۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

نگاهی به فیلم مردی که عاشق زنان بود (L'homme qui aimait les femmes 1977-François Truffaut)


در فیلم «مردی که عاشق زنان بود» از تروفو، جایی در اواخر فیلم راز دُن ژوان مدرن بر تماشاگر(و خودش) فاش می شود.
برتراند موران مردیست میانسال، زن‌باز و بی خیال، کسی که هر شب در آغوش زنی است و صبح با بی رحمی ترکش می‌کند و سراغ دیگری می‌رود, در صحنه‌ای غریب، در لابی هتلی در پاریس با زنی مواجه می‌شود که زمانی همسرش بوده است!، برتراند برخلاف تصور ما تماشاگران زمانی جوانی رمانتیک، احساساتی و عاشق پیشه بود. با عشقش در خانه ای در پاریس سال‌ها زندگی مشترک می کرد تا روزی که ناگهان خودش را تنها یافت. رابطه شان روز به روز سردتر شد و از یکدیگر فاصله گرفتند. سرانجام جدا شد، تنهایی را برگزید. پس از دوره‌ای بحران شدید روحی و استفاده از داروهای ضد افسردگی، خودش را آهسته آهسته بازیافت. از پاریس به مونپلیه آمد و در این شهر جدید بدل به دُن ژوان شد. سراسر فیلم شرح شیطنت‌ها و زن‌بازی‌ها و از راه‌ بدر بردن‌های کودکانه‌ ی اوست در مونپلیه!
برتراند به نظر من تجلی ی یک انسان مدرن امروزه است با همه ی دردهایش. کسی که با پندارهای سنتی و رومانتیک شروع کرده. نابسندگی و ناممکنیِ تحقق آن آرزوها را درین جهان و این زمان چشیده و نخواسته خودش را گول بزند و به آنچه مردم روزگار از عشق می شناسند، دل خوش کند. برتراند همچون تروفو به دنبال عشق و یافتن «هارمونی» در زندگی است. آنرا می‌یابد؟ نمی دانم اما آنچه تروفو در فیلمش نشان می دهد، راه حل برخورد با این معضل، البته راهی است آشنا با سابقه‌ای چند هزار ساله در تاریخ هنر و فرهنگ غرب. زیستن در زمان، شاد بودن و لذت بردن.
نگاهی دیونیزوس وار به زندگی و رابطه. در فرهنگ خودمان، خیام گونه. سرخوشی‌ای کودکانه که همبسته‌ ی تنهایی و مرگ است. با مرگ هم تمام می شود.

به نظرم از ترا‌ژیک‌ ترین فیلم‌های تروفو است و البته از قوی‌ ترینشان. برخورد روانکاوانه‌ ی کلیشه ای با این فیلم، فتیشیسم و تبیین آن در کنار مادرش است. البته بیانگر رازهایی هم هست اما تبیین روانکاوانه تنها یک امکان است برای معنا کردن و نباید به آن بسنده کرد. به زعم من، از لحاظ فلسفی یکی از درون‌مایه‌ ی اصلی، بحران هویت است. هویت پس از روایت(اتوبیوگرافی) شکل می گیرد و چونکه روایت نمی تواند وفادار به واقعیت باشد، پس هویت سیال می شود. آنچه تعادل روحیِ برتراند را بهم می زند، کشف این حقیقت است. اینکه اتوبیوگرافی‌ِ «صادقانه اش» دروغی بیش نبوده است.  یک تفاوت مهم تروفو با هیچکاک همین برخوردشان با فرویدیسم و روانکاوی است. هیچکاک «روانی» یا بسیاری فیلم‌های دیگر می سازد بر مبنای روانکاوی اما تروفو از روانکاوی درمی‌گذرد و نابسندگی‌ رازهای جهان آدمی را به تصویر می کشد. اما تروفو به خوبی راز دن ژوان را کشف کرده. مسئله اصلی دن ژوان عمل سکس یا حتی خود زن نیست، بلکه گرفتن حس قدرت و آرامش تصاحب است. این به بی توجهی‌ مادرش بازمی گردد به نوعی در کودکی اش. می خواهد با تصاحب زنانی که پاهای شبیه مادر دارند، مادر را بدست آورد. غم انگیزی‌ تراژدی  زندگی اش اینجاست که در واقع با هر فتحی تنهاتر می شود. میان شخصیت های اغلب آثار تروفو با خودش قرابت نزدیک وجود دارد. مثل آنتون دونل که اصلن لقب «همزاد تروفو» گرفت.
جالب اینکه اول فیلم وقت رد شدن اتومبیل حاوی جسد برای یک لحظه تروفو ظاهر می شود و کلاه احترام از سر برمی دارد.
همسر تروفو(موگن اشتاین) هم به دن ژوانی او اشاره می کند پس از مرگش. می گوید:
«او اساساً نمی توانست به کسی وفادار بماند چونکه بی اندازه نیازمند گرفتن حس تائید از زنان بود.»