۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

زیگموند فروید ( Sigmund Freud )



با توجه به محدوديتهاي كه در جامعه كنوني ايران موجود است و بالاخص محدوديت در ارتباط بين دو غير هم جنس ، نظريات فرويد دگرباره قابل توجه گرديده است . حداقل مطلبي كه اكثر افراد از نظريات فرويد مي دانند اينست كه وي ريشهْ اكثر اختلال هاي رواني و تلاش هاي انساني را در عوامل جنسي مي بيند و يا اينكه انگيزه هاي جنسي را يكي از مهمترين و موثر ترين عوامل تاثير گذار بر انسان ها مي داند .حال با اين مقدمه سعي بر اين است كه براي آشنايي هر چه بيشتر خواننده با نظريات فرويد مطالبي به رشته تحرير در آيد .
شك نيست كه نظريه فرويد به صورت نوعي فلسفه عمومي براي توجيه رشد شخصيت در آمده است و اين در حاليست كه اين نظريه روزي از چهار چوب پزشكي تجاوز نمي كرد . هم چنين ترديدي نمي توان داشت كه نظريه فرويد از مرزهاي روانشناسي گذشته و مدعي است كه مشكل شعور اجتماعي را فهميده و راز آنرا يافته است . هر انديشه اي كه در لباس ساير فلاسفه جلوه مي كرد ، به سبب دشواري ، عموميت دادن و شرح و بسط آن مخصوص عده اي از خواص بوده ولي در پناه فرويديسم ، تمامي آنها در اختيار همگان قرار گرفته و جنبه همگاني يافته است .قابل توجه است كه روش فرويد به همه جا نيز سركشي كرده است و به همه مسائل از ديدگاه روانشناختي پرداخته است. در نظريه فرويد مي خوانيم كه : جهان بر بنياد نيكي استوار نيست و بدبختانه بايد چنين باشد زيرا نيروهاي سياه ضمير ناخودگاه بر شخصيت آدمي تسلط دارد . از نظر اخلاقي ، پذيرفتن نا برابري اجتماعي زن و مرد كاري است دشوار اما كساني كه در راه برابري زن با مرد گام بر مي دارند ، بيهوده وقت تلف مي كنند . نابرابري مرد و زن براين اصل علمي متكي است كه آنان از نظر تشريحي متفاوتند زيرا مرد از نظر جنسي نقش فاعلي دارد و زن نقش انفعالي . از تمدني كه بوسيله مرد پايه گذاري شده است بروشني هويدا است كه محدوديت جنسي زن با محدوديت اجتماعي او قويا وابسته است و همچنين نتيجه گرفته مي شود كه محدوديت اجتماعي زن زاده محدوديت جنسي است . فرويد در مقدمه اي بر روانكاوي مي گويد : بدون تخطي از روانكاوي مي توان از آن به يك نسبت در تاريخ تمدن ، مطالعه مذاهب و اساطير و بررسي كار اعصاب با كاميابي استفاده كرد .
در توتم و تابو مي گويد : براي بررسي زندگي معنوي و فرهنگي ملت ها نه تنها از روش هايي كه درباره روانكاوي فرد بكار مي رود بايد استفاده كرد بلكه هميشه بايد آنچه را كه در روانشناسي ملت ها پوشيده و تاريك است از ديدگاه روانكاوي روشن ساخت .
اين عبارت نشاندهنده اهميت ديدگاه روانشناختي درامور مختلف مي باشد كه به حق هم همين طور است . فرويد براي تمامي پديده هاي رواني يك اصل قائل مي گردد كه آن (ليبيدو) مي باشد . اساس روانكاوي فرويد بر اين انديشه استوار است كه كسب لذت (ليبيدو) هدف نهايي هر فعاليت فكري مي باشد . لذت به معني قطع شدن تحريك ناراحت كننده داخلي و پيدايش تسكيني دلپذير حاصل مي گردد .
فرويد چون مي گويد هدف همه زندگي ها مرگ است قائل به اين مي گردد كه تمامي افعال انساني به سمت بر آورده كردن خواست هاي عيني و ذهني پيش مي رود ، چون انسان محكوم به مرگ است. اين لذايذ در مورد كسي كه حتمي اعتقاد به دنيايي ديگر نيز دارد صدق مي كند چون او از لذايذ اين دنيا براي رسيدن به لذايذ بهتر دنياي ديگر مي گذرد .
فرويد در بيان عقده( اديپ ) به بررسي روابط پسر با مادر ، پسر با پدر ، مادر و دختر ، دختر و پدر مي پردازد . وي مي گويد : در روانكاوي عقده اديپ يكي از اصول مي باشد و نقش تعيين كننده اي دارد . فرويد مي گويد : اولين جلوه غريزه شهواني هر فردي به خاطر مادرش بر انگيخته مي شود . در واقع غريزه عشق در ابتدا با مادر و كينه با پدر شروع مي گردد . كودك با مكيدن پستان مادر لذت خويش را برآورده مي كند و چون پدر را مانع خود مي بيند از وي كينه بدل مي گيرد . نسبت به رابطه دختر با مادر كه از آن به عنوان عقده( الكترا ) نام مي برد مي گويد : دختر ، مادر خود را مورد كينه قرار داده و به پدر عشق مي ورزد . فرويد براي اثبات ادعاي خود از تمايل همخوابي كودكان با مادر سخن مي گويد و اين تمايل را به منزله (ميل ناخوداگاه ) كودك به عمل شهواني مي داند . فرويد در ارتباط با ضمير ناخودآگاه مي گويد : روانكاوي عبارت است از تجزيه و تحليل تاثيرات ضمير ناخودآگاه در زندگي معنوي بشر . محال است بدون شناسايي ضمير ناخودآگاه دست به آزمايشي جدي درباره فعاليت رواني زد . ضمير ناخودآگاه واقعي با ضمير خود آگاه در ارتباط و پيوند طبيعي است . ضمير ناخودآگاه در عين مخالفت با فرد ، حيله گر است و عقل انسان را تحت الشعاع قرار مي دهد . فرويد توالي خوابها را ثبت تند نويسي ضمير ناخودآگاه مي داند و معتقد است خوابهاي بي سرو ته و اتفاقي سر شار از معاني عميق اند . خواب بعنوان وسيله اي براي انعكاس ضمير ناخودآگاه مي باشد.
به نظر فرويد عشق آدمي هميشه متضمن نيروهاي دوگانه ايست كه يكديگر را طرد مي كنند مانند علاقه و نفرت ، تحقير و تحسين ، كشيدن و راندن . اين دوگانگي احساسات در آئين فرويد جنبه رواني و مرامي دارد . فرويد مي گويد : ((چنين خصومتي پنهان در پشت عشق ، خود را در تمامي حالات عاشقانه نشان مي دهد . اين در حالتي شناخته و قديمي است كه نمونه اي از دوگانگي عشق بشري را به دست مي دهد )) . از خصوصيات نظريه اصلي فرويد در مورد عشق مواجه بودن مسائل كنوني و مسائل بدوي و يا احساسات تلطيف شده و احساسات بدوي ، تمدن در مقابل وحشيگري ، مي باشد .
فرويد عقيده دارد كه اين دوگانگي هميشه در هسته مركزي هر زندگي مهر آميزي وجود دارد و تنها در روزگار كنوني از شدت خشونت آن نسبت به بشر نخستين كاسته شده است .
وي در توتم و تابو مي گويد : اين دوگانگي به ما اجازه مي دهد كه انگيزه ها و تضاد هاي احساسات خود را درك كنيم . مي توان تصور كرد كه پديده اساسي زندگي عشقي انسان همين است . همچنين بنظر فرويد هميشه در رفتار شخص هسته اي از كيته وجود دارد كه علتش بر ما پوشيده است و مي توان آن را خصلت ابتدايي و اصلي بشر خواند .
به عقيده فرويد ميان تمايلات جنسي و زيبايي هنري ، ميان لذت و جمال ، اختلافات اساسي وجود دارد . براي رسيدن به زيبايي بايد بر خوي حيواني پيروز شد ، در حالي كه عشق واقعي وابسته به خوي حيواني بشر است .
فرويد مي نويسد : اعضاي تناسلي بشر بر عكس قسمتهاي ديگر بدن تغييري در جهت زيبايي نپذيرفته و حالت حيواني خود را حفظ كرده اند در نتيجه عشق نيز امروزه اساسا و اصولا مانند سابقه جنبه زشتي و ضد اخلاقي دارد .
وي مي گويد : عشقي كه نسبت به ديگران ايجاد مي شود از عشق به خود ناشي مي شود و از آن تعبير به خود شيفتگي مي كند . خود شيفتگي حالتي بدوي و كلي است كه فقط بر اساس آن پس از مدتي عشق به ديگري رشد مي كند . گاهي فرويد از عشق بعنوان هاله اي كه پيرامون لذت را فرا گرفته است نام ميبرد و آنرا ( ارزيابي مبالغه آميز جنسي) عنوان مي كند .
فرويد در تحقيقات درباره روانشناسي رشد مي گويد : زندگي عشقي بشر در جهان متمدن امروز بوسيله ناتواني هاي رواني آسيب ديده و لكه دار شده است . عده كمي از اين مردم متمدن مي توانند احساسات مهرآميز وتمايلات جنسي خودرا كه مجموعا يك واحد است ، ارضاءكنند . آنجا كه پاي تمايلات جنسي در ميان است ، مرد خود را در احترامي كه براي زن قائل است ، مقيد مي بيند . بر عكس در رابطه با موضوع عشق (پست )خود را كاملا آزاد مي يابد . اين نكته يكبار ديگر ثابت ميكند كه تمايل جنسي جنبه فاسد دارد ومرد نمي تواند با زني كه برايش احترام قائل است احساس رضايت كند و معتقد است احساسات مهر آميز بشر نسبت به خود برتر تجلي مي كند در حاليكه انسان عشق خود را به موجود پايين تر ، آسانتر ابزار مي كند.
از نظرفرويد موضوع اصلي عشق مادر است . سرچشمه اين عشق ثابت را در تاريكي ضمير ناخوداگاه بايد جست كه در زندگي عاشقانه مرد ، خاصه در انتخاب معشوقه ، تاثير قطعي دارد و علت انتخاب معشوقه شباهت به مادر مي باشد . فرويد شهوت ها و تمايلات را قابل تربيت و قابل توافق با خرد نميداند ومفاهيم را ثابت مي پندارد .

پرواضح است كه من نتوانسته ام در اين چند سطر روانشناسي بزرگ همچون فرويد را تبين كنم و فقط به دنبال بيشتر كردن اطلاعات خواننده محترم نسبت به نظريات اين روانشناس بزرگ كه لقب روانشناس قرن را دارد داشته ام . از جمله كتابهاي بسيار برجسته فرويد مي توان به كتاب (آينده يك پندار) اشاره كرد كه يك كتاب عميق و علمي و دقيق مي باشد . چنانچه خوانندگان علاقه به شناخت اين روانشناس دارند مي توان با مراجعه بدين كتاب از مجموعه اي از نظريات وي آگاه شوند هم چنين در عصر حاضر در ارتباط با فرويد نيز كتابهاي زيادي به نگارش در آمده است از جمله مي توانيد به آدرس ذيل مراجعه كنيد.

http://human–nature .com/ Freud / timrev.html

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

نگاهی به علل سنت گرائی

دين و مذهب به مثابه يك سنت در بين انسان ها رواج داشته، دارد و خواهد داشت. اين فرآيند كه مختص به جوامع انسانی است داراي ريشه هاي جامعه شناختي – روانشناختي است.در اين نوشته سعی داريم به بررسي اين ريشه ها بپردازيم وليكن در ابتدا بايد تا حدودي با انسان شناسي از ديدگاه علمي آشنا شويم. اينكه مي گوئيم علم ، منظور علوم رياضي و تجربي و انساني مي باشد ورنه كه علم الهي و صفات و رفتار و افكار خدا در مقوله متافیزیک جاي دارد. در هر صورت به لحاظ ما انسان شناسي بر سه قسم است كه عبارت اند از:

1. بيولوژی (زيست شناختي)

2. سوسيولوژی (جامعه شناختي)

3. سایکولوژی ( روانشناختی)

دراين مقدمه به اختصار اشاراتي به ديدگاه هاي انسان شناسي خواهيم داشت و سپس به صورت مبسوط به جايگاه سنن از ديدگاههاي فوق الذكر خواهيم پرداخت.

شرح مطلب:

به لحاظ بيولوژي در چرخه تكامل طبيعي پستانداران ، انسان ابتدائي آمادگي بيشتري براي زيست و تنازع بقا داشته است. بدين معني كه سيستم پيچيده عصبي وي قادرش می ساخت که دربرابر يك تحريك خارجي ، عكس العمل هاي مختلف از خود بروز دهد و در نتيجه از حيات محدود و مقرر نبات و حيوان پا فراتر گذارد. دست ها و انگشتان دقيق و ظريف وي، او را در گرفتن و ساختن و پرداختن اشياء مدد مي كرد و همچنين حنجره حساس و مستعد او نيز موجب شد كه بهتر از ساير جانوران در برابر عوامل خارجي واكنش صوتي داشته باشد و با استفاده از اين قابليت ها انسان توانسته خود را به جايگاه كنوني برساند.

به لحاظ سایکولوژی و بحث سيستم عصبي روانپزشكي و روانشناسي رفتاري–اجتماعي مطرح ميگردد. اين كه انسان به عنوان يك متريال داراي چه ويژگي ها و خواصي هست و مثلا در برابر فلان عامل خارجي، فلان هورمون در وي مترشح مي شود ، چيزي نيست به جز خاصيت متريال انساني و در روانپزشكي و كلا پزشكي مطرح مي شود. در روانشناسي انسان به عنوان يك موجود اجتماعي، روابط متقابل انسان و اجتماع و محيط پيرامون وي مطرح گشته و ريشه هاي آنها به لحاظ موقعيت هاي مكاني و زماني مورد بررسي قرار می گیرد. به لحاظ سوسيولوژي، زندگي اجتماعي انسان كه محصول روابط مابين انسان هاست، مورد بررسي قرار مي گيرد. برخي از اين روابط بر اثر فايده يا لزومي كه دارند، در جريان نسل ها دوام مي آورند و تدريجا صورت هائي نسبتا ثابت و منظم به خود مي گيرند. از اين رو مي توان گفت كه روابط اجتماعي بر اثر تكرار و تثبيت، از نوعي نظم با سازمان برخوردارند. در اين صورت مي توان بيان داشت كه موضوع جامعه شناسي، سازمانهاي اجتماعي است و جامعه شناسي جريان هاي فراهم آمدن و دگرگون شدن و درهم شكستن سازمانهاي متفاوت جامعه را دنبال كرده و قوانيني را كه بر آنها حاكم است در مي يابد.


سنت پرستی:

با اينكه سنت شالوده فرهنگ و تمدن است وليكن بيشتر براي بشر مضر بوده و راه را برترقي و پيشروي بسته است. با رجوع به تاريخ در مي يابيم كه اين بدعت گذشتگان معمولا بيش از آنچه شايستگي داشته مورد گرايش انسان قرار گرفته و در نتيجه وي را از مقتضيات زماني، و جامعه را از تكامل باز داشته است. از سنت بايد همانند يك نردبان براي صعود استفاده كرد نه اينكه در يك پلكان آن متوقف ماند كه در اين صورت باعث غفلت از موقعيت هاي مكاني و زماني گرديده و بر ميراث گذشتگان چيزي نخواهد افزود.

احتراز از تحول و تكاپو و تاكيد بر سير سلوك نياكان و به عبارت ديگر پرستش بي قيد و شرط سنن كه عرفا كهنه پرستي يا ارتجاع خوانده مي شود، جامعه را به ركود و سكون و انحطاط مي كشاند. بنابراين سنت پرستي(Traditionalism) يكي از امراض خطرناك اجتماعي ست كه در قرون متمادي پيكراجتماع را دچار لطمه و سكته ساخته و به نوخواهان زيان هاي فراوان رسانيده است. عمده ترين عواملي كه باعث پيدايش اين مرض مي گردد عبارتند از: احتياج عمومي بشر به ثبات و آرامش و مصلحت خداوندان زر و زور.

افراد جاهل و بي خبر كه بنا به دلايلي از آگاهي بي نصيب مانده و عمر خود را به جهل و بي خبري گذرانده اند، بنده بي اراده عادت و تقليد هستند و گوسفند وار از راهي می روند كه از آغاز رفته و مورد مقبوليت عام باشد. اين راه چه هموار و چه مستقيم باشد يا نباشد، بنا به عادت همچنان مطلوب جماعت باقي مي ماند (ترك عادت موجب مرض است).

ثبات جوئی:

طبع انسان ناآرام است و اين تلاطم هم به لحاظ عزيزي و هم در برخورد با اجتماع و محيط پيرامون نمايان مي گردد. با اين اوصاف انسانهاي اوليه كه با هزاران رنج و خطر روبرو بودند، چه بايد مي كردند؟ آيا غير از اين بود كه براي خود دست آويزهائي درست مي كنند تا در موقع لزوم به آنها چنگ زده و به يك آرامش نسبي دست يابند.

انسان وقتي كه در برابر طبيعت دچار ترس و بهت و حيرت مي گرديد، مي كوشيد تا هستي را به فكر خود تعبير كند و بدين صورت نيروهاي مجهول طبيعت را تشخص مي بخشيد (Personification) و بوجود يك يا گروهي خدا معتقد مي شد كه با فهر و غلبه تام برگيتي فرمان مي رانند.
سپس خدايان را به خود قياس مي كرد (Anthropomorphism) و مي پنداشت كه خدايان به صورت انسانند، انديشه ها چون فكر انساني داشته و داراي صفات و كردار انساني هستند. لذا براي خشنود نگهداشتن آنها دست به كارهائي مي زد كه از نظر انسان ارزشمند هستند از قبيل پرستش، صدقه، قرباني كردن و... و با اين تمهيدات دلگرمي مي يافت.

بسياري از فرزانگان مانند وندت بر اين عقيده هستند كه انسان ابتدائي از تكبير مفهوم پيشوا يا شاه، مفهوم خدا را آفريد و به عبارت ديگر دين انعكاس وضع اجتماعي ست. شاه در دنيا حامي قوم خويش است و خدا در عقبي.

موافق با جامعه شناسي مبتني بر فرويديسم، مفهوم خدا زاده مفهوم پدر است. پدر كه در دوران زندگي خود، خانواده را در مقابل مخاطرات حمايت مي كند، پس از مرگ نيز همچنان حامي خانواده شمرده مي شود. اعضاي خانواده روح وي را نگهبان غيبي خانواده مي پندارند. شاهد مدعاي فرويدسيم اينكه بنا بر تورات، يهوه يعني خدا، پدر قوم بني اسرائيل است و مطابق با اساطير بابلي همه بابليان مانند فرزند بهره اي از خون خداي خود، مردوك دارند و افلاطون نيز خالق را پدر مي خواند و عيسي صريحا از پدر آسماني نام مي برد.

بالاخره اينكه خدا زاده ثبات طلبي، و ثبات طلبي واكنش عجز و فروماندگي انسان نسبت به محيط پيرامون است، چنانكه اعتقاد به بقاي روح و حيات اخروي نيز نتيجه ثبات طلبيست كه در برابر حيات نا استوار و گذرا و بي آرامش تشكيل مي گردد. دنياي ما فاني است ولي اين طبع ما را ارضاء نمي كند كه بعد از مرگ زندگي تمام شود و هچنين ميل به جاودانگي انسانها از جمله دلايلي براي ساخت دنياي خيالي و جاودانه و هم چنين ضمانتي است براي يكي از اصول دين ( معاد ) و به عبارت ديگر ضمانتي براي خود دين. پس اگر دين در دوران هاي متمادي دوام مي آورد از جمله به خاطر سرپوش گذاشتن براين نقاط ضعف با وعده هاي خيالي ست.

جريان ثبات طلبي در سيستم هاي فلسفي نيز به چشم مي خورد. سازندگان سيستم هاي فلسفي–كلامي كوشيده اند تا تنوع و كثرت و تغييرات جهان را با اتصال به اصل يا اصولي پايدار و ثابت تعريف و توجيه كنند و به همان آرامشي كه انسان به آن نيازمند است، دست يابند. آن چنانكه طالس رياضيدان و فيلسوف يونان آب را اصل كلي عالم دانست، آناكسي هوا را علت العلل هستي پنداشت، آناكسي عناصر گوناگون و متغير جهان را جلوه هاي يك گوهر ازلي دانست و فيثاغورث تمامي امور و اشياء عالم را به آتش تاويل كرد. افلاطون نيز مظاهر تغيير پذير وجود را اشباحي از حقايق جاودان دانسته كه از آن تعبير به مثل افلاطون مي شود.

آنچه كه سئوال برانگيز است اينكه چگونه در سير تاريخ بشري، بشر تغييرات و تحولات را به يك يا چند موضوع ثابت وصل كرده است در حاليكه يك منبع ثابت نمي تواند تحرك بيافزايند و اين به لحاظ عقلي اشكال دارد. ثبوت يك چيزست تغيير چيز ديگر اينها با هم سنخيتي ندارند كه از يكي بتوان ديگري را زاياند مگر اينكه به لحاظ اصل نسبيت بدان بنگريم و بگوئيم اين از اين ديدگاه متغير و از آن منظر ثابت است كه حتي در اينصورت هم نسبيت نمي تواند شامل خدا شود چون مي گويند مطلق است و تغيير به ذات الهي راهي ندارد.

پس چگونه خداي واحد و لايتغير عالم كثير و متغير آفريد و يا خداي غير جسماني، جسم آفريد؟
اين قياس به نفس تا حدودي موضوع را روشن مي كند . آيا از امتزاج دو انسان موجودي غير انسان حاصل مي گردد؟ از طرفي گذار از تغييرات كمي به كيفي تنها در دنياي مادي قابل تبيين است به لحاظ اينكه از عناصر مشترك ) عناصر بنيادي) تشكيل يافته اند و اين ميسر نيست مگر اينكه بپذيريم همه چيز در حال تغيير و حركت است.

مصلحت زورگويان:

عامل ديگري كه سبب حفظ و تقديس سنت هاي پوسيده مي شود مصلحت اربابان زر و زور است. در مراحل ابتدايي انسان براي حفظ موجوديت خود در برابر حيوان ها و مخاطرات طبيعي ، حربه اي موثرتر از زور بازو نداشت. در اين مرحله پدر كه توانا ترين و آزموده ترين عضو خانواده هست ، مقامي شاخص مي يابد و تا زنده هست قدرت نمايي مي كند و پس از او نيز نوبت به پسر ارشد خانواده است و البته كه اين صورت ابتدايي لازمه جامعه بدوي بوده است وليكن بعد از تبديل به قبيله و قوم و ملت ، شكل ابتدايي وراثت جاه و مقام پيچيده شده و از شكل ساده در مي آيد .
ديگر سرور جبار قوم ، پدر مشفق خانواده نيست و با همدردي پدرانه به اتباع خويش نمي نگرد ، بلكه مردمان را حقير و خوار مي دارد و قدرت و مقام شامخي را كه شرايط اجتماعي براي وي پيش آورده است، طبيعي و خدادادي و نشانه برتري طبيعي خود مي انگارد . با خود كامي بر خلايق فرمان مي راند و از هيج امر خلاف خواسته خود نگذشته با آن برخورد مي كند. هم نوعان خود را به شهروندان درجه يك و دو تقسيم مي كند و آنان كه در جهت خلاف او حركت مي كنند را معاندين، كافرين، ملحدين و ... قلمداد مي كند و براي حفظ جاه و مقام خود از هيچ گونه عمل وحشيانه و جنايتي دريغ نمي ورزد.

تئوري پوسيده حقوق طبيعي و حكومت خدايي از اينجا بر مي خيزد. شعار اين جباران اينست كه : خدا مي خواهد شما اين چنين باشيد و مطيع اراده الهي باشيد ، حتما حكمتي در كار است كه اينگونه شده و اينها آزمايش هاي الهي ست و از اين قبيل.
اكثريت قشر متوسط و سطح پايين جامعه از اين افسونها و آن ستم ها آنچنان اغفال و گمراه مي شوند كه فلاكت خود و تنعم غاصبان را به جبر مابعدالطبيعه نسبت مي دهند و در باورهاي مذهبي خود استوارتر مي شوند و این احساس بوجود می آید که در پیشگاه معبود خویش خبطی کرده اند که تاوان آن را می دهند و چون دست آنها از دنيا كوتاه است در نتيجه در خيال خود رو به درگاه الهي مي آورند و زمينه را براي سروري زورگويان هموارتر مي كنند. في المثل ملت فكر مي كنند كه به خاطر فسادهاي مكرري كه وجود دارد و گناه هايي كه مرتكب شده اند مستوجب غضب الهي گشته اند . اين نقطه ايست كه اگر ملتي بدانجا برسد كمال مطلوب غاصبان است . اين قشر غاصب كه البته تئوريسين هايي نيز براي خود دارند ، في المثل اينگونه تبليغ مي كنند كه حس پرستش فطريست. بالفرض اينكه حس پرستشي وجود داشته باشد و فطري هم باشد آيا دليل بر وجود خدا مي شود؟ اينكه استدلال مي كنند كه انسان در ادوار مختلف در برابر چيزهاي مختلف سر تعظيم فرود آورده است ، اين دليل بر فطرت هست يا دليل بر جبر محيط و يا مصلحت؟

ما هم معتقديم كه انسان بدوي از روي ناآگاهي به پرستش و تكريم چيزهايي روي آورده ولي اين كه دليل نمي شود كه موجودي حتما وجود داشته كه رو به تكريم آن آورده است. آيا آسايشي كه انسان بدوي در قبال اين اعمال بدست مي آورده دليل بر تداوم آن نيست؟ تاريخ به ما مي آموزد كه اين گونه است. مثلا اعراب پيش از اسلام پرستش بتها و خانه كعبه را به مصلحت خود مي ديدند در نتيجه آن را ترويج مي كردند و به پرستش بت ها مي پرداختند وگرنه هيچ احمقي فكر نمي كند كه عربي كه يك بت را ساخته بعد بگويد كه اين بت خالق من است بلكه اين آداب و رسوم در جهت منافع و سمبل يك سري باورها هستند.


نتيجه گيری:

تاريخ به ما مي آموزد كه سنن و شاخص آنها يعني دين چيزي نيست مگر انعكاس خيالي نيروهاي خارجي كه بر زندگي روزانه افراد احاطه دارند و يا در حالت ديگر بيان گر و بازتاب جامعه ايست كه آنرا پديد مي آورد و قوانين و روابط ديني نشان دهنده فزوني ها و كاستي ها و خلق و خوي آن جامعه است. اين كه گفته مي شود دين ، همه متعلقات آن را نيز در بر مي گيرد بالاخص خداجويي کاذب و تفسیر خداوندی که خودشان می سازند كه اولين ركن همه اديان است. بسياري از افراد درك كرده اند كه دين به شكل ابتدايي مختص زمان خود بوده و در جامعه كنوني كاربرد ندارد وليكن به اصولي از قبيل اعتقاد به معاد و عذاب خدا معتقدند ، اين ها كساني هستند كه در جامعه اي با حكومت ديني زندگي مي كنند و آن حكومت ناكارآمد مي نمايد و يا دين شخصي را قبول دارند . اين قشر نتوانسته اند خود را از قيد و بند ديني برهانند و خواهان تجدد خواهي در دين هستند چون به اين پديده عادت كرده اند و زندگي بدون آنرا عبث مي دانند. اين قشر در تضاد بين دين توتاليتر و مدرنيسم بوجود مي آيند و مي خواهند هر دوي اين ها را با هم حفظ كنند.

مطلب ديگري كه بايد به آن توجه كرد مسئله تكرار در زندگي ست. تكرار جزو لاينفك زندگي ست كه تمامي انسانها چه به لحاظ ذاتي و يا محيطي - اجتماعي با آن در گيرند كه از آن جمله هست تكرار در سيكل هاي طبيعي يا تكرار در رفتارهاي انسان. تكرار به مثابه يك روند در ناخودآگاه انسان نقش مي بندد و بعنوان يك پديده جا مي افتد و انسان را مستعد ركود ذهني و عادت مي كند . يعني يك بعد از ابعاد بقا سنن ، نقش تكراريست كه سيكل زندگي بر ناخودآگاه انساني تحميل مي كند. پس بكوشيم كه روندهاي تاريخي را بدرستي درك كرده و حتي المقدور در اصلاح آنها گام برداريم. می توان گفت خداوندی که افراد در طی تاریخ برای مصالح خود بوجود آورده اند با حقیقت تفاوت شایانی دارد.

در پایان به دوبیتی از خیام می رسیم :

قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آن روز که بانگ آید باز
کی بی خبران راه نه آنست و نه این

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

راسل و منطق سمبلیک




راسل به واسطه قواعد فني كه در منطق سمبوليك پرورانيد نشان داد كه برخی استدلال ها غلط هستند . راسل با تمايز قائل شدن بين صورت نحوي و صورت منطقي يك جمله به تشريح اين مطلب مي پردازد . وي مي گويد : يك جمله ممكن است از لحاظ دستور زبان متداول صورت ( مسنداليه و مسند ) داشته باشد ليكن وقتي به زبان اصول رياضيات برگردانده شد ، ممكن است از نظر منطقي نادرست باشد.
مثلا در جمله ( خدا وجود دارد ) ، از لحاظ دستور زبان ( خدا) مسند اليه و( وجود دارد) مسند است ، ليكن اگر اين جمله را به صورت خاص منطقي آن در آوريم يعني مفهوم اين قضيه را روشن كنيم ، ديگر لفظ ( خدا) يك موضوع منطقي نبوده بلكه يك احتمال منطقي است.
اين كار را راسل تعيين كننده كميت منطقي ناميده است و اين همان عملي است كه در ارتباط با يك لفظ مبهم مثل ( كسي ) يا ( چيزي ) اطلاق مي گردد استعمال اين الفاظ براي اينست كه كه به يك طبقه نامعين و مبهم اشاره كند.
وقتي كه جمله ( خدا وجود دارد ) به صورت خاص منطقي در آيد بدين معني خواهد بود كه :( چيزي و فقط يك چيز قادر مطلق و عالم مطلق و خير مطلق است) و یعنی يك چيز نامعين داراي صفاتي معين از قبيل قدرت مطلق و علم مطلق و احسان مطلق ،است. بدين سان آن جمله از لحاظ منطقي داراي صورتي از(مسند اليه و مسند) نيست بلكه يك قضيه عام است با ساختمان غير اتمي.
مطلبي كه راسل عنوان مي كند مواردي را دربرمي گيرد كه مربوط به اسامي خاص نيستند و بخودي خود داراي معني خاص نمي باشند زيرا فقط اسامي خاص در يك جمله معني دارند . راسل اين عبارات را علايم ناقص ناميده است و مي گويد كه در زبان كامل هر مسند اليهي ( موضوعي ) به يك شي واقعي و هر مسندي ( محمولي ) بر يك خصوصيت واقعي از آن شي دلالت مي كند.

* برنوشتی از کتاب کلیات فلسفه هاپکینز، ترجمه مجتبوی