۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

مرثیه ی سایه

 روزگارا قصد ایمانم مکن
زآنچه می گویم پشیمانم مکن
کبریای خوبی از خوبان مگیر
فضل محبوبی ز محبوبان مگیر
گم مکن از راه پیشاهنگ را
دور دار از نام مردان ننگ را
گر بدی گیرد جهان را سربه‌سر
از دلم امید خوبی را مبر
چون ترازویم به سنجش آوری
سنگِ سودم را منه در داوری
چون که هنگام نثار آید مرا
حبّ ذاتم را مکن فرمانروا
گر دروغی بر من آرد کاستی
کج مکن راه مرا از راستی
پای اگر فرسودم و جان کاستم
آنچنان رفتم که خود می خواستم
هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
جز حدیث عشق گفتن دل نخواست
حشمت این عشق از فرزانگی ست
عشق بی فرزانگی دیوانگی ست
دل چو با عشق و خرد همره شود
دست نومیدی از او کوته شود
گر درین راه طلب دستم تهی است
عشق من پیش خرد شرمنده نیست
روی اگر با خون دل آراستم
رونق بازار او می خواستم
ره سپردم در نشیب و در فراز
پای هشتم بر سرِ آز و نیاز
سر به سودایی نیاوردم فرود
گرچه دست آرزو کوته نبود
آن قَدَر از خواهش دل سوختم
تا چنین بی خواهشی آموختم
هر چه با من بود و از من بود نیست
دست و دل تنگ است و آغوشم تهی است
صبرِ تلخم گر بر و باری نداد
هرگزم اندوه نومیدی مباد
پاره پاره از تن خود می بُرم
آبی از خون دل خود می خورم
من در این بازی چه بردم؟ باختم
داشتم لعل دلی، انداختم
باختم، اما همی بُرد من است
بازیی زین دست در خوردِ من است
زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست
راست همچون سرگذشت یوسف است
از دو پیراهن بلا آمد پدید
راحت از پیراهنِ سوم رسید
گر چنین خون می رود از گُرده ام
دشنه ی دشنام دشمن خورده ام

سرو بالایی که می بالید راست
روزگار کجروش خم کرد و کاست
وه چه سروی، با چه زیبی و فری
سروی از نازک دلی نیلوفری
ای که چون خورشید بودی با شکوه
در غروب تو چه غمناک است کوه
برگذشتی عمری از بالا و پست
تا چنین پیرانه سر رفتی ز دست
خوشه خوشه گرد کردی، ای شگفت
رهزنت ناگه سرِ خرمن گرفت
توبه کردی زآنچه گفتی ای حکیم
این حدیثی دردناک است از قدیم
توبه کردی گر چه می دانی یقین
گفته و ناگفته می گردد زمین
تائبی گر ز آن که جامی زد به سنگ
توبه فرما را فزون تر باد ننگ
شبچراغی چون تو رشک آفتاب
چون شکستندت چنین خوار و خراب؟
چون تویی دیگر کجا آید به دست
بشکند دستی که این گوهر شکست
کاشکی خود مرده بودی پیش ازین
تا نمی مردی چنین ای نازنین!
شوم بختی بین خدایا این منم
کآرزوی مرگ یاران می کنم
آن که از جان دوست تر می دارمش
با زبان تلخ می آزارمش
گرچه او خود زین ستم دلخونتر است
رنج او از رنج من افزونتر است
آتشی مُرد و سرا پُر دود شد
ما زیان دیدیم و او نابود شد
آتشی خاموش شد در محبسی
درد آتش را چه می داند کسی
او جهانی بود اندر خود نهان
چند و چون خویش به داند جهان
بس که نقش آرزو در جان گرفت
خود جهان آرزو گشت آن شگفت
آن جهان خوبی و خیر بشر
آن جهان خالی از آزار و شر
خلقت او خود خطا بود از نخست
شیشه کی ماند به سنگستان درست؟
جان نازآیین آن آیینه رنگ
چون کند با سیلی این سیل سنگ؟
از شکست او که خواهد طرف بست؟
تنگی دست جهان است این شکست

پیش روی ما گذشت این ماجرا
این کری تا چند، این کوری چرا؟
ناجوانمردا که بر اندام مرد
زخمها را دید و فریادی نکرد
پیر دانا از پسِ هفتاد سال
از چه افسونش چنین افتاد حال؟
سینه می بینید و زخم خون فشان
چون نمی بینید از خنجر نشان؟
بنگرید ای خام جوشان بنگرید
این چنین چون خوابگردان مگذرید
آه اگر این خواب افسون بگسلد
از ندامت خارها در جان خلد
چشمهاتان باز خواهد شد ز خواب
سر فرو افکنده از شرم جواب
آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
سینه ها از کینه ها انباشتن
آن چه بود؟ آن جنگ و خونها ریختن
آن زدن، آن کشتن، آن آویختن
پرسشی کان هست همچون دشنه تیز
پاسخی دارد همه خونابه ریز
آن همه فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید
آن که او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزند شماست
راه می جستید و در خود گم شدید
مردمید، اما چه نامردم شدید
کجروان با راستان در کینه اند
زشت رویان دشمن آیینه اند
آی آدمها این صدای قرن ماست
این صدا از وحشت غرق شماست
دیده در گرداب کی وا می کنید؟
وه که غرق خود تماشا می کنید

هوشنگ ابتهاج (سایه)

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

مانیفست احساسی - سیاسی

گاهی هر کسی از روزگارش نومید می شود و شروع به گفتن یا نوشتن می کند تا آخرین بارقه های بودنش را در کلامی یا قلمی بازنمایی کند و همین احساس پایان ناپذیری می دهد. اعتراض شاید موجب رنجش خاطر شود اما به زعم من شرف دارد به سکوت منفعلی که آدمیان را فرا گرفته است. پیش از این شاید این گونه نوشته ها را بر برگ کاغذی می انگاشتند و شاید هیچ گاه آن برگ خوانده نمی شد، اما امروز بر جایی می توان نوشت که می شود خوانده شود، اما شاید باز نه ... 
شاید در این آینه دوده ی سیاه ذهن من به چشم بخورد و خواندن آن را به پس مانده های شکلاتی و چریک های فدایی فیس بوک توصیه نمی کنم. چنانچه پس از خواندن این نوشته احساس کردید به شما توهین شده است، من به هدف خود رسیده ام، بنابراین لطفاً مخالفت و نظرات خود را نسبت به آن با من در میان مگذارید، که عملی دشمن شاد کن خواهد بود. 
دشمن منم، دشمن خود توئی، دشمن ما همه ایم ...
اینگونه نوشتار از سخت ترین تجربیات روزگار مرده شورسان ماست که برترین جهادهاست ... جهاد نفس ... آنهم تنها ... میان مرغان ماهی خوار... 

در این نبرد شما جز خودتان به یک یا چند اَبَر برچسب نیاز دارید. به یاد داشته باشید که از تاریخ تا گاندی و از دوبوآر تا خیابان، همه چیز چماقی در دست هویت شماست تا مرزهایتان را بگسترید. نجّار پیامبران زیردستی چون حمید دبّاشی و رامین جهانبگلو، این چماق ها را از قبل برایتان خوش تراشیده اند. 
کاراکتر پدر زیبنده ی نقش اول نمایش مبارزه نیست آقای چپ !
پایان کظم غیظ

جانوران بسیاری برای تعیین مرزهای قلمرو خود، گوشه و کنار آن ادرار می کنند. درنگتان مباد بر هر درخت و اندیشه و حقیقتی، لکّه ای از خود بنشانید. شکارچیان موفق گروهی به طعمه حمله می برند. قبیله ای برای خود دست و پا کنید یا با حفظ سمت به عضویت چندین قبیله درآیید. رئیس ها می آیند و می روند، اما قبیله به دو چیز ماندنی ست : مناسک و اوراد 
در آیین ها و رقص های معنوی تان به گرد چیزهای مختلفی حلقه بزنید . روزنامه، قلم، کتاب، اَپل، داس و چکش، چیز تروفو، بدن زن، دیالکتیک، بازار آزاد، صندوق رای و بیرون حلقه زیر لب اورادتان را زمزمه کنید.  اما در این عبادت چنان غرق نشوید که خشک مغز به نظر برسید. متعهد باشید، اما خود را اسیر قبیله نشان ندهید. زیاد کول (cool) نیست .... کول باشید!
تولد آدم های ندیده و نشناخته را تبریک بگویید و سر به سرشان بگذارید ... اوجی گوجی ترول ... مملکته داریم!؟ ... په نه په ...
ما در دهکده ای جهانی زندگی می کنیم و در این ده شما آزادید که خود را مانند صمد آقا یا باقرزاده، هر کدام که می پسندید، بیارایید. کول بودن کافی نیست ... احساساتی باشید!
عاشق شوید .... عاااشق برف .... عاااااشق توووووکا ... عاشششششق مرگ .... عاشششششق شیمبورسکا ....
گریه کنید . گازوئیل تمام می شود ... گریه کنید! 
مصر انقلاب می شود ... گریه کنید! 
ایران تحریم می شود ... گریه کنید!
مامور انتظامی هستید... گریه کنید!
فیلم فرهادی برنده می شود ... گریه کنید! 
گریه کنید! 
آه که دنیا از بس از سر شکم با ما سخن گفت همه جا را گاز اشک آور گرفته است ... گریه کنید !
فاطمه ... فاطمه ... می دونی بشر بره و شاپرک برگرده یعنی چی !؟
می دونی میره و برمیگرده یعنی چی!؟
گریه کنید و به یاد داشته باشید که تنها صداست که می ماند . پس اشک امری فرعی ست ... هق هق بزن لامصب!

.... در ادامه ی بیانیه شماره ی آخر آمده است که از همراهان جنبش می خواهیم، در چهارشنبه های ابتذال هر شب سر ساعت نه ، زباله های خود را دم در بگذارند و در شب های جمعه به زیر لحاف رفته و خود را خیلی نرم برانداز کنند. در سایر روزها از طریق دلنوشته ها به عُنفِ ما تجاوز کنید ... ای سگ تو دلاتون با اون دلنوشته هاتون.
آگاهی چشم اسفندیار هر الاغی که هست باشد، که کمان مُد روزتان دُکّانِ دونبشی ست که هیچ شعبه ای ندارد. تیری ست تشنه ی نگاه و نه خون ! 
دردهای بی شماری هست که سیاه برداری شان می تواند موضوع سرگرمی تازه تان شود ،اما در جستجوی تازه ها چنان افراط نکنید که از سلیقه ی زمانه جدا بمانید که زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست .... آه دِزدِمونا قرص های من کجاست!!!!؟؟؟