۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

رفیق سرخ


روزهایی می گذرد که زمان در مضیق است و انسجام ذهنی کافی جهت نوشتن مطلب وجود ندارد. اما انگار یاغی درون نیاز به یک حامی همدل دارد که متفاوت از جنس معمول باشد و ما به ازای بیرونی ماهیت این اعتراض امشب در کاراکتر رفیق سرخ جای گرفت. مصطفی شعاییان با نام مستعار رفیق سرخ بدین علت که در بحبوبه ی دگراندیشی روزگار پدران، دگرگونه تر می اندیشید، دلیلی شد برای نوشتن این چند سطر که شاید تا حدی معرف نگرش او باشد. چندی پیش از انتشارات فروغ کتابی را تهیه کردم با نام مصطفی شعاییان و رمانتیسم انقلابی، حاصل اهتمام انوش صالحی که به زعم من در حد توان دقت لازم و امانت داری را در روایت تاریخی و منعکس کردن خاطرات مبذول داشته است. این کتاب و حال هوای فعلی را می توان برانگیزنده ی این نوشته دانست.
پس از گذار از دهه ی 30 و بسته شدن راه های امید برای مبارزه، روشنفکران چپ ایران با عبور از استراتژی های این حزب در سال های انتهایی دهه ی 40، شروع به تدوین استراتژی و تاکتیک های جدید کردند. دهه ی 1340 شمسی در واقع زمان ثبات نسبی اقتصادی رژیم شاهنشاهی به مدد درآمدهای نفتی بود و حمایت های مادی و سیاسی ایالات متحده از شاه، تسهیل کننده ی روند مدرنیزاسیون شتاب زده ای بود که آغازگر سرمایه گذاری های وسیع دولتی و خصوصی و نوید دهنده ی رشد صنعتی بود. دولت شوروی که غالباً با پراگماتیسم ملی به عنوان جنبه ی مهمی از سیاست خارجی مواجه بود، در طی این زمان به همکاری به رژیم شاه و حمایت از رفورم های اقتصادی آن و تلاش برای عقد قراردادهای تجاری و صنعتی با همسایه اش بود.حزب توده ی ایران هم که با تبیین سیاست هایی منطبق بر سیاست های خارجی اتحاد جماهیر شوروی در دهه ی 40، پس از اخراج جناح مائویست خود، شعار سرنگونی رژیم پهلوی را کنار گذاشته بود، در صدد کسب رخصت برای فعالیت های قانونی در ایران بود.

در سالهايي که ديکتاتوري شاه و پليس سياسي آن «ساواک» پايه هاي خود را مستحکم مي کردند ، وابستگي و رفورميسم حزب توده ، به همراه سياست حمايتگر شوروي از شاه (با فروش تسهيلات نظامي به او) در ميان روشنفکران جوان انقلابي ، سمت گيري هاي مخالف را تقويت مي کرد: استقلال مشي سياسي نسبت به قطب هاي جهاني («سوسياليسم واقعاً موجود») و رد هرگونه تاکتيک و استراتژي اي که عمل بي واسطهء انقلابي را به آينده اي دور محول مي کرد.

جنبش چريکي فدائيان خلق در چنين بسترفکري اي متولد شد (۱۳۴۹). به جز فداييان ، گروههاي انقلابي کوچک ديگري نيز بودند که در همين بستر در صدد انديشيدن تئوري انقلاب ايران بودند. يکي از اين ها، گروهي بود که پيرامون يک روشنفکر انقلابي شکل گرفته بود. در آن زمان و سالهاي بعد ، نوشته هاي او را انقلابيان با امضاء «رفيق سرخ» مي شناختند. در فضاي فقر فرهنگي چپ پس از کودتاي ۲۸ مرداد ، به هنگام سرکوب و بي اعتباري حزب توده و شوروي ، روشنفکران جوان براي کسب دانش تاريخي و فرهنگ سوسياليستي ، در ميان نسل پيشين آبشخور چنداني نمي يافتند ، مگر يک گروه: روشنفکران «نيروي سومي». اما نيروي سوم خود ماهيتي دوگانه داشت. روشنفکران حامل اين گرايش ، از يکسو ، از وابستگي حزب توده بريده بودند و بدين جهت ، به سوسياليسمي ملي گرا تمايل داشتند (دفاع بي حد و حصر از رهبران ملي گرا نظير کوچک خان جنگلي ، مصدق ، نهرو ، ناصر، نکرومه ، لومومبا) و اين ملي گرايي جهان سومي گاه تا حد دفاع از احياء تمدن اسلامي نيز پيش مي رفت (آل احمد ، بني صدر، شريعتي) ؛ و گاه تا حد شوونيسم ضدانقلابي و کمونيسم ستيزي ، يعني همکاري با دستگاه هيأت حاکمه ، هم سقوط مي کرد.از سوي ديگر، تضاد با استالين و استالينيسم ، و تضاد با پراگماتيسم ملي گراي سياست خارجي شوروي ، برخي از آنها را به موضع کمونيست هاي مخالف استالين نزديک مي کرد.نگاهي به نشريات فرهنگي ـ سياسي اين سالها، به ويژه دو نمونهء مهم از آن ميان يعني «جهان نو» و «انديشه و هنر» اين دوگانگي را به خوبي به نمايش مي گذارد. مقالات متعددي در زمينهء اقتصاد با ترجمه هايي از نشريات مارکسيستي آمريکايي «مانتلي ريويو» دربارهء نظريهء «وابستگي» (سوئيزي ، باران، مگداف ، و همفکران) ، در سياست با مطرح کردن «استعمار نو» و معرفي انقلاب هاي مستقل از شوروي مثل کوبا ، الجزاير، غنا ، و ديگر کشورهاي آفريقايي ؛ در معرفي ادبيات «ملتزم» سارتر و حتا به طور محدود ، مطالبي از گرامشي و لوکاچ در اين نشريات به چاپ رسيد.
انديشه و هنر با چاپ نوشته هايي از لئون تروتسکي ، آيزاک دويچر ، م ن روي کمونيست چپ هندي، آثاري از روشنفکران «چپ نو» در آمريکا نظير تام هايدن ، مبارزان وابسته به «پلنگان سياه» مانند اِلدريچ کليور و مالکولم ايکس ، معرفي جنبش هاي دانشجويي نظير «اس دي اس» ؛ و نظاير اينها ، بر فرهنگ «چپ» دوران بعدي تأثيراتي برجاگذاشتند؛ از جمله در تفکر و سياق نوشتاري «رفيق سرخ». اينها عناصر پراکنده و متضاد يک نظام گفتاري (ديسکورس) سياسي بود که ميان خط حزب توده و استالينيسم از يکسو، و شاه و امپرياليسم از سوي ديگر، به جستجوي راه سومي بود. نوسان ميان دو قطب سوسيال دموکراسي و تروتسکيسم نيز از همين جا سرچشمه مي گرفت 

«رفيق سرخ» نام مستعار مصطفي شعاعيان چريک مبارزي بود که در سال ۱۳۵۴ (۳۹ سالگي) در مبارزهء مسلحانه با پليس شاهي به شهادت رسيد. او از نخستين نسل انقلابيان جواني بود که در نيمهء دوم دههء چهل شمسي ، همچون پويان ، احمدزاده ، جزني ، حميد مؤمني ، و حميد اشرف ، به بلوغ سياسي ـ انديشگي رسيدند. ميان سال ۱۳۴۷ و سال شهادتش ، شعاعيان سه کتاب و چندين مقاله ، بالغ بر بيش از سه هزار صفحه مطلب ، نوشت که هيچگاه در ايران پخش عمومي نيافت. برخلاف پويان ، احمدزاده ، و جزني ، بعدها هيچ گروه و سازمان سياسي خود را ميراث دار نظرها و گفته هاي شعاعيان ندانست. به نظر مي رسد آنچه او پيرامون مسايل سوسياليسم و انقلاب نوشت به فراموشي سپرده شده است. در ميان علل مهجور ماندن و انزواي شعاعيان و ديدگاههايش مي توان به دو علت اشاره کرد:
نخست ، رنگ و لعاب «نيروي سومي» انديشهء او؛ شعاعيان با وجود اين که همچون چريک هاي فدايي خلق به استراتژي مبارزهء مسلحانهء پيشاهنگ و «راه کوبا» باور داشت ، و طبق آن نيز عمل کرد ، اما همزمان نسبت به قهرمانان جنبش چريکي يعني استالين و مائو رويکردي بُت شکنانه داشت. يکي از خطوط نوشته هاي او انتقاد از سياست خارجي شوروي از همان انقلاب اکتبر ، و انتقاد از استالينيسم بود که در انتها به نقد لنينيسم و بولشويسم رسيده بود. وجود همين رويکرد در ميان نيروهاي ضدکمونيست جبههء ملي و نيروي سوم ، موضع او را در اين مورد صدمه پذير مي کرد.
دوم، واکنش سخت و شديد چريک هاي فدايي خلق در برابر شعاعيان بود. نقد استالين، و مهمتر از آن خرده گيري به لنين ، در سالهاي اوج جنبش چريکي ، چيزي نبود که بتوان بسادگي از آن گذشت: جدال قلمي ميان شعاعيان و چريک هاي فدايي (دقيق تر، ميان او و حميد مؤمني نظريه پرداز و روشنفکر برجستهء جنبش فدايي) در سال ۱۳۵۳ ، به چنان حدي از تنش و شدت رسيده بود که امکان نداشت به اتفاق عمل آنها ، يا پيوستن شعاعيان به فداييان بيانجامد. 

براي يک روشنفکر کمونيست مستقل انديش، دانش تاريخي از کشوري که در آن زندگي مي کند يک ضرورت است. تدوين تئوري انقلاب ايران بدون داشتن تحليل و ترازبندي اي از انقلاب مشروطيت و ديگر جنبش هاي ملي گراي چند دههء گذشته ، و هم اکنون از انقلاب اخير ايران، ناشدني است.در اواخر دههء چهل شمسي ، براي روشنفکران چپ «نسخه برداري» ازتجربهء کوبا ، ويتنام ، و چين ، مي توانست از آسان ترين کارها باشد. اما شعاعيان روشنفکري از اين دست نبود. او نخستين کار جدي انديشه گري اش را با کتابي متجاوز از پانصد صفحه در بارهء «انقلاب جنگل» آغازيد. در اين کتاب، تحليلي از انقلاب مشروطه و علل شکست آن نيز وجود داشت. «کتاب جنگل» شعاعيان به نحوي به بيان درآمده که علاوه بر آنکه يک بررسي تاريخي است ، همزمان ويژگي يک درسنامهء انقلابي را هم دارد: اينکه يک انقلاب اجتماعي چيست ، و چه ملزوماتي دارد ، مقام برنامه و سازمان، تاکتيک و استراتژي ، نقش عامل عيني و عامل ذهني ، تبليغ و ترويج ، روزنامهء ارگان، و اهميت تداوم ، مسألهء هژموني و قدرت ، همه به ميان کشيده و بررسي مي شوند. از همان نخستين صفحه هاي کتاب ، روشن مي شود که اين اثري نيست که از سوي تاريخداني آکادميک نوشته شده باشد ، بلکه آن را فردي انقلابي با هدف مناظره و جدل سياسي و درس گرفتن از تجربهء ديروز براي انقلاب فردا بر کاغذ آورده است 
يکي از موارد اختلاف مصطفي شعاعيان با انقلابيان ديگر ، سبک نوشتاري و زباني بود که او براي ابراز ديدگاههايش برگزيده بود. الگوي اين زبان نحوهء نگارشي بود که در نشريهء «انديشه و هنر» ترويج مي شد: نثري که ظاهراً تأکيد بر فارسي سره نويسي و اجتناب از عربي گرايي داشت ، اما با افراط در اين راه ، با نبش قبر واژه های مرده به جاي کلمات سادهء روزمره ، با استفاده از سينتاکس زبان انگليسي بجاي فارسي ، و در نتيجه حالت «ترجمه وار» جملات ، بدون هيچ ضرورتي ، يک زبان اختراعي متظاهرانه به وجود آورده بود ، که بيشتر از آنکه نشان دهندهء نيازي فلسفي براي بيان باشد ، حاکي از تکروي نويسندگان اش بود.
شعاعيان در جايي اشاره مي کند که او با تأثيرگرفتن از احمد کسروي به اين شيوهء نثر گراييده ، اما حقيقت آن است که ، گذشته از وامگيري بعضي از واژه هاي کسروي ، او زبان اش را تماماً مديون «انديشه وهنر» وسردبير آن ناصر وثوقي بود. از اين نيز بگذريم که کسروي هرگز بر سر هربخش و فصل کتاب اش گفتاري از پيامبر يا امام ، از نهج البلاغه يا قرآن نمي آورد ـــ کاري که در فضاي روشنفکريِ مارکسيستي آن دوران «شيک» و «خلاف جريان» به نظر مي رسيد.
در همان سالها اين سياق نوشتاري ، مورد تمسخر نويسندگان و مترجماني بود که به طور جدي در راه گسترش افق زبان فارسي در پهنهء واژگاني و بيان فلسفي و جامعه شناختي تلاش می کردند. روشن بود که براي يک انقلابي حرفه اي و مروج کمونيست ، اين زبان تا چه حد مي توانست وخيم و انزوا آَور باشد.اما انزواي شعاعيان ناشي از زبان ويژهء او نبود. زبان او ، به گونه اي نمادين، نشانه اي از تکروي آزادمنشانهء مبارزي بود که نمي خواست تسليم استالين زدگي آن روزِ جنبش کمونيستي ايران شود. درست به همين دليل ، به او اتهام زدند که حرفهاي «ساواک» و ضدکمونيستها را تکرار مي کند ، که کتابهايش در رژيم شاه به راحتي قابل چاپ هستند (جالب اينجاست که اين اتهام را حزب توده در آن سالها به خود چريکهاي فدايي مي زد!). حميد مؤمني با تمجيد از «يک انقلابي اسپانيايي» ياد مي کرد که چگونه تروتسکي {به قول او} «دشمن کينه توز پرولتاريا» را کشت [رامون مرکادر ، استالينيست ، به حلقهء داخلي تروتسکي در تبعيد مکزيکو نفوذ و با تبر فرق سر او را دو نيمه کرد.] ، بدون اينکه حتا اشاره اي به نابودي ميليونها شهروند شوروي ، از جمله يک ميليون کمونيست ، به دست استالين بکند. آيا اين بود رفتاري که کمونيست ها در قبال همرزمان کمونيست ولي ديگرانديش خود اتخاذ مي کردند؟ بهتان ، ترور شخصيت ، تهديد يا حذف فيزيکي؟ لجن مالي همرزمي که تا ديروز رفيق بود ، بناگهان به عنوان «نشخوارگر حرفهاي امپريالسم»؟ شايد از همين رو بود که مصطفي شعاعيان ، در عزلت گزيني کوچک خان جنگلي از پس «خيانت» ياران ، بازتابي از تنهايي خود مي يافت ، و از زبان دل کوچک خان اين شعر نيما را زمزمه مي کرد که به کجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژندهء خود را
.
.