۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

خورشید بی فروغ دور از اتاقی آبگینه - Le soleil noir loin d’une chamber de verre




نوشته ای از ف . ح


"به جای این که در جستجوی یأس باشیم (عینی است یا متافیزیکی)، بپذیریم که جز نومیدی معنی دیگری ندارد."
 جولیا کریستوا

یک اسم، یک صفت، یا ترکیبی از این دو، اگر افسون گرانه بدان بنگریم، همچو اکسیری می تواند به صدها برگ مرده جان بخشد. چنین است که عناوین، بسان کودکی که نگهبان اسمی است که مادرش مدت ها به آن فکر می کرده، سنگینی اثر را به تمامی بر دوش می کشند. نام ها، سفرهایی ایستا هستند لا به لای چین هایی که  احساس به آن ها پناه می برد و لذتی که تخیل را جذب می کند.
خورشید بی فروغ با ساده انگاشتن احساس مقابله می کند ، که در نگاه نخست یادآور خورشید گرفتگی ست، لحظه ای که آن آفتابگردان در سایه ی سیاره ای واقعا کوچک غرق می شود سیاره ای که ساکنینش پشتیبان سایه های سنگین و دهشتناک اند. شاید تمامی سایه های این اشباح (اندام ها) غیر از آنچه نظم طبیعت بر او تحمیل کرده هر روز بیش از پیش خورشید را می پوشانند.
خورشید بی فروغ اشعه اش را مانند نیزه هایی که در جنگی سرد پرتاب شده اند شدیدتر روی گونه های سوزانشان می پراکند. بر پیاده رو همه می خواهند دور از باریکه راه سایه گام بردارند. خیابان ها زیر پرتو نور و مهی آلوده محو هستند. تابستان است. باز آنجاست، برای افرادی که با ماشین های تهویه دار آمد و شد می کنند کمتر محسوس است، با مردمانی محبوس در تاکسی هایی چون سونا می آمیزد، آنانی که پشت چراغ قرمز منتظرند و در آرزوی چراغ سبز ثانیه ها را می شمارند. زندانیان با هجوم به حالت بی قراری اندکی از آن باران آتش می آسایند.
تابستان لنگرش را جاهایی دیگر نیز می اندازد: در این تاکسی ها، در جنوب، در صحرا و ... در دانشکده ی ما. برخی دانشجویان، با وجود کم شدن ساعات کار کتابخانه که فرصت پرسه زدن را فراهم می کند و آنها را محکوم به از دست دادن وقت خود می کند، اشتیاقی بی مانند به تحصیلشان نشان می دهند، به کند و کاو در عمق کلمات و متونی که از آنها  گونه ای جالب می سازد. و نه هیچ راهی دگر. پیامدهای تابستان است. هاله ای درخشان دور خورشید بی فروغ نقش بسته که تنها بر کودکان آشکار است. محمد، امین، مهرزاد، غزل می گویند که تابستان مانند ببری ست، مانند شیطان، مانند آینه، مانند جام جهانی و ...... در کوچه ها همه جا می شود وروجک های کوچولو با سر هایی نیمه تراشیده را دید که بی امان بازی می کنند، حتی زیر آفتاب سوزان ظهر هنگام و با اعتراض پیاپی همسایه ها. تنها آنانند که تابستان را به تمامی زندگی می کنند.
میانشان کودکانی هستند که از این بازی های خیابانی به خاطر شغل والدینشان محرومند. اما کودکان علیرغم همه ی کمبودها می توانند خودشان را سرگرم کنند.می شود آنها را در راه روهای دانشکده که حال تبدیل به زمین فوتبال شده دید که با توپی از کاغذ مچاله شده که در سطل آشغال پیدایش کردند بازی می کنند. دختر های کوچک و گاهی هم ما  بازی شان را دنبال می کنیم.
 و ما خودمان را غرق می کنیم در مرداب کسالت تابستان؛ تمامی این تصاویر از ذهنمان می گذرد.
همانند برشی از یک فیلم؛ ما تراژیک هستیم. اتاق های شیشه ای، اتاق های شیشه ایِ بیمارستانی که نوید و عقیل و دیگر کودکان آن را پر کرده اند. با  سلول های سرطانی، "زندان بان بزرگ" حتی از خورشید بی فروغ نیز محرومشان کرده.
و زندگی این چنین است...  .

مرا اغوا می کند، تو را اغوا می کند ....
 مطمئنم، داشت توی چشمانم نگاه می کرد؛ بی هیچ دلیلی گیج شدم، شاید به خاطر گرماست یا عبور سریعش که مثل برق بود. همین الآن از کنارم رد شد ولی هنوز زیاد دور نشده است. کسی در خیابان نیست پس سریع برگشتم و دوباره از او پرسیدم: "آقا، آقا ... آکادمی ... کجاست؟" هنوز هیچ توجهی به من نکرده. آیا صدایم را می شنود؟ از پشت نگاهش کردم. آه ... ، فهمیدم، می بینمشان، شنونده های کوچک دستگاه mp3(دیسک خوان mp3) از همان هایی که در سوراخ های گوش فرو می روند و  با جریان موسیقی پر می کنندشان.
دستگاه های mp3، وسایلی برای فرار، آواهایی که ما را به سوی انزوا فرا می خوانند. این ها کارهایی هستند برای تنها بودن درست همان زمانی که خودمان را میان جمعیت می یابیم. موسیقی چون رودی خروشان جاری می شود و نمی گذارد چیزی جز غرشش را بشنویم.

صحنه ای از یک کارتون ( خانواده ی سیمسون): کودکی بسیار کوچک که خانواده اش میان والدین، برادر و خواهرش احاطه شده. آنها به روی او آغوش گشوده اند و وی را مشتاقانه به خود می خوانند. اما کودک درنگ می کند. مبهوت مانده است و به آنها یکی پس از دیگری می نگرد. ناگهان به سوی تلویزیون می دود،آن را بغل می کند و بی وقفه می بوسد.
چه خبرشده است؟
می گوید عصر، عصر ارتباطات است. دوره ای که در آن تکنولوژی گام به گام پیش می رود تا مرزهای زمان و مکان را حذف کند. اما هرچه جهان ارتباطات رشد کند، روابط و رویارویی ساده و مستقیم انسان با انسان محدودتر می شود.
 در عصر ارتباطات غبار سکوت بر بیشتر روابطمان پرده می کشد.  اما این سکوت از نیاکانش هیچ به ارث نبرده است و بدون بر هم زدن آرامش و هماهنگی عمیق مانند کودکی ناجور،همچو یک فراموشی در پی راندن مخاطبین ما است.  بسان پرنده ای، بر شاخه هایی در هم تنیده آشیانه می سازد و همچو درختی ریشه هایش را در زمین زندگی می دواند. این روند چنان آرام جریان می یابد که سنگینی حضورش حتی حس هم نمی شود. همه چیز را در خود می پوشاند، ما را در اختیار می گیرد و درست  آن هنگام دیگر کسی مایل نیست با دیگران صحبت کند. مردم با یکدیگر حرف می زنند بدون اینکه حقیقتا چیزی بگویند. کلمات چون برش های یخ، همگون و یکنواخت، از ذهنمان بیرون می جهند. آنها گوش فرا می دهند بدون اینکه چیزی بشنوند ، همچون زندانیانی میان دیوارهای سر به فلک کشیده ی تنهایی هایشان، بدون اینکه واقعا ببینند می نگرند ، در این هنگامه اگر کمی علاقمند به صحبت با کسی باشیم باید در چاه سکوت فریاد بکشیم:



Sound of Silence


آوای سکوت

درود ای تاریکی، دوست دیرینم
باز آمده ام با تو سخن گویم،
چرا که رویایی خرامان،
آن هنگام که خفته بودم دانه هایش را افشاند.
و تصویری که در مغزم کاشته شد،
هنوز باقیست،
آوای سکوت.

درکابوس ها، تنهایی گام برمی دارم،
بر کوچه های تنگِ سنگ فرش شده،
زیر هاله ی چراغ برق.
یقه ام را از سرما و توفان بالا می دهم،
آن هنگامه که آزرده شدند چشمانم،
از تلألو نور شب چراغی،
که شب را می شکافد
و صدای سکوت را لمس می کند.

و من در نوری برهنه دیدم،
ده هزار انسان و شاید بیشتر.
که سخن می گفتند بی آن که حرفی بزنند،
و می شنیدند بی آن که گوش فرا دهند ،
و مردم ترانه هایی می سرودند که با هیچ صدایی هم نوا نمی شوند.
 کسی جرأت نتوان کرد،
بشکند این آوای سکوت را.

گفتم "احمق ها، نمی دانید،
که سکوت همچو سرطان رشد می کند،
به کلامم گوش فرا دهید که به شما بیاموزم،
بازوانم را که به سوی شما دراز کرده ام بگیرید"
اما  واژگانم چون قطرات مسکوت باران ، فرو می افتند،
و پژواک می شوند،
در چاه های سکوت.

و مردم خاضعانه به نیایش اند
خداوندی نئونی که خود ساخته اند،
و تابلوی هشدار درخشیدن گرفت
در واژگانی که شکل می داد.
و می گفت :
"سخنان پیامبران بر دیواره ی مترو
و سرسرای خانه ها نوشته شده اند "
و در آواهای سکوت نجوایی کرد.
نام ترانه: صدای سکوت
آهنگ فیلم فارغ التحصیل (1967- مایک نیکول)
خوانندگان:سیمون و گارفونکل




متن اصلی به زبان فرانسه :  

Le soleil noir loin d’une chamber de verre
Plutôt que de chercher le sens du désespoir (il est évident ou métaphysique), avouons qu’il n’y a de sens que désespoir"
Julia Kristeva
Un nom, un adjectif ou un mélange des deux, apparaissent aux yeux du magicien comme des matières médiocres, incarnation du moment magique de l’affleurement de la pierre philosophale, épiphénomène de centaines de pages. Il en va ainsi de la naissance des titres qui portent toute la pesanteur de l’œuvre comme un enfant chargé d’un prénom auquel sa mère pensait depuis longtemps. Les noms, les voyages immobiles, entre les replis desquels se réfugient la sensation et le plaisir attirant l’imagination.
Le soleil noir oppose la simplicité au sens, rappelle à première vue l’éclipse solaire, le moment où ce tournesol [1] se noie à l’ombre d’une toute petite planète occupée par des habitants qui endossent des ombres lourdes et effrayantes. Peut-être l’ensemble des ombres de ces silhouettes (figurants) obscurcissent-ils le soleil -en dehors de l’ordre imposé par la nature- chaque jour plus que la veille.
Le soleil noir jette ses rayons aigus sur leurs joues chaudes, comme des lances jetées dans une guerre froide. Sur le trottoir, tout le monde cherche à marcher à l’abri de l’étroite ligne d’ombre. Les rues sont invisibles sous la lumière et la brume polluée. C’est l’été. Il est de nouveau là, moins ressenti par ceux qui circulent en voitures climatisées, se mêlant aux gens qui se trouvent prisonniers dans le sauna des taxis, en attente derrière le feu rouge, et qui comptent les secondes, désirant le feu vert. Les prisonniers se consolent un peu de cette pluie de feu, en épanchant cet état d’impatience.
L’été jette aussi son ancre ailleurs : dans ces taxis, au sud ,dans le désert et … dans notre faculté. Certains étudiants font preuve d’une passion exeptionnelle pour leurs études, pour creuser les mots et les textes qui font d’eux une espèce surprenante, malgré la diminution des horaires des bibliothèques qui procure l’occasion de vagabonder et qui les condamne à perdre beaucoup plus leur temps. Pas d’autre échappatoire. Ce sont les conséquences de l’été. Un cercle lumineux se forme autour de ce soleil noir qui n’est visible que pour les enfants. Mohammad, Amin, Mehrzad, Ghazal disent que l’été est comme un tigre, comme le diable, comme une glace, comme la coupe du monde et ..., on peut voir partout dans les rues des petits malins aux têtes à moitié rasées, jouant sans cesse, même sous le soleil brûlant de midi et les protestations permanentes des voisins. Ce sont les seuls qui vivent entièrement l’été.
Parmi eux, il y en a qui sont privés de ces jeux de rues à cause du métier de leurs parents. Mais les enfants peuvent se divertir en manquant de tout. On peut les voir dans les corridors de la faculté, lesquels se transforment maintenant en stade de foot, jouant avec un ballon qui n’est qu’une feuille chiffonnée, trouvée dans la poubelle. Les petites filles et nous, parfois, poursuivons leurs matchs.
Et nous nous plongeons dans le marais de l’ennui d’été ; toutes ces images nous traversent l’esprit.
Comme les lambeaux d’un film ; nous sommes tragiques. Les chambres de verre , les chambres de verre de l’hôpital occupées par Navid, Aghil et d’autres enfants. Escortés de cellules cancéreuses, ils sont privés même d’un soleil noir par le Grand Geôlier.
Et c’est la vie... .
                              

Il me seduit il te seduit….

 J’en suis sur; il étais en train de me regarder dans les yeux; je suis confuse sans savoir la raison, c'est peut-être à cause de la chaleur ou de son passage qui était rapide comme un éclair. Il vient de passer juste à coté de moi pourtant il ne s'est pas encore très éloigné. Personne n'y a-t-il pas dans la rue  alors je me tourne vite et lui demande de nouveau: " Monsieur, monsieur... où est l'académie de..." il ne me fait encore aucune attention. Est-ce qu'il m'entend? Je le regarde de dos.
 Ah...j'y suis, j'ai compris, je les vois, les petits écouteurs de MP3 player (lecteur mp3), ceux qui pénètrent dans les creux des oreilles en les remplissant par le courant de la musique.

    LECTEURS MP3, des moyens pour la fuite, les voix qui nous amènent vers l'isolement. Ce sont des pratiques pour être seul en même temps qu'on se trouve parmi la foule .La musique s'écoule tel qu'un fleuve rugissant qui nous empêche de rien entendre sauf son grondement.



     Une scène d'un destin animé (The Simson): Un tout petit bébé entouré par la famille dont les parents, le frère et la soeur, chacun en tendant les bras le rappelle avec enthousiasme auprès de lui ; mais l'enfant hésite, il est perplexe et les regarde les un après l'autre. Tout d'un coup il court  vers la télévision, la prend dans ses bras et l'embrasse sans cesse.


    Que se passe-t-il?


     Il dit que l'ère est celle de communication technique précise. L'époque dont dans chaque instant la technologie s'approche pas à pas à éliminer les frontières spatiales et temporelles. Mais plus la transmission et son monde se développent plus les relations humaines, la simple et directe confrontation de l'homme avec l'homme se restreignent.

     Dans l'époque de transmissions la poussière du silence s'est étendue sous les plus part de nos relations. Ce silence n'hérite riens de ses ancêtres. Sans engager la tranquillité et l'harmonie profonde, il agit comme un enfant indigne, un oubli en recherchant de chasser nos interlocuteurs. Comme un  oiseau, il niche sur les branches des liaisons et comme un arbre pousse ses racines dans la terre de la vie. Ces procès se fait autant graduellement qu'on ne peut pas même ressentir la lourdeur de sa présence. Il enveloppe tout, elle nous possède et juste à ce moment-là, personne n’a pas envie de parler aux autres. Les gens se parlent sans vraiment rien dire. Les mots comme des morceaux de glaces, homogènes et uniformes, jaillissent de notre esprit. Les hommes écoutent sans rien entendre, prisonniers parmi les hauts murs de leurs solitudes, ils regardent sans vraiment voir, et si on avais un peu d'intérêt pour parler à quelqu'un on devrait crier dans le puit du silence:


Le son du silence           

Bonsoir ténèbres, ma vieille amie.
Je suis venu pour te parler à nouveau,
Car une vision s'insinuant doucement,
A semé ses grains alors que je dormais.
Et la vision qui fut plantée dans mon cerveau,
Reste encore,
À l'intérieur du son du silence.

Dans des cauchemars, j'ai marché seul,
Sur des routes pavées étroites,
Sous le halo d'un lampadaire.
J'ai tourné mon col vers le froid et la tempête,
 
Quand mes yeux ont été blessés
  par le flash de la lumière d'un néon,
Qui a déchiré la nuit
 
Et touché le son du silence.

Et dans la lumière nue j'ai vu,
Dix mille personnes peut-être plus.
Des gens parlant sans rien dire,
Des gens entendant sans écouter,
Des gens écrivant des chansons que les voix ne "partagent" jamais.
Et personne n'ose,
Briser le son du silence.

"Idiots" ai-je dit "Vous ne savez pas
Que le silence, tel un cancer, s'enracine,
Écoutez mes mots que je devrais vous enseigner,
Attrapez mes bras que je devrais vous tendre
"

Mais mes mots, comme des gouttes de pluie silencieuses, tombèrent,
Et résonnèrent,
Dans les puits du silence.

Et les gens s'agenouillèrent pour prier,
Mais vers le Dieu néon qu'ils ont créés,
Et l'enseigne fit scintiller son avertissement,
Dans les mots que cela formait.
Et l'enseigne dit "Les mots d'un prophète sont écrits
 
Sur les murs du métro
Et les halls d'immeuble
"
Et chuchota dans les sons du silence.



 The Sound of Silence

Hello darkness my old friend
I've come to talk with you again
Because a vision softly creeping
Left its seeds while I was sleeping
And the vision that was planted in my brain
Still remains
Within the sound of silence
In restless dreams I walked alone
Narrow streets of cobblestone
'Neat the halo of a street lamp
I turned my collar to the cold and damp
When my eyes were stabbed by the flash of a neon light
That split the night
And touched the sound of silence

And in the naked light I saw
Ten thousand people maybe more
People talking without speaking
People hearing without listening
People writing songs that voices never share
And no one dare
Disturb the sound of silence

"Fools" said I "You do not know
Silence like a cancer grow
Hear my words that I might teach you
Take my arms that I might reach you
"
But my words like silent raindrops fell
And echoed
In the wells of silence
And the people bowed and prayed
To the neon god they made
And the sign flashed out its warning
In the words that it was forming
And the sign said "The words of the prophets are written on subway walls
And tenement halls
"
And whispered in the sounds of silence





Nom de chanson: le son du silence 
sound-track du film de Graduate ( 1967-Mike Nichols) le
Chanteurs:Simon et Garfunkel