آن، نوعی خشونت ناگزیر به حساب آورد، که پذیرش چنین انگارشی دشوار و به دور از اقتضای منش انسانی ست، اعدام در ملا عام بی گمان بیرحمی و قصاوت آشکار را به نمایش می گذارد و ما به ناگزیر روزی باید از این خشونت ناپسند و افراط گرایانه دست بشوییم.  در فردای محتوم، ضرورت های تربیتی ما مردم ایران را ، به پذیرش این اصل بدیهی وادار خواهد کرد که از اعدام مجرمان و متهمان از هر صنف و گروه دست برداریم و به جای آن به اعمال شیوه های سازنده ی تربیتی بپردازیم. سرانجام روزی فراخواهد رسید که ما از اعدام ، بویژه در ملا عام بپرهیزیم و به سال های هدر شده ی عمر شهروندانی که می توانستند با دیدن آموزش درست بنیاد، در بهروزی و بهسازی فردای مردم موثر از کار درآیند، بیاندیشیم و با دریغ و افسوس به آن بنگریم. 

         بخشی از نوشته ی کارزار لغو گام به گام اعدام (لگام)


همراه با این حرکت زیبا می خواهم فریاد بردارم :
 
«ــ اینک
    چراغ معجزه
    مَردُم!
    تشخیصِ نیم‌شب را از فجر
    در چشم‌های کوردلی‌تان
    سویی به جای اگر
    مانده‌ست آن‌قدر،
    تا
     از
      کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب
    در آسمانِ شب
    پروازِ آفتاب را !

    با گوش‌های ناشنوایی‌تان
    این طُرفه بشنوید:
    در نیم‌پرده‌ی شب
    آوازِ آفتاب را!»
 

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

آرمان نستوه و صدای نامیرا







سعید سلطان پور برای من نمونه ی مجسم درهم تنیدگیِ هنر و سیاسته. تئاتری که اون اجرا می کنه یه تئاتر بسته بندی شده نیست از این دسته تئاترهایی که هم اکنون ، کم و بیش شاهدش هستیم. او بعد از تجربه های ارزشمندی مانند اجرای نمایشنامه هایی از برتولد برشت، ایبسن و محسن یلفانی و هم چنین اجراهایی از متن های خودش و بعد از اینکه دوران تبعیدش رو در اروپا می گذرونه، بیشتر به حضور فعالانه و تعاملی تماشاگران در حین اجرا علاقه مند می شه و اولین "تئاتر مستند" رو در ایران بعد از انقلاب 1357  اجرا می کنه. اجرایی که در واقع باعث آشنایی من با اسم سعید سلطان پور شد، در حالی که به مطالعه ی تئاتر مستند مشغول بودم و به تئاتر " عباس آقا، کارگر ایران ناسیونال" برخوردم. در واقع سعید سلطان پور در این نمایش از ویژگی های تئاتر مستند و فراگیر کردن اون استفاده می کنه. سلطان پور تئاتر مستند رو در دورانی پایه گذاری می کنه که آوانگاردهای حوزه تئاتر در پی انتزاع فُرمی بودند. در واقع تئاتر مستند، همونطور که اسمش هم بیان می کنه، گونه ای از تئاتر هست که در پی شواهد و اسناد تاریخی هستش و گفتگوهای بین کاراکترها و میزانسن های آن بر اساس اسناد موجود و اصوات ضبط شده و مبثوت است. سعید سلطان پور هم برای آماده کردن این نمایش، حدود 9 ساعت از گفتگوهای کارگری با نام " عباس صالحی"  با خانواده اش رو ضبط کرده بود و از عکس های خانوادگی ، کارت شناسایی کارگری  و سندهای بانکی و مالی در اجرا استفاده کرده بود. در واقع تئاتر مستند، در راستای تئاتر روایی برشت هستش اما هدف اون بازروایی یک واقعیت عینی هست که با دوری از ملاحظات دست و پا گیرِ فرمالیستی و زیبایی شناسی، خودش رو به مثابه ی یک واقعیت عینی معرفی می کنه. به همین ترتیب، این گونه تئاتر در اروپا بعد از دهه 1960 و جنگ جهانی دوم، به دنبال پرده برداری و افشای حقایقی در مورد جنگ و جنایت های اتفاق افتاده بود، سلطان پور هم در تئاتر خودش با استفاده از فضای باز سیاسی بعد از انقلاب به دنبال افشای مشقت های زندگی کارگرانی بود که در واقع چرخ های این قطار انقلاب بودند و در آن زمان گرفتار حذف و ادغام شده بودند. سلطان پور در واقع پیش در آمدی بود بر تئاتر مستند مدرن که واقعیت ها آزاردهنده تری رو بیان می کنه و خاستگاه طبقاتی کاراکترهای او از قشر بالا و تصمیم گیرنده ی جامعه نیستند، بلکه از مردم معمولی و آسیب پذیر جامعه هستند که حالا موضوع و شرح وضعیت آنها از خود آنها هم مهمتر شده بود. تئاتر مستند از هر چیز ابداعی  دوری می کنه و در خیلی از اجراهای اصلی آدم های ناشناخته ای موجودیت می یابند که از آنها تعریف می شود و در واقع صحنه محلی هست که مخاطب و اجراگر و تماشاگر، همگی با هم در آن حضور دارند. در انتهای نمایش، سلطان پور با به وجد آوردن تماشاگران، یک میتینگ کارگری را فراهم می آورد و مخاطبان همراه با بازیگران فریاد می کنند :" سندیکای واقعی ایجاد باید گردد ... کارگر و برزگر آزاد باید گردد" . به قول پیتر وایس، تئاتر مستند تنها زمانی اتفاق می افته که مثل یک تشکل سیاسی سازمان یافته، مطالبات اجتماعی داشته باشه و توانا به تحلیل وضعیت بر مبنای آرشیوی از مستندات باشه و بازنمایی یک واقعیت باشد. همه این موارد موجب برخورد با نمایش سلطان پور شد و باز هم در آن زمان 45 هزار نفر به تماشای آن آمدند. او در ادامه در پی آن بود تئاتر مستندی در مورد وضعیت بهداشتی قشر آسیب پذیر بسازد و برای این کار ساعت ها مستندات خود رو در مطب دکتر غلام حسین ساعدی (گوهرمراد) جمع آوری کرد... اما زمانه مجالی بدو نداد. 




در پایان می خوام مطلبی رو از سعید سلطان پور نقل کنم که در سالروز شهادت امیرپرویز پویان بیان می کنه و در آن خاطره ای از آخرین دیدار با وی اشاره می کنه. در این دیدار دیالوگی میان سعید سلطان پور و امیرپرویز پویان رخ می ده با این مضمون که سلطان پور از پویان می پرسد :"حالا واقعاً ما چیکار می تونیم بکنیم !؟" و پویان در پاسخ می گه:" تو دقیقاً بگو ما چه کارهایی رو نمی تونیم انجام بدیم، که من بهت بگم که چیکار می تونیم بکنیم." 




۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

هراس (4)


هیچ انسانی بر روی کره ی زمین بدون ترس زندگی نکرده، ولی در این میان تجربه ی زن ها از ترس رو هیچ مردی تجربه نکرده . زن ها ترسوتر از مردها نیستند، اما اونها زودتر و بیشتر از مردها یاد می گیرند که باید بترسند. این ترس به دنیای تک جنسیتی کمک می کنه که زن ها راحت تر قابل کنترل باشند. همه ی آدم ها در ترس زن ها به وجهی منتفع می شوند و عموماً زن ها از بچه گی ترسیدن رو یاد می گیرند و با وحشت مرگ، خاطره ی یک عمر ترسیدنشون رو به اتمام می رسونن. تجربه ی زن های جوان امروزِ ایران می تونه مُبین این باشه که ترس چطور نقش یک ابزار کلیدی به عنوان المان تربیتی ایشان را ایفا کرده است. نسل قبل از این هم از خیلی چیزها می ترسید و همین طور نسل های بعدی هم از موارد جدیدتری خواهند ترسید و شاید بتوان اینگونه بیان کرد که گویی، ترس هر چه قدر قوی تر باشد، زن ها، زن تر می شوند و این قانون هراس مستمری هست که هماره همراه زنان وجود داره. البته این گونه ترس، متفاوت با ترس از حیوانات وحشی و دزد و ... هستش و این گونه از هراس ها، صرفاً به خاطر زن بودن تجربه می شن. به عنوان مثال، ترس از باکرگی که شاید از جمله اولین ترس هایی هست که عموم زنهای ما به طور مستقیم و یا غیر مستقیم اون رو تجربه می کنند و در دوران کودکی تذکراتی مانند، نرفتن بالای دختر، نپریدن از جای بلند، دوچرخه سواری و دکتربازی نکردن، اولین کلماتی هستند که یک زن رو با این ترس آشنا می کنند. یک زن هر چقدر هم که برای درک مقوله ی باکرگی بچه باشد، باز به این فکر می کنه که رازی در بدنش هست که نباید حرکتی اون رو فاش کنه و از بین ببره و به همین دلیل به جای اینگونه موارد فوق الذکر به سراغ بازی هایی مانند خاله بازی و ... میره. بعد از کودکی، مرحله ی  ترس نهادینه در مدرسه و نظام حاکم بر اون شکل می گیره که در قالب ترس از اولین نشانه های قرتی بازی هستش. پایین کشیدن شلوار پاچه سیاه در مدرسه برای دیدن نشدن جوراب سفید از زیر کفش کیکرز از نمونه های این ترس بوده و شاید در قالبی جدید هنوز حضور فعالی در میان دختران دانش آموز داشته باشه. بعد از آن با رشد اندام ها، ترس های تازه ای هم جوونه می زنه و کم کم در پچ پچه های دخترانه، موضوع اون "پاره شدنی" واکاوی می شه و ترسی به مراتب بیش از قبل شکل می گیره و مراقبت ویژه ای رو طلب می کنه. در عین حال، ترس های جدیدی هم به مرور زمان پدید می آن که شاید اثراتش سن و سال خاصی رو مد نظر نداشته باشه. از نمونه ی این ترس ها می شه به ترس از گناه اشاره کرد و خصوصاً زنان رو هدف خود داره و زن به عنوان گناه کار همیشگی در طلب بخششی، هر چند اندک، همچنان ترس از گناه رو تجربه می کنه. از یک سنی وقت اون می رسه که همه بفهمند آیا این زن، خانه دار و بچه دار خوبی هست یا نه و اگر نیست همه از جمله خود او باید بترسد که مبادا نتونن ازدواج کنن و پیش تعریف همسر شدن و مادر شدن رو تجربه کنن. این ترس ها به مرور زمان مانند اعضای بدن همراه هستند و خیلی اوقات حتی کسی  متوجه آن هم نمی شود که چقدر این قبیل ترس ها روزمره شده. از بچه گی به یک زن گفته می شود باید خوشگل باشه تا خواستگار پیدا کنه و در عین حال تا یک سنی از ایجاد این زیبایی منع می شده و این تناقض ساختاری هم رویه ای هست که بیشتر به موجودیت این ترس کمک می کنه و شاید بتوان اینگونه بیان کرد که با همراه داشتن همیشگی کیف لوازم آرایشی و حفظ اندام متناسب برای لذت از زیبایی، بیشتر به خاطر لذت از نترسیدن هستش و وقتی زیبایی حس می شه که احساس خوب بودن و عدم نیاز به ترسیدن با یک زن همراه می شه. این ترس البته منجر به خوشبختی بسیاری خواهد شد که شامل: کمربند لاغری فروش ها، لوازم آرایشی فروش ها، از حلزون کرم ضد چروک درست کن ها، طرفداران همه ی ایدئولوژهای جهان و ... می شه. زنان بدین تفسیر، از ترس زشت و چروک بودن، از ترس مادر بد بودن و از ترس زن بد بودن زن میشوند. 




   

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

هراس (3)


شاید موضوع جذابی که بتوان در این نوشته در پیروی از بلاگ های قبل مورد مطالعه قرار داد، بررسی فرآیند تولید هراس و کارکردهای اجتماعی آن در داخل ایران است.  برای من چندی پیش نکته ای در تیتر یک روزنامه ی کثیرالانتشار در ایران قابل توجه بود و آن اینکه "سه مرد و یک افغانی به یک دختر جوان تجاوز کردند". زمانی که این تیتر رو دیدم این نکته برام عجیب بود که مگه افغان بودن یک جنسیت جدید هستش!؟ و خب اون فرد افغان مگر مرد نبوده!؟
ماجرا ظاهراً بدین گونه هست که امروز در ایران یک نیاز شدیدی به ایجاد هراس و یا بهتر بگم بیگانه هراسی (Xenophobia) وجود داره که لزوماً به سیاست های کلان مربوط می شه. این فضای بیگانه هراسی و در این مورد افغان هراسی می بایست وجود داشته باشه و علیرغم اینکه این مردمان سالیان سال در کنار ما زحمت کشیده و کار کرده و همسان با ما زندگی می کنند، این رویه به عرصه ی کلان سیاست یاری می ده که هر زمان که خواست بتونه با این مهاجران برخورد کنه و حتی عوام رو هم تهییج کنه که بر علیه این مهاجران بی پناه خشونت به خرج بدهند و به همین جهت خیلی راحت و بی دغدغه در یک رسانه ی عمومی، این هراس رو از یک بیگانه ایجاد می کنند. شاید اینجا طرح بحث اشتراکات تاریخی میان ایرانیان و افغان ها محلی از اعراب نداشته باشه، ولی قلمداد کردن افغان ها به عنوان بیگانه لزوماً منعکس کننده ی، طرز فکر نویسنده ی این سطور نیست. به همین ترتیب شاید کمتر صفحه ی حوادثی رو می شه در روزنامه های ایران پیدا کرد که اشاره ی به بزه کاری یک افغان نکرده باشه. مگر ما در مورد بقیه ی افراد از این روش استفاده می کنیم که مثلاً بگوییم یک ترک، کرد، لر، عرب یا عجم دست به تجاوز زد که در این مورد در مورد افغان ها مستثنی شده و خب هیچ موردی نیست که آدم بر بخوره به خبری که قومیت و یا ملیت یک فرد رو در مقابل جرمی که مرتکب شده برجسته بکنند.
در بخشی دیگر موضوعی که مورد توجه من بود، خبر تجاوز دست جمعی بود که در یک میهمانی خانوادگی در اصفهان رخ داده بود و اینکه این روزها خبر تجاوز به عنوان یک خبر روزمره در رسانه های خبری کار می شود و عموماً در همه ی نشریات می توان از این جمله اخبار رو مشاهده و پیگیری کرد. به خاطر دارم این خبر رو زمانی که در ایران بودم روزنامه ی جام جم یک ویژه نامه ای را منتشر می کرد به نام "تپش" که یک لایه ای میان روزنامه ای شانزده صفحه ای بود که چهارشنبه ها منتشر می شد و شاید بهتر بود که اون رو "تجاوزنامه" می نامیدند و خب خبرهای بفروشی هم بود و شاید یکی از پر خواننده ترین روزنامه های صبح بود، دیده بودم. اما نکاتی که دراین مورد جالب بود، رسانه ای کردن گسترده ی این اخبار و در مورد فوق اصرار زیاد بر بیان اینکه این اتفاق در یک "میهمانی" افتاده که و چون یک میهمانی بوده در باغ بوده و خارج از شهر و مختلط، این افراد امنیت نداشته اند و این تجاوز رخ داده. بدون اینکه بخوام بگم  اینها عده ای افراد رو می فرستند جایی که این قبیل کارها رو انجام بدن، اما با این مکانیزم یک هراس اجتماعی رو پدید می آورند و این موج می تونه بهانه ای بشه برای اینکه توجیه کنند که چرا ما نیاز به امنیت و پلیس و گشت و ... داریم و حال آنکه دقیقاً همین این امنیت ایجادکنندگان همان مواردی هستند که احساس امنیت را از ما می گیرند. به هر حال طرح این موارد کارکرد اجتماعی داره و در کنار بیگانه هراسی اینگونه هراس به ما دیکته می کنه که من نوعی باید بپذیرم که هر روز سر هر کوچه ای چه ببینم و آرام از کنارش عبور کنم.



البته این لزوماً یک وضعیت داخلی برای ایران نیست و در جامعه شناسی و مطالعات فرهنگی ما یک تئوری داریم به نام "تئوری هراس اخلاقی" که یک پدیده ی جهانی هست که در دوره های مختلف در کشورهای اروپایی و امریکایی اتفاق افتاده. این تئوری به وضوح بیان می کنه که چگونه سیستم، یک جریان و موجی را بوجود میاره و از یک گروه های حاشیه ای و اقلیت ها یک هراس اخلاقی پدید میاره، یعنی با دست گذاشتن روی یک پدیده ی خاص که جامعه روی آن حساسیت داره، سرکوب این گروه ها رو توجیه می کنه و بدین تفسیر، یک پروسه ی رسانه ای کلید می خوره و از این افراد به عنوان " شیاطین قوم" یاد می شه و بعد با توجیه اینکه همه در پی از بین بردن و سرکوب این پدیده هستند، این پروسه پیگیری میشه و از این موارد می تونیم به مورد " پانک ها " در اروپا اشاره کرد و یا موردی که در دوران نوجوانی من در ایران بوجود آمد در مورد ویدئو بود که در دهه شصت و هفتاد، یک هراس اخلاقی از ویدئو به عنوان عامل فساد اخلاقی و موجب اضمحلال خانواده ایجاد شد. به عنوان مثال در نشریه ای که توسط سازمان کمیته ی آن زمان منتشر می شد، ذکر کرده بود که مثلاً ما رفتیم و فلان گروه اشرار رو دستگیر کردیم که در مخفی گاه این اشرار 250 کیلو هروئین و 100 کیلو تریاک و 30 فقره بافور و "دو دستگاه ویدئو!" یافت شد. خب این مصادیق امروزه در مورد ماهواره مورد وثوق ایده لوگ های این هراس اخلاقی قرار گرفته و با توجه به تاریخچه ی ویدئو می توان گفت : این نیز بگذرد...!
اما اگر بخواهیم از منظر اقتصادی به این پدیده ی هراس نگاه کنیم، می توان گفت که صنایع پول سازی هم در کنار این هراس ما بوجود آمده اند که شایان توجه هستند. به عنوان مثل همین محصول "دزدگیر" که امروزه تقریباً همه ماشین ها از آن استفاده می کنند از نمونه ی این صنایع هست و یا نمونه هایی مثل دوربین های مدار بسته و غیره ... اما از همه این ها مهمتردر بخش پول ساز آن در پزشکی صنعتی هست که می توان به مواردی مانند ترس از پیری ( کرم های دور چشم و ... ) ، ترس از چاقی و زشت شدن ( لوازم آرایشی و عمل های زیبایی و کمربندها و پکیج های لاغری و ...)، ترس از نداشتن ارتباطات جنسی مطلوب ( داروهای افزایش دهنده ی میل جنسی و ...) ، ترس از مورد توجه نبودن ( پروتز کردن باسن و سینه و گونه و ...) و موارد مختلفی که این هراس ها تبدیل به منبع درآمدزایی کلانی شده است. یکی از جالب ترین موارد برای خود من "امگا 3" بود که من نمی دونم چه کسی رفت و این امگا 3 رو کشف کرد و به فواید زائدالوصف آن پی برد و به گونه ای کار تبلیغاتی هراس انگیز بر روی آن شد که مخاطب احساس می کرد که اگر این قرص های امگا 3 را مصرف نکند، اگر فردای آن روز نمیرد، پس فرداش یقیناً بدرود حیات خواهد گفت و به هر حال تخم مرغ ها و چیپس های حاوی امگا 3 می تواند قویاً جلوی حملات قلبی و فراموشی را بگیرد.
همه ی این موارد بیان می کنه که ترس داره بین ما و واقعیت، بین ما و زندگی، بین ما و دیگری، بین ما و طبیعت و بین ما و همه ی چیزهایی که باید باهاش دربیامیزیم دیواری می سازه که هر روز به قطر این دیوار افزوده می شه. این دیوار ذهنی من رو یاد فیلم "پاپیون" با بازی زیبای استیو مک کوئین می ندازه که در نقش پاپیون ایفای نقش کرد و روایت یک زندانی بود که در مستعمرات فرانسه در زندان بود و هماره در پی تلاش برای رهایی از این زندان بود. در جایی از این فیلم، پاپیون رو به زندان انفرادی منتقل کردند و به علت اینکه حاضر نشده بود که دوستی رو بفروشه به شش ماه انفرادی محکوم کرده بودند. این زندان انفرادی مشتمل بر فضای کوچکی بود که در کل 6 قدم بود و پاپیون هر روز از دیوار انتهایی تا درب این انفرادی رو با شش قدم طی می کرد و می شمرد: یک ، دو ، سه ، چهار، پنج و شش  و یک دیوار بود و باز برمیگشت. وقتی که این زمان طی می شه و درب رو باز می کنن که به بند عمومی برگرده، شما شاهد یک سالن خاکستری رنگ و با نور کم هستید که هیچ کس در آن نیست و پاپیون از درب عبور می کنه و باز قدم برمیداره: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش ... و اینبار جلوی او دیواری نیست و می تونه قدم هفتم رو برداره، اما می ایسته و انگار شهامت برداشتن قدم هفتم رو نداره و ذهنش به همون شش قدم عادت کرده و زمانی که قدم هفتم رو برمیداره، با صورت به زمین می خوره. به عبارت دیگر، تمثیلی که اینگونه بیان شد مبین این هست که عموماً ما با دیوار ذهنی ای مواجه هستیم که یک جایی باهاش برخورد می کنیم و می ایستیم. شاید بشه بزه کاری رو هم در این حیطه مورد بررسی قرار داد. در واقع بزه کار هم دقیقاً به همین عنوان می آید و نظم موجود و دیکته شده رو دچار تشویش می کنه. اگر بخواهیم در مقیاس کلان به این موضوع نگاه کنیم، به نظر من "اسپارتاکوس" بزرگترین بزه کار تاریخ هستش، چرا که نظم موجود زمان خودش که مبتنی بر برده داری بود رو بهم زد و از دیواری که ذهن یک برده نمی بایست از آن عبور می کرد رو شکست و گذر کرد.
اگر بخواهیم جدی تر به این مفاهیم نگاه کنیم، شاید بشه اینطور بیان کرد که این بحث هراس و دیوار در واقع یک جور ایجاد وحشت از تغییر در نظم موجود هست و فرد در این ساختار با کارکرد این هراس به نظم موجود تن می ده و اعتراضی نمی کنه. در واقع از یک زمانی، هراس به یک کالا بدل شد و به شکل های متفاوتی تبدیل شد و یکی از اونها ایجاد دیوارها ، هراس ها و حصارهای بشر هستش که می توان گفت این بزرگترین فتح الفتوح نظم موجود هستش و انسان در این لایه دیگه جرات فکر کردن به تغییر رو از دست میده. در عین حال با نهادینه شدن این هراس در میان آدمیان، تئوری پردازانی هم پیدا می شوند و به جا افتادن آن کمک می کنند و با طرح مباحثی مانند پایان تاریخ و غیره و ذلک این هراس رو در حوزه ی اندیشه هم وارد می کنند، ولی آیا انسان خردمند عصر پسامدرن جرات این رو پیدا نخواهد کرد که دیوار رو بشکنه!؟ آیا ما می تونیم اون قدم هفتم رو برداریم و یا ما هم با صورت می خوریم زمین!؟.... ادامه دارد

 






۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

هراس (2)



مثل فروشگاهی پر از اجناس لوکس و تمیز که هر بار به سمت هر طبقه ای میریم باز هم با ترس، تاریخ انقضای هر خوراکی رو چک می کنیم. شاید در بدو ورود به فروشگاه با انتخاب های زیادی روبرو هستیم اما طبقه ها فاصله ی میان ما و انتخاب های اصلی را همین طور هی بیشتر و بیشتر می کنن تا جایی که دیگه به زندگی در همون فروشگاه تن می دیم.






در بلاگ قبلی از ترسی گفتیم که دیوارها رو می سازه. اما همه ی ترس ها لزوماً به بالا بردن این دیوار و خراب کردنش منتهی نمی شه . ترس از ناشناخته ای پشت این دیوار هم هست و روبرو شدن با آن روی دیگر این سکه ست و این ترس ها تا جایی که جرات روبرویی با ناشناخته ی پشت دیوار رو پیدا کنیم، ادامه پیدا می کنه. ترس امروز از دیوار محکم و ایستاده ای نیست که برای فروریختنش نیاز به ابزار داشتیم. در واقع ابزار رو به دست آوردیم برای شکستن دیواری که می شکست، اما امروز حتی ابزارها هم کارساز نیستند چون این دیوار نه استوار و محکم و شکننده، بلکه بسیار نرم و منعطف هستش و با هر بار حمله برای از بین بردنش، فقط شکلش عوض می شه و حتی سعی می کنه مامنی باشه برای ترس های بیرون و پشت دیوار، ولی در واقع این ما هستیم که یک قسمتی از دیوار شده ایم. 
محمد مالجو، اقتصاد دان خلاق ایرانی، بحثی رو مطرح می کنه در مورد سه ناکالا که امروزه به کالا تبدیل شده اند. طبیعت ، پول و کار انسان. این موارد سه ناکالا هستند که در نظم موجود به کالا تبدیل شده اند و به تعریفی دیگر کالاانگاری می شوند. بحث طبیعت و پول که حدیث مفصل خود رو داره، اما آن بخشی که به این نوشته مربوط می شه، بحث کار و در تلفیق با هراس، مبحث هراس از بیکاری رو مطرح می کنه. کالا شدن کار انسان می تونه تبعات مشخصی داشته باشد که امروزه گریبان گیر همه ی افراد است. فرق این کالا (کار انسان) با پفک نمکی بسیار زیاد است. نخست در توضیح اینکه چرا کار کالاست، می شه اینطور گفت که اگر مفروض بگیریم که صبح فردی به سر کار می ره و شب از کار برمیگرده، یک دستمزدی رو دریافت می کنه، پس حتماً چیزی رو برده و به فروش رسونده و شب برایش دستمزدی دریافت کرده. این چیز یا همان کالایی که فروخته شده ، همون کاره. اما این کالا یک فرق اساسی و جدی با کالاهای دیگر مثل پفک داره. اگر پفک رو کسی نخره ، به جایی بر نمی خوره و خب پفکه دیگه نخریدی و نخوردی ، چون خوشت نیومده. ولی اگر کسی نتونه کارش رو بفروشه  و کسی خریدارش نباشه، یک سری تبعات در پی داره، مثل اینکه ممکنه فرد مشکل اجاره ی خونه پیدا می کنه و یا مشکل تغذیه خواهد داشت و لزوماً نوع تغذیه به درآمد فرد بستگی داره. یا اینکه تحصیل فرزندت هم دچار معضل میشه و یا به لحاظ بهداشتی  اینکه تا کجا تحمل باید کرد و بعد به دکتر مراجعه کرد. در کنار اینها وقتی فرد بیکار هست ، با فوج قضاوت های خانواده و آشنایان و دوستان مواجه میشه که این بیکاری نتیجه ی بی عرضگی و بی همتی خود اوست و خب طبیعتاً این افراد هیچ تحلیلی از سیاست و اقتصاد در جریان ندارند و به آمار بیکاری و نتایج سیاست های تعدیل ساختاری را که مثلاً در شیلی هم نتیجه ی مشابه داشت، کاری ندارند. پس مسئله ی بیکاری یک روی این داستان هستش و حالا بعد از اینکه شغلی هم پیدا می شود، ترس از دست دادن کار یا همون هراس از بیکاری، برای فرد یک سری ویژگی ها رو رقم می زنه. کارل مارکس در جایی اشاره ی جالبی به "ارتش بیکاران" داره و این هراس از بیکاری که در این ارتش موجودیت عینی داره و این مشمول هر زمانی می شه، چه زمانی که سرمایه داری در اوج دوران رونق قرار داره یا در دوران رکود. همیشه یک درصدی از بیکاران ، حالا کمی بالا و پایین وجود داره ، اما وجود همین درصد بیکاری ، کارکرد مشخصی داره و اون کارکرد همین هراس از بیکاری هستش و فردی که اشتغال داره ، دائماً در هراس از دست دادن کار و عضو شدن به این ارتش بیکاران هست . خود این هراس رهیافت های مشخصی رو برای سرمایه داری به ارمغان میاره و مهمترینش اینکه ، می تونه از طریق کارکرد این هراس، دستمزدها رو کنترل کنه و با این روش دستمزد فرد همیشه پایین نگه داشته می شه و هیچ اعتراضی هم رخ نمی ده، چرا که امکان از دست دادن کار همیشه وجود داره و موضوع بعدی بحث تشکل یابی هست که ممکنه افرادی ماه ها حقوقی دریافت نمی کنند ، اما این هراس مانع می شه که تشکل و یا سندیکای حافظ منافعی رو داشته باشند که اعتراضی رو سازماندهی کنه و خب این افراد در ته ذهنشون به این فکر می کنند که بهتره همین آب باریکه رو هم از دست ندیم.
امروزه در مواردی متعددی در جهان مدرن هم پیش میاد که قراردادهای افراد به صورت سفید امضا هست و کارگران برای از دست ندادن موقعیت کاری هم که شده ، حتی در صورت آگاهی از حقوق قانونی ، شکایتی در این موارد ندارند. 


  
 در هر صورت این مواردی که تا اینجا طرح شد، موضوعاتی بود در حیطه ی اقتصاد داخلی بود، اما بحث دیگری هم هست که در مقیاس کلان تری اتفاق میوفته و شاید بشه اون رو " اقتصاد سیاسی هراس" نامید. در واقع سرمایه داری و اگر بخواهیم مثال عینی تری بیاریم، ایالات متحده به عنوان نماد برجسته ش ، وقتی می خواد به کشورهای مختلف حمله کنه ، معمولاً روی یک محور دست می گذاره.و اون محور، مسئله ی حقوق بشر هستش و با اتکا به این ادعا که در فلان جا حقوق بشر وجود نداره و فشاری رو بر کشورها میاره که اگر با اون کشور ارتباطی داشته باشه با مکانیزم های خودش و اگر هم نداشته باشه با ایجاد پروپاگانداها بتونه جوسازی لازم رو انجام بده. ولی مسئله مهم اینجاست که سیاست مدار امریکایی نمی تونه مالیات دهنده ی داخلی رو توجیه کنه که مثلاً برای حقوق بشر باید به افغانستان حمله کرد و خب یک شهروند امریکایی می گه به من چه ربطی داره که من مالیات بدم و افغانستان حقوق بشر داشته باشه. 
خب در این موارد سیاست های سرمایه داری بر ایجاد " بیگانه هراسی " بنا می شه و یک چیزی شبیه طالبان رو بوجود میاره و بعد از آن به بزرگنمایی اون می پردازه و یک سری امکانات رو بهش میده. از طرف دیگه یک موج اسلام هراسی رو در سطح جهانی نهادینه می کنه و خب نتیجه می شه که اجازه ی گرفتن دو برج رو منهتن به این نیروی خودساخته می ده و از طرفی اجازه ی اشغال دو کشور هم از آنِ خودش می کنه و با استفاده از مدیا به این جریان دامن می زنه که دیدید اگر ما نریم اون میاد و حمله می کنه به ما و اینها بنیادگراهایی هستند که در پی نابود کردن دمکراسی و ... هستند. 
اما خب باید به این نکته توجه داشت که این موضوع دو طرفه هم هست. یعنی همونقدر که از طرف غرب اسلام هراسی و طالبان هراسی وجود داره از این سمت هم غرب هراسی و دمکراسی از نوع غربی و ... وجود داره . در واقع "راست " به "راست" وام می ده و این برای اون توجیه می سازه و اون برای این.  به عنوان یک نمونه ی کوچک ،وقتی غرب میاد ایران هراسی رو در منطقه راه می اندازه ، بازار فروش سلاحش به شدت گرم می شه ، مانند زمانی که جنگ سی و سه روزه ی حزب الله لبنان و اسرائیل پیش اومد، فروش سلاح امریکا به شدت رشد پیدا کرد و این هراس ها در واقع برای فروش بیشتر سلاح بود که گاهی ارقامی مانند 50 میلیارد دلار رو به خودش اختصاص می داد. هر چند این موضوع بخشی از یک کارکرد کلی ایجاد هراس هست و نمی شه موضوع رو فقط به این مهم تقلیل داد و نادیده گرفت .... ادامه دارد.  

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

هراس (1)


هراس مجموعه ای نوشته های کوچک است برای به تقریر درآوردنِ دیوارهایی که بواسطه ی ترس ساخته می شوند. این دیوارها زندگی روزمره ی ما را تشکیل می دهند و مانند دیوار برلین میان ما و ما قرار می گیرند. نوشتن هر بخش به مقتضای زمانی و شرایط نویسنده مرتبط است و قصد او خوانده شدن بخش هایِ کوچکی است در این جهان پرسرعت که مُصَدعِ اوقات پراسترس کسی نشود. اما فراموش نکنید که همیشه کسانی که بیرون ایستاده اند من و شما را به هرج و مرج متهم می کنند.



نمی توان از ترس حرف زد ولی از دیواری که تک تک آجرهاش از واهمه های نه فقط یک نفر هست حرف نزد. شاید ایده ای این ترس برای اولین بار در متن ترانه های "پینک فلوید" توجه من رو به خودش جلب کرد. همه ی ما تنها آجری دیگر برای ساخته شدن این دیوار هستیم و شاید اینگونه تربیت می شویم. اگر زمان این رو داشته باشیم تا به کتاب " مراقبت و تنبیه" میشل فوکو سری بزنیم و یا مروری بر "گفتمان هژمونیک" آنتونیو گرامشی داشته باشیم، می توان دریافت که چطور ما طی سال های سال تربیت شده ایم که نظم موجود رو بپذیریم و کسانی که خارج از این نظم موجود عمل می کنند رو به عنوان بزه کار بشناسیم. اما هیچ وقت مجالی به خودمون ندادیم تا نظم ساختاری موجود رو تحلیل کنیم.
چند روز پیش تصادفاً به گفتگویی با "راجر واترز" خواننده ی گروه پینک فلوید ( که قویاً مورد وثوق نویسنده ی این سطور است) برخوردم که سال ها پیش ترانه ی "دیوار" رو ساخته و خوانده بود و اذهان زیادی رو به چالش کشیده و هم چنان می کشد. این حرف ها، گفته های جوان سی و شش ساله ای نبود که دیواری رو برای میلیون ها آدم ساخت و از هم پاشوند، بلکه صحبت های مرد جا افتاده ی پنجاه و هشت ساله ای بود که هنوز دیوارهایی رو توی ذهنش داره. او می گفت: " اخیراً وقتی به اتفاقات گذشته فکر می کنم، به نظرم هنوز می شه این سوال رو پرسید که آیا تکنولوژیِ ارتباطات و فرهنگ، آیا به ما کمک می کنه که همدیگر رو درک کنیم و به هم نزدیک بشیم!؟ یا وسیله ای هست که ما رو از هم جدا می کنه ؟ ". در ادامه توضیح داد که :" در جهانی پر ازشبکه های ارتباطی چه مقدار از ترس های ما با زمانی که شروع شکل گیری آلبوم دیوار بود، ارتباط داره؟". یقیناً ترسی که او ازش یاد می کرد، ترسهایی مانند : ترس از دیگران، شرم، نگاه جنسیتی، کلیسا و نژاد پرستی و ... بود و شاید شکل و فقط شکل ترسیدن از این مفاهیم کمی تفاوت کرده باشه، اما بعد از بیست و دو سال از ساخته شدن این آلبوم، این ترس ها هنوز در ذهن هزاران نفر به قوت خود باقیست. شاید حضور همیشگی این ترس ها، دلیلی برای پایایی این دیوار و هم چنین دلیلی برای دوباره و دوباره فروریختن آن باشه. در واقع این ترس ها برای یک نفر خاص و یک جغرافیای مشخص نیست، اما می تونه در جوامع گوناگون شکل های مختلفی پیدا کنه. درست مثل افسانه ی شهر طاعون گرفته که همه رو دربر می گیره و تمامی ارزش ها رو نابود می کنه. در این میان رفتارهایی که تا دیروز غیرمعمول و نامانوس بودند ، حالا بواسطه هراس این طاعون خیلی منطقی و معقول جلوه می کنند. باید بگم که به این دلیل مثال طاعون رو بیان می کنم که چیز دیگری هم در طاعون هست که ترس رو شبیه اون می کنه و اون اینکه بیماری طاعون به گونه ای هست که تا وقتی کامل دچارش نشی خودش رو نشون نمی ده. طاعون بیماریی نیست که به خاطر مصرف چیزی و یا ویژگی خاصی در زندگی ، دچارش بشی. مثلاً مانند نقرس نیست که به خاطر زیاده روی در مصرف گوشت قرمز پدید بیاد یا مثل تنگی نفس که به خاطر کشیدن سیگار و یا زندگی و کار تو محیط آلوده بوجود بیاد. در عین حال مربوط به هیچ شرایط و طبقه ی خاصی هم نیست و وقتی حضور پیدا می کنه ، همه رو در بر می گیره. ترس هم در واقع چیزی شبیه به همین طاعونه که مانند هیولای چند سری هست که با بریدن هر سر ، سرهای جدیدی پدید میاد و فرار از هر ترس به محیط به ظاهر امنی، ما رو وارد فرازهای هزارتویِ جدیدی مملوه از ترس های جدید می کنه...  ادامه دارد.