۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

نگاهی به میشل فوکو و اندیشه هایش (Michel Foucault)



شاید برای بسیاری عجیب به نظر رسد که در دهه‌های گذشته برخی از فیلسوفان، شهرت و محبوبیتی هم چون ستارگان سینما یا خوانندگان جهان موسیقی داشتند. برای مثال، گرچه هایدگر پیش از جنگ جهانی دوم، فیلسوفی شناخته شده در آلمان و برخی از کشورهای اروپایی بود، اما پس از پایان جنگ و حتی به رغم نزدیکی‌های وی به نازیسم، ناگهان شهرتی جهانی یافت. تصاویر ژان‌پل سارتر با عینک ته استکانی‌اش در اتاق بسیاری از دانشجویان دهه شصت به چشم می‌خورد. در دهه‌ی نود نیز نام ژاک دریدا از زبان هر شبه‌روشنفکری شنیده می‌شد.
اما میشل فوکو نیز از نیمه‌ی دوم دهه هفتاد و تا زمان مرگ خود در ۲۵ ژوئن ۱۹۸۴ یکی از نامدارترین چهره‌های فلسفی در سراسر دنیا به شمار می‌آمد. میشل فوکو برای ایرانیانی که اهل فلسفه و مباحث نظری نیستند، بیشتر به خاطر گزارش‌هایش از وقایع انقلاب ایران در سال ۱۹۷۸شناخته شده است. فوکو مردی با سری تراشیده، که در بیشتر اوقات پولیوری یقه اسکی به تن داشت، می‌توانست با چشمان نافذ مخاطبان پیر و جوان را مسحور سخنان خود کند. البته بی‌شک زبان فاخر و ادبی میشل فوکو جاذبه‌ی او را دو چندان می‌کرد. اما به راستی نظرات فوکو برای فلسفه و علوم اجتماعی چه نوآوری‌هایی را به همراه داشت؟ آیا اصطلاحاتی همچون پساساختارگرایی، پسامدرنیسم یا پلورالیسم ‌گفتاری کمکی به فهم این فیلسوف فرانسوی می‌کند؟
شاید بهتر باشد نگاهی به برخی از فرازهای مهم زندگی علمی فوکو بیا‌ندازیم، چرا که نظرات وی در طول دو دهه چندین بار تغییر اساسی کرد. فوکو کمتر خود را فیلسوف می‌خواند و بیشتر لقب منتقد را برازنده‌‌ی خود می دانست.
ميشل فوكو،(1984-1926)‌ فيلسوف فرانسوي از جمله متفكرين برجستة پُست‌مدرن است. هرچند وي، خود را در زمرة متفكران پُست‌مدرن قلمداد نمي‌كند؛ ولي آثار و نوشته‌هايش به‌طرزي مشهود، ماهيتي پُست‌مدرن دارند. فوكو در سال 1926 در پواتيه به دنيا آمد و پس از طي تحصيلات اوليه، به « اكول نرمال سوپريور » رفت تا فلسفه بخواند، و در سال 1948 ليسانس فلسفه گرفت. پس از فراغت از تحصيل، علايق فكريِ او، از فلسفه به روان‌شناسي و تاريخ تغيير يافت، و در دهة 1950 ديپلمي در آسيب‌شناسيِ رواني و درجة ليسانسي در روان‌شناسي گرفت. فوكو، رسالة دكتراي خود را تحت عنوان « پژوهشي در تاريخ ديوانگي» نوشت كه بعدها با عنوان « ديوانگي و بي‌عقلي: تاريخ ديوانگي در عصر كلاسيك» (1961) ‌منتشر شد.
فوكو در سال 1964، استاد فلسفة دانشگاه «كلرمون- فرامون » شد و در همين دوران، كتاب « واژه‌ها و چيزها » را نوشت كه در ترجمة انگليسي، « نظم اشياء » نام‌گرفت. او در سال 1970، به عنوان استاد صاحب كرسي «تاريخ نظام‌هاي فكري » در « كلر دوفرانس » برگزيده شد. فوكو تا هنگام مرگ خويش در سال 1984، اين آثار را منتشر نمود: مراقبت و تنبيه: تولد زندان (1975)‌، ارادة دانش (1976)‌، كاربرد لذات (1984) و دغدغة نفس (1984)‌.
اما پرسش اصلي كه در اين‌جا مطرح مي‌شود اين است كه فوكو كيست؟ مشكلي كه در اين زمينه مطرح مي‌شود اين است كه فوكو را نمي‌توان متفكري با حوزة علايق فكريِ خاصي دانست و در نتيجه، افكار او را در يك زمينة خاص، مورد توجه قرار داد. آيا او بيشتر به فلاسفه شباهت دارد؟ كه پاسخ اوليه مثبت است. او زمان بسياري از دوران جوانيِ خود را صرف آموختن فلسفه نمود و فلسفه نيز تدريس كرد؛ اما چرا او بيش از آن‌كه به عنوان يك فيلسوف دربارة افلاطون، ارسطو، دكارت يا كانت بنويسد، دربارة تاريخ جنون و پزشكي، زندان و جنسيت نوشت؟ آيا او بيشتر تاريخد‌ان است تا فيلسوف؟ پاسخ در اين‌جا نيز مثبت است. او تاريخدانِ انديشه‌هاست و بيش از يك دهه، وقت خود را صرف تحليل روش‌هاي تاريخي در حوزة انديشة سياسي نمود. هرچند او رهيافتي متفاوت و متمايز با ساير تاريخدانان دارد. همچنين از آن‌جايي‌كه فوكو جهت‌گيريِ فكريِ خود را تغيير مي‌دهد و تحت تأثير سنت‌هاي فكريِ گوناگوني است، به عنوان متفكري «كثيرالوجه »‌ شناخته شده است. «در تعابير گوناگوني، او را «فرزند ناخلف ساختگرايي»، «ديرينه‌شناس فرهنگ غرب »، «پوچ‌انگار »‌ و «ويرانگر علوم اجتماعيِ رايج » خوانده‌اند ».
خاستگاه فكري فوكو:
مرزهاي اصليِ انديشة فوكو از لحاظ روش‌شناختي، در ارتباط با ساختگرايي، پديدارشناسي و هرمنوتيك قرار مي‌گيرد. در نتيجه، ضروري به‌نظر مي‌رسد كه جهت درك انديشه‌هاي فوكو، نگاهي اجمالي به اين جريانات فكريِ لازم بيافكنيم.
1- ساخت گرايي:
يكي از جنبه‌هاي مهم آثار فوكو، ساخت گرايي است. ساخت گرايان از سوسور تا لوي اشتراوس، براي زبان، نقشي محوري قائل هستند كه مي‌بايست در فهم جوامع انساني و تبين رفتار آدميان مورد توجه قرارگيرد. از ديدگاه آنان، زبان نه مخلوق استعداد و فطرت خاص آدميان بود و نه محصول فرهنگ‌ها و تعاملات بشري؛ بلكه نظام مستقل و خودمختاري است كه مقدم بر انسان‌ها و مستقل از عالم طبيعت موجود است و به واقعيت‌هاي بيروني و انديشه و رفتار آدمي عينيت مي‌بخشد.
فوكو به پيروي از نظريات ساخت گراياني نظير «لوي اشتروس » معتقدبود كه معنا را نبايد صرفاً در ساخت ذهن جست‌وجو كرد. معناها بايد از دلِ ساختارهاي اجتماعي، تاريخي و فرهنگي بيرون آورده شود. اشتروس در اين‌باره مي‌گويد: «شرط لازم و كافي براي دستيابي به اصل و بنياني براي تبيين كه در مورد ديگر نهادها و سنت‌ها نيز معتبر باشد، آن است كه ساختار ثابت و ناخودآگاهي را كه در سطح زيرين هر نهاد و سنت موجود است، درك نماييم ».‌ به تعبير روش‌تر، اشتراوس ضمن نفي سوژه، معتقد بود كه نبايد هر چيز را در دهليزهاي تاريك ذهنيتي منفرد، تحت عنوان « ‌سوژة شناسا » ‌مورد جست‌وجو قرارداد، بلكه بايد به ساخت، بافت و شكل‌بندي‌هايِ موجود در ناخودآگاه نيز توجهي خاص نمود. فوكو نيز به‌جاي تأكيد بر ذهنيت و سوژه، بر فراگردها و پديده‌هايي نظير عوامل اجتماعي و هنجارهاي فرهنگي تأكيد مي‌كند. از اين‌رو، وي با اتخاذ نگرشي ساخت گرايانه، با انسان‌گراييِ دوران مدرن مخالفت مي‌كند و سخن از محو انسان و محو كنش‌گر به ميان مي‌آورد. فوكو در پايان كتاب "ظم اشياء‌" مي‌گويد: «چنان‌كه ديرينه‌شناسيِ انديشة ما به آساني نشان مي‌دهد، انسان ابداع دوران اخير است؛ ابداعي كه چه‌بسا به پايان دوران خود نزديك مي‌شود ». به نظر وي، بايد از سوژة سازنده چشم پوشيد و از شر سوژه خلاص شد، به اين معنا كه انسان از اريكة سوبژكتيويته به زيرآيد، زيرا خود، موضوع زبان و ميل ناخودآگاه است و ذهن، از سرچشمه‌هاي ديگري، نظير فرهنگ و جامعه و به ويژه زبان (كه درناخودآگاه شكل مي‌گيرد) سيراب مي‌شود .
مفهـوم «گفتمـان» در انديشة فوكـو، نسبتـي خاص بـا ساخت گرايي دارد كه بـر محـور روش «ديرينه‌شناسي» تنظيم شده‌است. از منظري ساخت گرايانه، گفتمان براي اشاره به مجموعة قاعده‌مندي از گزاره‌ها به‌كار مي‌رود كه به صورت ساختارهاي نامرئي و ناخودآگاه، در پسِ انديشه‌هاي منفرد، تئوري‌ها و سخنان روزمره نهفته است و قواعد خود را بر انديشه، فلسفه، علم، رفتارها و گفتارها تحميل مي كند. از اين منظر، فلسفه‌ها و نظريه‌ها حاصل نوعي ساختار مي‌باشد كه در ناخودآگاه مردم وجود دارد و بر اساس آن همه‌چيز شكل مي‌گيرد. در ديدگاه گفتماني، برخلاف روش اثباتي كه جهان بيروني را به عنوان جهاني كم ‌و بيش متصلب، ازپيش‌شكل‌گرفته و عيني تلقي كرده و معرفت ما را محصول بازتاب‌هاي بيروني مي‌داند. «جهان اجتماع و انسان، جهاني ذاتاً بي‌شكل و بي‌معني است و به وسيلة گفتمان‌هاي مسلط هر عصري، معنا و شكلي خاص مي‌گيرد و محدود و محصور مي‌شود. به سخن ديگر، اجتماع و انسان به‌طور بالقوه قابل ظهور در اشكال گوناگوني است و گفتمان مسلط در هر دوره، به تحقق و ظهور متعين يكي از آن اشكال مي‌انجامد».3 از اين منظر، ساختارهاي گفتماني به عنوان چارچوب‌هايي هستند كه به عنوان حدي بر واقعيت متكثر، بي‌كران و بي‌نظم بيروني به جهان بي‌شكل و بي‌معناي خارج، شكل و معنا مي‌بخشند و به دليل آن‌كه محصول تحولات تاريخي هستند، دائماً در معرض تغيير و تحول‌اند.
فوكو، عمل گفتماني را چنين تعريف مي‌كند: « مجموعه‌اي از قواعد تاريخيِ ناشناس كه هميشه در زمان و مكان معرف يك دوران خاص دانسته مي‌شوند و كاركرد ارتباطي در يك محدودة اجتماعي، اقتصادي، جغرافيايي و زباني مشروط به آن‌هاست». ‌اين قواعد كه در ناخودآگاه وجود دارد، قواعدي نيستند كه گويندة خاصي آگاهانه از وجود آن‌ها خبر داشته باشد، بلكه تمام اعضاي اجتماع مربوطه به يك اندازه در آن سهيم‌اند. بدين‌ترتيب، اعمال گفتماني به لحاظ ناآگاهانه‌ بودنشان شبيه ساختارها هستند كه از قواعد به‌خصوصي تبعيت مي‌كنند. ‌ فوكو اين ساختارهاي نهايي را كه در پسِ انديشه‌ها و كردارها نهفته است، «اپيستمه» يا «صورت‌بنديِ دانايي» مي‌نامد. «‌اپيستمه، ‌پيش‌زمينة فكريِ ناخودآگاه همة انديشمندان يك عصر ويا همان ناخودآگاه معرفت در هر دوران است. به سخن ديگر، اپيستمه، صورت‌بنديِ كليِ آن روابط ساختاري و ساخت‌مندي است كه شيوة ظهور گفتمان‌هاي علمي در هر عصري را تعيين مي‌كند؛ يعني چيزي است كه تعيين مي‌كند كه چه مي‌توان گفت و چه نمي‌توان گفت. بدين‌سان، اپيستمه بر سوژة انساني مقدم است و شكل خاص انديشه و كردار وي را تعيين مي‌كند ». ‌فوكو معتقد است كه ميان اپيستمه يا نظام دانايي و قدرت، نسبتي هميشگي وجود دارد و هر صورت‌بنديِ دانايي، روش‌ها و عملكردهاي خاصي براي كاربرد نظارت اجتماعي و كنترل دارد. به‌طوركلي، گفتمان در عين حال به مثابه يك قدرت است كه همه‌چيز را به خود جذب می کند.
فوكو، قدرت را به مثابه « رابطة بين نيروها »‌ مورد توجه قرار مي‌دهد و آن را محدود به رابطة حاكم و رعيت، يا بازتاب‌يافته در ساختارها و نهادهاي متمركز و محدودي نظير دولت و احزاب نمي‌بيند.
او با ايجاد رژيم حقيقت خاص خود، به هويت ما شكل مي‌دهد و در پرتو تغيير گفتمان‌ها، نحوة نگاه به انسان هم عوض مي‌شود. در اين معنا، « ‌گفتمان همچون قدرت اجتماعي عمل مي‌كند و انسان را به زير سلطه درمي‌آورد. گفتمان به عنوان قدرت، در هر زمينه‌اي چيزهايي را حفظ و چيزهايي ديگر را حذف مي‌كند». بر اين اساس، موضوع اصلي گفتمان « حكم » است كه همراه با قواعد و اعمال اجتماعي، اشكال هويت و روابط قدرت عمل مي‌كند و در پيوند با راهبردهاي حاكم‌شدن و مقاومت عمل مي‌كند. به تعبير بهتر، « گفتمان نوعي قدرت است كه در ميدان اجتماعي مي‌چرخد و مي‌تواند به راهبردهاي حاكم‌شدن و همچنين مقاومت بچسبد ».
در تحليل نهايي، مي‌توان گفت كه فوكو از ارائة تحليلي ساخت گرايانه اجتناب مي‌ورزد و برخلاف ساخت گرايي، به دنبال ايجاد الگوي صوريِ قاعده‌مندي براي تبيين رفتار انسان نيست. او « برخلاف ساخت گرايان كه نظام زبان را تعيين‌كنندة فرهنگ و معنا مي‌دانند، نشان مي‌دهد كه چگونه كاربرد زبان يا گفتمان، همواره با كاربرد قدرت همراه است. نهادهاي اجتماعي در چارچوب گفتمان و از طريق فرآيند حفظ برخي امكانات و حذف برخي ديگر، قدرتِ خود را مستقر مي‌سازند ».‌ درواقع، از اوايل دهة 1970، نگرش ساخت گرايانة فوكو با تأكيد بر مفهوم گفتمان، جاي خود را به روش « تبارشناسانه » و بحث از « تكنولوژي بدن » و رابطة آن با قدرت و دانش (به جاي بحث از رابطة ساختار و معنا در تحليل گفتماني) مي‌دهد. هرچند بايد اين نكتة مهم را به خاطر سپرد كه روش تبارشناسانه، درصدد بررسي مسائلي متفاوت با مسائل مطرح‌شده در روش ديرينه‌شناسانه است. از اين‌رو، نمي‌توان آن را جانشيني براي روش ديرينه‌شناسي دانست، بلكه مكمل آن است.
2- روش تبارشناسانه:
مفهوم تبارشناسي در آثار متأخر فوكو به عنوان يكي از بنيان‌هاي معرفت‌شناسانة تفكر وي، برگرفته از انديشه‌هاي نيچه در كتاب « تبارشناسيِ اخلاق » است. تبارشناسي در تقابل با روش‌شناسيِ سنتيِ تاريخ به‌كار مي‌رود و هدف آن، ثبت و ضبط ويژگي‌هاي يگانه و بي‌همتاي وقايع و رويدادها است. از ديدگاه تبارشناس، هيچ‌گونه ماهيت ثابت يا قاعدة بنيادين و يا غايت متافيزيكي وجود ندارد كه موجب تداوم تاريخ شود، بلكه بايد پيوسته شكاف‌ها، گسست‌ها و جدايي‌هايي كه در حوزه‌هاي گوناگون معرفتي وجود دارد را جست‌وجو كرد. تبارشناس، « ‌رويدادها را همان‌جايي مي‌جويد كه كمتر از هر جاي ديگري، انتظارشان مي‌رود و در همان چيزي مي‌جويد كه بدون تاريخ شمرده مي‌شود، يعني در احساس‌ها، عشق، وجدان، غريزه‌ها. بازگشت اين رويدادها را ضبط مي‌كند. "البته" نه براي آن‌كه منحني تدريجيِ تكامل‌شان را ترسيم‌كند، بلكه براي آن‌كه صحنه‌هاي متفاوتي را بازيابد كه اين رويدادها در آن، نقش‌هاي متفاوتي ايفا كرده‌اند ».‌
به نظر فوكو، يكي از ويژگي‌هاي عمدة تمدن مدرن، «تسلط نظريه‌هاي كلي معرفت و انديشه‌هايي است كه به واسطة سلطة نظريه‌هاي عام، به سكوت كشانده‌شده‌اند. اما تبارشناس در پيِ مركززدايي از توليد نظري است تا امكان شورش معارف تحت انقياد را فراهم‌ آورد. هم چنين در پيِ احياي تجربه‌هايي است كه در زير پاي نظريه‌پردازي‌هاي عام درنورديده شده‌اند ». ‌بنابراين بر اساس روش تبارشناسانه، انديشة سياسي به جاي اين‌كه در قالب الگوها و سنت‌هاي فكريِ واحدي طبقه‌بندي شوند، به عنوان وقايع و رخدادهايي كه در يك مقطع زماني به صورتي خاص (تحت‌تأثير گفتمان عصر خويش) سربرآورده‌اند، مورد توجه قرار مي‌گيرند. در اين‌جا، مفهوم « گسست معرفت‌شناسانه » كه برگرفته از انديشه‌هاي « گاستون باشلار » است، در انديشة فوكو مركزيت مي‌يابد كه بر اساس آن، انديشه، نوعي رخداد است كه هيچ‌گاه تكرار نمي‌شود؛ بلكه در شرايط و زمانه‌اي كه اتفاق مي‌افتد، تبارهاي مختلفي دارد. با توجه به درك اين نكته است كه مي‌توان معناي مفهوم « ‌حالِ حاضر » ‌را كه فوكو در ارتباط با نحوة نگرش به تاريخ به‌كار مي‌برد، دريافت. « منظور از مفهوم حالِ حاضر در برابر مفهوم گذشته اين است كه تاريخِ گذشته همانند عالمي ظلماني است كه مركز ثقلي ندارد، قطبي ندارد و پراكنده است. تاريخ هم مثل عالم واقعيتِ بي‌كران، بي‌حدومرز و فاقد سلسله‌مراتب است و ما به آن، سلسله‌مراتب مي‌دهيم. ما مي‌گوييم بعضي چيزها مهم‌تر از بعضي ديگر است، مثلاً شاهان در رأس هرم هستند. پس به نظر فوكو مسئله اين است كه مورخ وقتي‌كه تاريخ مي‌نويسد، تاريخ را از ديدگاه علايق فعلي مي‌نويسد. پس تاريخ، تاريخِ حالِ حاضر است ».
اما مسئلة اصلي در تبارشناسيِ فوكو، كه مرتبط با موضوع اين نوشته مي‌باشد، اين است كه چگونه انسان‌ها به واسطة قرارگرفتن در درون شبكه‌اي از روابط قدرت و دانش، به عنوان سوژه و ابژه، تشكيل مي‌شوند. درواقع، با بهره‌گيريِ فوكو از روش تبارشناسي، مطالعات وي پيرامون قدرت، جدي‌تر مي‌شود و درصدد برمي‌آيد به بررسي رابطة قدرت، دانش و پيكر آدمي بپردازد. از اين‌رو، با بحث پيرامون مسائلي مانند زندان و مجازات، بيمارستان و مدرسه، درصدد رديابيِ تكنيك‌هاي جديد قدرت در عصر مدرن برمي‌آيد. در يك تعبير كلي، مي‌توان گفت، « فوكو در تبارشناسي به تحليل شرايط تاريخيِ پيدايش علوم انساني، روابط آن‌ها با تكنولوژي‌هاي قدرت، آثار سوژه‌ساز و ابژه‌سازِ آن‌ها و چگونگيِ تأسيس رژيم‌هاي حقيقت سخن مي‌گويد ».‌
3- پديدارشناسي:
پديدارشناسي، به عنوان ديگر جريان فكري‌اي است كه فوكو از آن تأثير پذيرفته است. در نگرش پديدارشناسانه، انسان هم، موضوع شناسايي (ابژه) و هم فاعل شناسايي (سوژه) ‌است و در فعاليت‌هاي معنابخشِ « ‌منِ » ‌استعلايي تحقيق مي‌كند. «‌ من »‌ي كه به همة موجودات، ازجمله بدن خودش، به فرهنگ و تاريخ معنا مي‌بخشد. البته بايد در ابتدا به اين نكته توجه نمود كه فوكو از اين نوع نگرش هم كناره‌گيري مي‌كند و برخلاف روش پديدارشناسي، به فعاليت معنابخشِ فاعل شناساييِ مختار و آزاد متوسل نمي‌شود. ‌
فوكو در روش پديدارشناسانه، از افكار «هوسرل»، « هايدگر» ‌و «مولوپونتي» تأثير پذيرفته است. از ديدگاه هوسرل، پديدارشناسي، ابزار فلسفيِ فهم هستيِ روزمرة انسان در جهان است. او معتقد بود كه، « ‌كل حقيقت عيني يا علمي، نهايتاً در درون زيست- جهانِ تجربة انساني مبنا دارد. به عبارت ديگر، هوسرل بر آن بود كه حقايقِ به اصطلاح علميِ همة علوم را بايد از نو در فعاليت‌هاي آگاهانة انسان، زمينه‌يابي كرد. مسئلة اصلي « زمينه‌يابيِ حقيقت در تجربه » ‌است. براي انجام اين كار، مي‌بايد شيوه‌هاي گوناگون ساختن معنا به وسيلة آگاهيِ انسان و به واسطة ادراك و زبان، شناخته شود. اين همان پديدارشناسي‌اي است كه هدفش، بررسي چگونگيِ پديدارشدنِ جهان در آگاهيِ انسان در آغاز است … پديدارشناسي نشان مي‌دهد كه جهان، پيش از آن‌كه موضوع شناخت ما باشد، تجربه‌اي است كه در آن زيست مي‌كنيم؛ يعني تجربه‌اي ذهني است نه عيني. پس بايد آن نقطة اولية تماس ميان انسان و جهان را يافت كه پيش از تجزية ذهن و عين، يا سوژه و ابژه، در تجربة ما وجود داشته است ». ‌به تعبير روشن‌تر، ذهن (آگاهي) و عين (جهان زيست)‌ را نبايد به عنوان « ‌واقعياتي در خود » ‌يا « آگاهي در خود » ‌دانست كه به صورتي منفرد و منزوي و گسيخته از جهان قابل تعريف است؛ بلكه آن‌ها در ارتباط با هم عمل مي‌كنند و لازمة آگاهي و دستيابي به معنا، درك رابطة ميان آن‌هاست.
در پديدارشناسيِ هايدگري، انسان به عنوان « ‌فاعل شناسا » ‌به موجب كردارهاي تاريخي- فرهنگي‌اي كه در درون آن‌ها رشد مي‌يابد، شكل مي‌گيرد. اين كردارها، پيش‌زمينه‌اي را تشكيل مي‌دهند كه هيچ‌گاه نمي‌توان آن را به‌طور كامل شناخت و برحسب عقايد فاعل شناساي معنابخش فهم‌كرد. با اين حال، كردارهاي نهفته در پيش زمينه، متضمن معنايي هستند و شيوه‌اي از فهم و برخورد با اشياء، افراد و نهادها را دربردارد. هايدگر اين معناي نهفته در كردارها را « ‌تعبير » ‌مي‌خواند. وي در كتاب « هستی و زمان » اين روش را «هرمنوتيك » مي‌خواند كه به معناي عرضة تعبيري از تعابير مندرج در كردارهاي روزمره است. درواقع، هرمنوتيك هايدگري، منشاءِ معنا را در متن كردارهاي اجتماعي، تاريخي و فرهنگي جست‌وجو مي‌كند و بر اين نكته تأكيد مي‌نمايد كه، « براي فهم هر واقعيت اجتماعي، بايد زبانِ آن واقعيت را فهميد. به عبارت ديگر، زبان، جزئي از واقعيت اجتماعي است، يا واقعيت اجتماعي، جزئي از زبان است. البته منظور از زبان، مجموعه مفاهيم، هنجارها و ارزش‌هايي است كه در يك جامعه وجود دارد ».‌
اما فوكو برخلاف اين جريان اخير (‌هرمنوتيك) ‌قائل به اين امر نيست كه حقيقت غايي و عميق و نهفته‌اي براي كشف‌كردن وجود دارد، زيرا معرفت‌شناسيِ او متأثر از نوعي «هرمنوتيك راديكال » ‌است كه در آن، بر اين نكته تأكيد مي‌شود كه هيچ حقيقتي دركار نيست و اين تعبيرهاي ماست كه به حقايق جهان، شكل مي‌دهد. به اعتقاد فوكو، بهنجارسازي، مراقبت و تنبيه در اشكال گذشتة خود به صورت شكنجه و نمايش‌هاي عمومي (اعدام در ملاء عام) صورت مي‌گرفت.
جهان خارج، جهاني است از اشياءِ بي‌معنا و صرفاً از طريق سخن و زبان است كه نحوة نگاهي خاص به آن پيدا مي‌كنيم. بنابراين، خودفهمي‌هايِ ما، يعني زبان، سخن و گفتمان، شكل‌دهنده به واقعيات هستند و جهان خارج صرفاً از طريق زبان و سخن شناخته مي‌شود. « ‌از ديدگاه فوكو، هرمنوتيك مي‌كوشد حقيقت آن‌چه را كه تعبير مي‌كند، دريابد. در حالي‌كه حقيقتي دركار نيست، بلكه تنها با كثرتي از تعابير روبرو هستيم. معرفت نمايش حقيقت امور نيست، زيرا هيچ حقيقت ماقبل گفتماني وجود ندارد. توفيق هر گفتمان در گروي رابطة آن با شبكة قدرت است.
قدرت و دانش
در همه‌جا اشكالي از حقيقت را توليد و اشكال ديگر را طرد و حذف مي‌كند. هر گفتمان رژيم حقيقتي است كه هويت، فرديت، ذهنيت و كردارها را متعين مي‌سازد ». ‌از اين‌رو، مي‌توان فوكو را همان‌طور كه در كتاب « ‌ميشل فوكو: ‌فراسوي ساختگرايي و هرمنوتيك » ‌آمده است، متفكري فراسوي ساختگرايي و هرمنوتيك دانست.
فوكو، سازوكارهاي قدرت را متضمن ابزارهاي كارآمد براي توليد و انباشت معرفت مي‌داند و چنين مي‌نويسد: « در اغلب نوشته‌ها، قدرت با صفاتي منفي همراه بوده است: قدرت محروم مي‌كند، سركوب مي‌كند، سانسور مي‌كند، ممانعت مي‌كند، پنهان مي‌كند و مي‌پوشاند ».در حالي‌كه قدرت، توليدكننده است و وقتي‌كه قدرت از طريق سازوكارهايي همچون مشاهده، شيوه‌هاي ثبت و روندهاي تحقيق و پژوهش اِعمال مي‌شود، بدين معناست كه قدرت راهي ندارد، جز آن‌كه دستگاه‌هايي را براي شناخت پديدآورد، سازمان دهد و به‌كاراندازد. اعمال قدرت، ضرورتاً دستگاه‌هاي دانش را به حركت درمي‌آورد و فضاهايي را ايجاد مي‌كند كه در درون آن‌ها دانش شكل مي‌گيرد.
اين طرز تلقي از رابطة قدرت و دانش، در برابر اين تصور رايج در نگرش مدرن قرار مي‌گيرد كه در آن، شكل‌گيريِ دانش، موكول به عقب‌نشينيِ حوزة قدرت دانسته مي‌شد؛ زيرا قدرت به عنوان امري منفي و سركوب‌گر مورد توجه قرار مي‌گرفت. اما فوكو مطرح مي‌كند كه آيا اگر قدرت صرفاً سركوب‌گر بود، ما پيوسته از آن اطاعت مي‌كرديم؟ او چنين پاسخ مي‌دهد كه قدرت، از آن‌رو موقعيت خود را حفظ كرده است كه صرفاً مانند نيرويي ظالمانه، يا بارِ سنگيني كه در برابر آن مقاومت صورت مي‌گيرد، عمل نكرده است. قدرت عملاً وسيله‌اي بوده است كه به آن، همه‌چيز، يعني توليد دانش، شكل‌هاي گفت‌و‌گو و لذت رُخ داده است. درنتيجه، فوكو رابطة قدرت و دانش را از منظري بيروني مورد توجه قرار نمي‌دهد و يا يكي از آن‌ها را نتيجه و پيامد يكي ديگر نمي‌داند، بلكه معتقد است كه قدرت و دانش، مستقيماً بر يكديگر دلالت مي‌كنند و « هيچ رابطة قدرتي بدون تشكيل حوزه‌اي از دانش متصور نيست و هيچ دانشي هم نيست كه متضمن روابط قدرت نباشد ». ‌به نظر فوكو، علوم انساني و اجتماعي به عنوان جزئي از فرآيند اعمال قدرت و اعمال سلطه بر انسان، چگونگيِ شكل‌گيريِ گفتمان‌هاي مختلف را در بستر روابط قدرت مورد تبيين قرار مي‌دهد.
در اين رويكرد، تكنولوژي قدرت دربردارندة مجموعه‌اي از گفتمان‌هاي علمي است؛ زيرا ضرورت تشخيص، طبقه‌بندي، تعيين انواع مجازات‌ها و شناخت خصال مجرمان و روحيات آن‌ها، موجب پيدايش حوزة تازه‌اي از دانش، يعني « آناتومي سياسي بدن » شده و آن را در خدمت تكنولوژي‌هاي انضباطيِ قدرت قرار مي‌دهد. بر اين اساس، بهره‌گيريِ تكنولوژي‌هاي قدرت از دانش، در راستاي تمييز بهنجاري‌ها از نابهنجاري‌ها و شكل‌گيريِ نوعي « حصربنديِ گفتماني » و « توزيع » و «انضباط »‌ موجب مي‌شود كه مسائل اساساً سياسي به زبان فني- علمي و بي‌طرفانه مورد تحليل قرارگيرد. پس مي‌توان چنين نتيجه‌گرفت كه، « ‌وقتي‌كه قدرت از طريق سازوكارهايي ظريف اعمال مي‌شود، راهي ندارد جز آن‌كه دستگاه‌هايي را براي شناخت به وجودآورد، سازمان دهد و به‌كاراندازد ».
قدرت و مقاومت:
توجه حوزة مقاومت‌هاي صورت‌گرفته در برابر قدرت، ما را در فهم هرچه بهتر روابط قدرت ياري مي‌دهد. به اعتقاد فوكو، « هيچ قدرت و يا اقتداري نمي‌توان يافت كه در برابر خود مقاومت نيافريند» و ‌در برابر هر رابطه‌اي از قدرت، مي‌توان حوزة كاملي از « ‌پاسخ‌ها، ‌واكنش‌ها و تدابير ممكنه » را مشاهده ‌نمود. پس«نحوة اعمال قدرت ممكن است از طريق ماهيت مقاومتي كه در برابر آن ايجاد مي‌شود شناخته شود. مقاومت هميشه در روابط قدرت بعنوان «تقابل غير قابل تقليل» مورد نظر قرار مي‌گيرد.» در واقع، قدرت صرفاً در جريان مبارزه‌ها، واكنش‌ها و مقاومت‌هايي جريان مي‌يابد كه انسان‌ها جهت به ‌هم‌ ريختن مناسبات قدرت صورت داده‌اند. از اين‌رو، مورد توجه قراردادن اشكال مقاومت صورت‌گرفته در برابر قدرت، ضرورتي اجتناب‌ناپذير محسوب مي‌شود.
فوكو، هدف خود را در مطالعه و تحليل دقيق‌ترِ قدرت، ارائة نوعي تحليل تجربي‌تر از قدرت مي‌داند كه در آن، اشكال مقاومت در برابر انواع مختلف قدرت، به عنوان نقطة عزيمت مورد توجه قرار مي‌گيرد. او به‌جاي اين‌كه، قدرت را از نقطه‌ نظر عقلانيت دروني آن و نظارت عقل بر قدرت تحليل كند (چنان‌كه از زمان كانت مطرح شده‌بود)، روابط قدرت را بر پاية مبارزات صورت‌گرفته در برابر آن مورد ارزيابي قرار مي‌دهد. از اين‌رو، ايستادگي در برابر قدرت را در اشكال زير به عنوان نقطة عزيمت خود برمي‌گزيند، زنان در برابر مردان، فرزندان در برابر والدين، بيماران رواني در برابر روان‌كاوان و ... . فوكو، اين مبارزات را « سراسر جهاني » مي‌داند كه محدود به كشوري خاص نيست، داراي ماهيتي مبارزه‌طلبانه و اقتدارگريزانه است و در مخالفت با اثرات قدرت صورت مي‌گيرد.
فوكو معتقد است كه اَشكال مبارزه در بستر زمان، دچار تغيير شده‌است و ديگر مانند گذشته، درصدد مورد ترديد قراردادن نهاد قدرت (در قالب پادشاه) نمي‌باشد، بلكه در اين مبارزات، هدف، مورد سئوال قراردادن رابطة قدرت و دانش، و به تعبيري، اشكال قدرت و تكنيك‌هاي آن است. او سه شكل اين مبارزه را به صورت مبارزه عليه اشكال سلطه (قومي، مذهبي و اجتماعي)، ‌استثمار و يا عليه آن چيزي كه فرد را به خودش مقيد مي‌كند و بدين شيوه وي را تسليم ديگران مي‌سازد، مورد شناسايي قرار مي‌دهد، كه با هدف رهايي از بند سلطه و دستيابي به ارائة تعريفي از سوژه (خود) صورت مي‌گيرد. نتيجه آنكه اعمال قدرت معمولاً بخاطر تمرّد اتباع در معرض خطر قرار دارد و تكنك‌هاي اعمال قدرت بدليل مواجهه با مقاومت، تمرد و هزينه‌هاي پيش‌رو با نوعي پالايش و اصلاح مداوم همراه است.
بحث فوكو دربارة قدرت، بحثي درباره جوامع تحول يافتة مدرن است كه در آنها روندهاي دموكراتيك به نحوي اساسي تحقق يافته است و قدرت مركزي در قالب دولت كم رنگ شده است. در اين حالت قدرت ديگر بر خلاف تصور سنتي، «يك سخنراني عرضه شده از فراز يك كرسي نيست، مجموعه‌اي از گزاره‌هاست كه به گونه‌اي مستقل در تمامي نهادها توليد مي‌شود و به ميزاني كه كمتر دست به دامن يك ارادة عاليه شود و بيشتر در گرو مشاهده عيني و بلكه علم باشد، نافذتر است.» براين اساس، موضع روش شناختي فوكو دربارة قدرت، در برابر موضعي قرار مي‌گيرد كه وي از آن به گفتمان «حقوقي ـ قضايي » تعبير مي‌كند. گفتمان حقوقي ـ قضايي از دورة قرون وسطي رواج يافته بود و برطبق آن قدرت به عنوان امري تصريح شده در چارچوب قانون در ارتباط با زبان و تعابير حقوق و نهادهايي قانوني و نظر دولت مورد تحليل مي‌گرفت. در اين ديدگاه، جهت بررسي قدرت دو مولفه اساسي مورد توجه قرار مي‌گرفت: «1.هويت نيروهاي مسلط 2. مشروعيت يا مشروعيت‌يابي كميت.» در اين گفتمان چنين تصور مي‌شد كه قدرت از نقطه‌اي مركزي اعمال مي‌شود(حاكميت)، شكلي منفي دارد(سركوب‌گر، بازدارنده و منع كننده است) و براساس نوعي قرارداد كه در آن تمايزي جدي ميان حاكم و تابع وجود دارد، استوار است.
كاربرد مفهوم «حكومت‌مندي» از سوي فوكو جهت نشان دادن اين نكته است كه شكل مدرن قدرت در چارچوب دولت به صورتي انضمامي موجوديت مي‌يابد و اعمال قدرت مرتبط با فرماسيون اقتصاد سياسي، ديپلماتيك و تكنيك‌هاي نظامي و مفهوم قرن هيجدهمي سياستگذاري است.
اما بداعت كار فوكو، طرح مجموعه‌اي از قواعد تازه جهت نحوه صورتبندي قدرت به شكل كنوني آن است كه مي توان آنها را چنين برشمرد:
نخست آنكه او در پي آن بود تا تكنيك‌هاي انضباطي قدرت را همچون يك عامل سامان بخش و توليدي ببيند، نه چون حكمي سركوب‌گر و تحديد كننده.
دوم، او در پي آن برآمد تا روش‌هاي كيفري و تنبيهي را همچون مجموعه‌اي از فنون و اعمال ويژه‌‌ي داراي قدرت سركوب‌گر خاص خاص خود ببيند، نه همچون بازتاب يا نتيجه نيروهاي ديگري از قبيل ساختارهاي اجتماعي يا نهادهاي قانون‌گذاري.
سوم، او در پي آن برآمد تا با طرح دانش / قدرت، پيوند قدرت و آزادي و نفي ساختار دولت به عنوان يگانه ساختار هويت بخش، در جهت هر چه انساني‌تر نمودن نحوة عملكرد تكنولوژي قدرت و فراهم نمودن نوعي آزادسازي و سازندگي(در مقابل سركوب و بازدارندگي قدرت) در چارچوب دولت مدرن تلاش نمايد.

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

پوزیتیویسم منطقی



مقدمه:
در اين نوشته سعي بر اين ست كه مخاطب با كليات يكي از مكاتب بشري آشنا گردد . در آن سعي دارم به زبان ساده یک مكتب فلسفي را تبيين كنم تا براي همگان قابل درك باشد . ما بايد بدانيم كه تمامي اين ها شايد در برابر مذاهب از ذهن بشر تراوش كردند و چون منشا آسماني ندارند و از زبان همنوعان ما بيان گرديده نه به دنبال ترساندن عوام و نه به دنبال وعده هاي خيالي بوده اند، بدين علت در خور توجه شايان مي باشند.

شرح مطلب :
فلسفه پوزيتيويسم منطقي كه جايگزين فلسفه اتميسم منطقي گرديد و براي رد متافيزيك و از منطق رياضي استفاده مي كند. اين فلسفه به بررسي و تحليل منطق نحوي كلام و معاني گزاره هاي فلسفي می پردازد. اين مكتب براي اولين بار در سال 1930 مصطلح گرديد.
اين فلسفه از دو چشمه الهام گرفته است:
1- مكتب تحليلي كمبريج
2- انجمن وین

و هم چنين تحت سه جريان فكري قرار دارد:
1- امپرسيسم و پوزيتيويسم قديم
2- متدولوژي علوم تجربي
3- منطق سمبليك و تحليل منطقي زبان
پوزيتيويسم منطقي بر خلاف ماترياليسم ديالكتيك تصور مي كند جوهر هر چيزي مادي است و از بحث در باره جوهر هستي و ... خودداري مي كند.
پوزيتيويست هاي منطقي، متافيزيك را نامعقول و اصطلاحاتي همانند : افلاطوني ، مطلق ، حقيقت ، عشق و به طور كلي مسائل متافيزيكي را تهي مي دانند.
به نظر آنها فقط احكام علمي و مدركات حسي معتبر مي باشد لذا آن ها فراتر از نمود شناسي نمي روند و براي احكام انتزاعي و متافيزيكي ارزشي قائل نيستند و علم تجربي را يگانه راه كسب معرفت مي دانند و به سيستم سازي فلسفي و نظريه بافي هم اعتقاد ندارند و معتقدند كه تمام معارف بايد بر اساس محسوساتsense data علم تجربي متكي باشد. پوزيتيويسم منطقي به امكان فهم علمي ماهيت جهان عيني اعتقاد ندارد و علم بشر را محدود به معلومات حسي مي داند و چون به تجربه علمي اهميت زياد مي دهد به نام امپرسيسم منطقي نيز خوانده مي شود.
بحث نمي كند و اعتقاد دارد چيزي غير از Unknowable و ناشناختني اسپنسر Thing in it selfپوزيتيويسم منطقي هرگز درباره شيئ بالذات كانت احساسات و تصورات ما اصالت و موجوديت ندارد و ما نمي توانيم از وجود خود خارج شويم و جهان را چنان كه هست ببينيم بدين علت پوزيتيويسم منطقي اعتقاد به كشف جوهر اشيا ندارد .
ماديون معتقدند كه پوزيتيويسم منطقي فلسفه اي است كه طبقه بورژوازي براي اغفال مردم ابداع كرده اند چون اين مكتب همانند ايده آليسم عقيده دارد كه از بي نشان نمي توان نشان جست . از نظر ماترياليست ها ايده آليسم بر سه قسم است :

1- ايده آليسم برون ذاتي : اين ايده آليسم منكر جهان مادي نيست ولي ماده را متجلي حقيقتي روحاني ميداند كه اصل است و ماده تابع آن .
2-ايده آليسم درون ذاتي : اين ايده آليسم وجود جهان مادي را انكار مي كند و فقط براي فكر و ذهن اصالت قائل است .
3-ايده آليسم نسبي: معتقد بر نسبي بودن معرفت دارند و قائل به درك كنه اشيا نيستند.

انجمن وين :
اين انجمن در سال 1920 تشكيل گرديد و متشكل از دانشمنداني از قبيل موريتز شليك و هانس هان و فردريش وايسمان و هربرت فيگل و اتو نئو رات و ردلف كارناپ بود. اين گروه سمينارهاي غير رسمي تشكيل مي دادند و آثار لودويك ويتگنشتاين (راجع به مطلبي كه اطلاع نداري اظهار نظر نكن) را بسط ميدادند. آنها سعي مي كردند فلسفه را غربال كرده قسمت هاي علمي و خرافي آنرا جدا كنند و عبارات غير علمي را به عنوان اينكه شاعرانه و يا تصوري و يا انگيزه اي يا عاطفي يا ناشناختني است ، رد كنند . آنها علاوه بر كذب بودن موارد، پوچي آنها را نيز ثابت مي كردند و سعي مي كردند فلسفه را از بيماري كه دچار گرديده برهانند به گفته هربرت فيگل فلسفه مرضي است كه خود فلسفه بايد درمانش كند .
پوزيتيويست ها روش خاصي را در تعيين صحت و سقم يك عبارت فلسفي در پيش مي گيرند . آنها عبارات را به دو دسته تقسيم ميكنند :
1- عبارات تركيبي
2- عبارات تحلیلی
معيار معني دار بودن يك عبارت را به عنوان اصل تحقق مي ناميدند . جملاتي درستي آنها از طريق تجربه اثبات مي گرديد تركيبي مي ناميدند و جملاتي كه نياز به تجربه نداشتند را تحليلي مي ناميدند . نظر آنها اين است كه جملات يا تركيبي هستند يا تحليلي و جمله هم تركيبي، هم تجربي وجود ندارد و به طور كلي جملات تحليلي به فلسفه و جملات تركيبي به علوم مربوط مي شوند.
تفاوت ديگر بين عبارات تركيبي و تحليلي اين است كه يك جمله تحليلي مي تواند ربطي به اشيا موجود در جهان نداشته باشد و صرفا منطقي باشد مانند :
كليه شياطين شياطين اند ما از اين عبارت نمي توانيم صحت و سقم آنرا در يابيم ولي جمله ميز قهوه اي رنگ است يك عبارت علمي است چون عينيت دارد.

جملات تحليلي بي اهميت اند چون فقط از لحاظ منطقي يا تعريف قابل ملاحظه مي باشند حال آنكه جملات تركيبي از واقعيات سخن مي گويند نه موهومات و جملاتي با معني مي باشند .
در نظر پوزيتيويست منطقي, فلسفه نقد زبان است (ويتگنشتاين ) چون فقط بدين وسيله مي توان معاني احكام علمي را روشن كرد و صحت و سقم يك عقيده را روشن كرد . در نظر آنان تحقيقات و مطالعات فلسفي بايد بر مبناي تحليل منطقي زبان صورت گيرد بدين معني كه درباره واقعيات تجربي و احكام كلي كه درباره جهان اظهار شده , از طريق تحليل منطقي زبان بررسي گردد .

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

معرفت شناسی و خرد گرائی



در ارتباط با خرد و خرد گرايي، مناسب ديدم كه به تشريح فلسفي اين موضوع بپردازم . هر چند كه در مطالب مختلف دوستان زیادی بدان اشاره گرديده است ، ليكن در اين نوشته به بسط اين موضوع خواهم پرداخت .
به طور حتم بر كسي پوشيده نيست كه خرد محصول قوه فاهمه انساني و خرد گرا نيز به كسي اطلاق مي گردد كه ازاين استعداد بتواند به نحومطلوب استفاده كند . البته به طور حتم انسانها از نيروي عقلاني خود استفاده مي كنند ولي در اينجا بحث بر سر خرد گرايي در مسائل ريشه اي و اعتقادات به عبارتي ديگر در جهان بيني و ايدئولوژي مي باشد .هنگامي كه فوئرباخ (Feurbach) اثبات مي كند كه مطلق (Absolute) مد نظر هگل(George.F.W.Hegel) چيزي به جز خدا نيست و مي گويد كه اين مفاهيم توسط هگل به شكلي ديگر مطرح شده اند و از طرفي نيز بر خرد گرا بودن هگل معترفيم ، اين سئوال مطرح مي گردد كه پس خرد گرايي نتايج نادرست نيز مي تواند ببار آورد( البته چنانچه چنين نتيجه گيريهايي را نادرست بدانيم ) .
در اينجا اين مطلب به ذهن خطور مي كند كه صرف استفاده از قواي فاهمه اهميت دارد هر چند نتيجه نامطلوب به بار آيد و يا استفاده از قواي فاهمه حتما نتيجه مطلوب به بار خواهد داشت . با اين مقدمه سعي در تشريح نحوه عملكرد كمپاني ذهن انساني را دارم كه در ارتباط مستقيم با خرد گرايي نيز مي باشد .


در باب معرفت (Knowledge)

غرض از معرفت مقوله بكار بردن روشي براي شناسايي و دستيابي به نتايجي واضح مي باشد .روش هاي شناسايي، پاره اي از فعاليت هاي ذهني هستند مانند درك كردن ، بخاطر آوردن ، تصديق كردن ، استدلال ، تامل و غيره . نمونه اي از نتايج شناسايي قضاياي علمي مي باشند مانند قانون جاذبه ، قضيه فيثاغورث(Pythagoras) و غيره . در نظر داشته باشيد كه نتايج شناسايي مفاهيمي هستند كه مجموعه اي از روابط در آنها صورت بندي گرديده است .
در بحث معرفت شناسي ، روش ها و نتايج شناسايي مورد ارزيابي قرار گرفته ، صدق و كذب آنها تعيين مي گردد . اگر درستي عمل شناختن و نتيجه شناسايي را حقيقت آن موضوع بناميم ، اين موضوع مطرح مي گردد كه حقيقت چيست و يا ماهيت حقيقت چيست ؟ اين اولين مسئله اساسي در بحث معرفت شناسي مي باشد .

در باب حقیقت (Truth)

بدون ترديد هر كسي حاضر است گفته اي را كه خود به آن باور دارد را به عنوان حقيقت تصديق كند . به عنوان مثال چنانچه كسي معتقد باشد كه خدا وجود دارد مي گويد اين حقيقت است كه خدا وجود دارد. اين در حاليست كه اين شخص خود مي داند كه حقيقت وجودي خدا ( از ديدگاه كسي كه بدان معتقد است) با آنچه او در ذهن خود پرورانده است ، يكي نيست . با توجه به اينكه حقايقي وجود دارند كه به علت خارج بودن ازمحدوده علم فرد به آنها واقف نيست و با توجه به اين كه همگان اشتباه مي كنند و مي دانند كه اقوالي هستند كه به آنها اعتقاد دارند ولي آنها حقيقي نيستند و با توجه به اينكه معيارها و روش هايي كه باعث گرديده تا نتايج كنوني حاصل گردد ، بوسيله تحقيقات دقيق و منظم حاصل نگرديده است و صحت ملاك هاي مورد نظر در ترديد است ، پس فقط در صورتي عقايد راسخ خود را بدون تامل به عنوان حقيقت قبول خواهيم كرد كه آن نتايج به وسيله روش ها و ملاك هاي قطعي و تغيير ناپذير حاصل گرديده باشد. پس بسته به اينكه گذر زمان بر روي ملاك هاي تعيين كننده حقيقت تاثير گذار باشد يا نباشد ، حقيقت مي تواند نسبي باشد .
اما در اينكه چه اموري را ملاك هاي نهايي و قطعي بدانيم نظريات مختلف است . عده اي مي گويند ملاك قطعي براي تعيين حقيقت عبارت از اجماع و مقبوليت عام مي باشد گروهي ديگر بداهت ذاتي را ملاك قطعي مي دانند و مي گويند حقيقت هر فكري عبارت است از بديهي بودن آن آنگونه كه درك گردد. پراگماتيست ها مي گويند شرط حقيقي بودن يك قول عبارت است از فايده و سودمندي آن از نظر عملي و مي گويند چنانچه عقايد ما موجب موثر و كار آمد شدن اعمال ما بشوند تا آنجا كه به اهداف خود نايل گرديم ، دراين صورت اين عقايد حقيقي هستند .
براي روشن تر شدن اين موضوع يك مثال مي آورم :
در نظر بگيريد شخصي در حال عبور از كنار خانه ايست كه در آن باز است . به حس كنجكاوي وارد خانه مي شود و با شخصي روبرو مي گردد كه بالاي جسدي خونين ايستاده در حالي كه چاقويي خونين در دست دارد . اولين چيزي كه به ذهن فرد خطور مي كند اين است كه آن شخص قاتل است . البته اين درست است كه در واقع چنين به نظر مي رسد ليكن آيا در حقيقت نيز چنين است؟ اين اشتباه مي تواند از آنجا ناشي مي گردد كه اين شخص در قضاوت خود از ملاك هايي صحيح استفاده نكرده است .
براي درك اعتبار ملاكهايي كه مي توان از آنها به ضرس قاطع استفاده كرد ، مرتبط بودن موضوع مورد نظر با ملاك مي باشد . اين همان مطلبي است كه بسياري از افراد براي مثلا اثبات خدا بدان تمسك مي جويند . مثلا مي گويند براي درك خداوند بايد به دل رجوع كني.اگر اين مقوله فقط در دل ها(ذهني) مي بود درست است در حاليكه مي گويند خدا وجود دارد و نه وجودي ذهني چون وجود ذهني كه نمي تواند خالق جهان عيني گردد . پس ملاك مورد نظر در اينجا نامعتبر است و نتيجه گيري نادرست . دومين مسئله اساسي در بحث معرفت شناسي ، منشا معرفت و شناسايي مي باشد .

معرفت و شناسائی ریشه(Root of Knowledge)
در اين مقوله سه بينش عمده وجود دارد :
1- اصالت عقل 2- اصالت تجربه 3- اصالت غير معقول
اينكه در گذشته گروهي از فلاسفه فقط براي عقل اعتبار قائل بودند و منكر ارزش تجربه بودند بدان سبب بود كه تجربه را متكي بر حواس و خطا پذير مي دانستند و معتقد بودند آنچه حقيقي است با ابزار خطا پذير نمي توان بدان دست يافت . اين بينش باعث كند گرديدن پيشرفت در علوم طبيعي مي گرديد . ليكن اكنون ديگر اين بحث ها مطرح نمي باشد بلكه بحث بر سر اين است كه آيا مي توان قولي را قبول كرد كه مبتني بر تجربه نباشد ؟
احكامي را كه بتوان بدون نياز به تجربه پذيرفت را احكام اوليه مي نامند . مثلا اينكه بپذيريم مربع چهار ضلع مساوي دارد نياز به تجربه ندارد و براي درك اين مفاهيم صرفا كافي است معاني آنها را بدانيم اينگونه قضايا را تحليلي مي نامند . ولي اينكه بگوييم مجموع زواياي يك مثلث 180 درجه است يك قضيه تجربي است . اين نكته بيان گر اين است كه براي درك صحيح بايد از اصالت عقل و تجربه با هم استفاده گردد .
در سيستم اصالت عقل ، شناسايي فقط در اثر فعاليت طبيعي و منطقي قواي شناسنده حاصل و نه از طريق ارتباط با منابع و مراجع باصطلاح فوق طبيعي . بدين صورت اين سيستم در مقابل اصالت احساس و عاطفه قرار مي گيرد . پيروان سيستم اصالت عقل به علمي ارج مي نهند كه شناسايي آن از نوع علمي بمعناي خاص است . معرفت علمي آن است كه قابليت انتقال بين اذهان را داشته باشد و بتوان صحت و سقم آنرا بنوعي تعيين كرد .
فقط به هنگامي مي توان نظرياتي را عنوان كرده و دعوت به قبول عام كرد كه بتوان آنها را به نحو روشني بصورت الفاظ درآورد تا هر كسي بتواند صحت سقم آنرا تعيين نمايد . يعني نخست بايد جامعه را از سلطه شعارها و عبارات بي معني ، كه غالبا داراي پشتوانه احساسي قوی مي باشند ، رهانيد و سپس جامعه را در مقابل نظرياتي كه به وسيله گروهي با نهايت اطمينان عنوان مي گردد و قابل آزمايش بوسيله ديگران نيست و بدين سبب مي تواند كاذب باشد حفظ نمود .
مثلا فلان فرمول فيزيكي را ما بدون اينكه بدانيم چگونه حاصل گرديده قبول مي كنيم و از آن استفاده مي كنيم . اين با مطلب قبل منافاتي ندارد چون ما نيز مي توانيم با داشتن تجهيزات در آزمايشگاه آن را بدست آوريم . ولي وقتي مي گوييم خدا وجود دارد و دعوت مي كنيم تا ديگران نيز آنرا باور كنند اين مسئله اي نيست كه بتوان بدان دست يافت و آنقدري كه معتقدان به آن فكر مي كنند واضح است در اصل واضح نمي باشد دليل محكم براي عدم وضوح آن اين همه افرادي كه در گذشته و حال بدان اعتقادي نداشتند و البته افراد بزرگي هم بودند .
اصالت غير معقول به سيستمي اطلاق مي گردد كه بر كشف و شهودي خاص اطلاق مي گردد . از زمره كساني كه در اين سيستم قرار مي گيرند مي توان به عارفان ، اديان و ... اشاره كرد . مقصود كساني هستند كه داراي تجربه خاص هستند مثلا عرفا داراي تجربه خاصي به نام حالات جذبه و خلسه عرفاني هستند كه در اين تجربيات حالاتي به آنها دست مي دهد و به يقين باطني مي رسند كه خدا وجود دارد . افرادي كه داراي چنين تجاربي مي باشند را به سختي مي توان با براهين عقلي از عقيده شان منصرف ساخت آنها از احكامي كه پيروان اصالت عقل و تجربه درباره ايمان آنها صادر مي كنند ، ترديدي به خود راه نمي دهند . اين گروه ها چون قادر نيستند كه عقيده خود را به نحو مطلوبي موجه كنند ، از عقيده خود نيز دست بر نمي دارند .
سومين مسئله اساسي در بحث معرفت شناسي حدود شناسايي مي باشد .
معرفت و شناسائی حدود (Limitation of Knowledge)
منظور از اين مطلب اين است كه آيا شخص مي تواند چيزهايي به غير از استنباط هاي ذهني خود را درك كند يعني مي تواند از حدود خود فراتر رود و به يك واقعيت متعالي و خارج از ذهن خود نائل آيد ؟
در اين ارتباط سه ديدگاه عمده وجود دارد :
1. ایده آلیسم (Idealism)
2. رئالیسم (Realism)
3. پوزیتیویسم (Positivism)
ايده آليستها مدعي هستند كه كليه ادراكات ما تجربيات ذهني ما مي باشند و اين ذهن ماست كه اشيا را آنگونه كه ملاحظه مي كنيم ، مي نماياند و استدلال مي كنند كه در صورت تغيير شرايط محيطي اشيا نيز داراي صورتهاي ديگر مي گردند . ايده آليست ها حقيقت را در شناسايي مطابق با ملاك هاي برگزيده مي دانند و ملاك هاي برگزيده را بداهت تجربي ، سازگاري بين اجزا و مقبوليت عام مي دانند .
در ارتباط با رئاليسم بر خلاف ايده آليسم مدعي هستند كه اموري كه قابليت تجربه(Experiment) شدن را دارند داراي وجود واقعي هستند و اصولا دلايل ايده آليستها را بي اساس مي دانند . رئاليست ها مدعي هستند كه معيارهايي كه ايده آليست ها به كار مي برند نسبت به معيار تجربه داراي اعتبار كمتري است و مدعي هستند كه تجربه ، ايمان ما را به واقعيت آنچنان مستحكم مي سازد كه هيچ انتقادي نمي تواند آنرا تغيير دهد .
پوزيتيويست ها مدعي هستند كه شناخت فقط به اموري مي تواند تعلق گيرد كه در تجربه عرضه شده يا بتوانند عرضه شوند . به عبارت ديگر متعلق شناسايي فقط امور تجربي است و آنچه در حيطه تجربه قرار نگيرد ناشناختني است و در اين ارتباط به علم فيزيك ارجاع مي دهند . مثال : جريان الكترومغناطيسي در طول سيم جريان دارد اين بدان معني نيست كه الكترون هاي غير قابل ادراك و تصور در طول سيم در حركت اند بلكه چنانچه دو انتهاي سيم را به يك آمپرمتر وصل كنند عقربه آن حركت مي كند كه اين امري تجربي است كه نشان دهنده صحت موضوع مي باشد . پوزيتيويست ها امكان شناخت عالم مافوق حس را انكار مي كنند و بنظر آنها تمامي مسائل مربوط به ماوراالطبيعه بي اساس است . در تاريخ فلسفه توجه بسياري درباره ماهيت يا ذات اشيا شده است ليكن پوزيتيويست ها مدعي هستند كه اين مسائل اشتباه مطرح گرديده است .
نتيجه گيري :
در اين نوشته مدعي نيستم كه مطلب بغرنجي را عنوان كرده ام . فقط مي توان گفت كه مروري بر برخي شيوه ها و سيستم هاي فلسفي داشته ام . به امید اینکه خواننده بعد از خواندن اين مطلب آشنايي عميق تري نسبت به خرد و خردگرايي پيدا خواهد كرد