۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

نقد مدرنیته و تقلیل مفاهیم مدرن



چند وقت پیش داشتم به این موضوع فکر می کردم که این واژه مدرنیته چطور به جریان های فکری ما نفوذ کرد و اذهان رو به خودش مشغول کرد.در متن زیر سعی شده به جای نقد رویکردهای سنت و سنت گرائی به نقد تجدد و تقلیلی که در مفاهیم مدرنیته غربی در جوامع شرقی،مخصوصا ایران صورت گرفته بپردازد.
به نظر من ما باید تجربه مدرنیته را نسبت به خودمان تعریف کنیم،چرا که امکان ندارد مدرنیته غربی را آن چنان که در غرب تجربه شده، در ایران پیاده کنیم.اما آنچه به عنوان مثال در مشروطه اتفاق می افتد، بومی کرن مدرنیته نیست بلکه تقلیل آگاهانه مفاهیم مدرن است.
روشنفکران با تقلیل مفاهیم مدرن به سطح مفاهیمی که واقعیت تاریخی شان با واقعیت آنچه از آن حرف می زنند،متفاوت است،آنها را پای مصلحت سیاسی و اجتماعی خودشان قربانی می کنند. شاید در دوران مشروطه روشنفکر ما مجبور به این تقلیل بوده تا بتواند منطق پراتیکی به مدرنیزه بدهد.
من حدس می زنم اگر آسیب شناسی تجدد یا مدرنیته درست انجام نگیرد ما در تحلیل مشکلات خود دچار نقصان خواهیم شد.به عنوان مثال در بحث اصلاحاتی که در چند سال اخیر در ایران شیوع پیدا کرده میتوان پیرامون دلایل شکست آن همین تقلیل مفاهیم و سردرگمی های مشابه را ذکر کرد.جامعه مدنی که در این اصلاحات عنوان شد، جامعه مدنی متعلق به دنیای مدرن است که سازوکارهای خودش را دارد. با این روند کار نه تنها مفاهیم در هم می ریزد بلکه منظور واقعی نامشخص می ماند.درست مثل اینکه ما مفهوم پارلمان را به معنای جرگه افغان ها تقلیل دهیم و بگوییم ابن دو یکی است.در حالی که می دانیم پارلمان یک مفهوم بنیادی است که ریشه در تحولات دنیایی متفاوت دارد.در واقع در دوران معاصر،
چه مشروطه و چه در دوران اصلاحات، روشنفکران با تقلیل مفاهیم در پی پاک کردن صورت مساله اصلی هستند.صورت مساله این است که این دو با هم تفاوت بنیادی دارند و هیچ ربطی به هم ندارند. اکنون باید با این پریشان اندیشی های فکری مبارزه و آنها را نقد کنیم. مشکل ما سنت ما نیست بلکه همین تجدد تقلیل گر و تقلیل گرای ماست که این بد فهمی را در تاریخ ما نسبت به سنت ایجادکرده و می کند. مشکل این است که می خواهیم جامعه مدنی را با تعابیری در جامعه جا بیندازیم که هیچ سنخیتی با دنیای مدرن ندارد و این شیوه تقلیل دادن دستپخت تجدد ماست. در سنت از این شیرین کاری ها و حرف ها نبود، البته افرادی مثل علی شریعتی تا حدی در بخش مذهبی به این کار پرداختند و در دوران معاصر هم عبدالکریم سروش در پی آن است . به همین جهت من معتقدم درست بر خلاف جوامع غربی در ایران و کشور های نظیر ایران،باید به جای نقد سنت از نقد مدرنیته شروع کنیم.چرا ؟ برای اینکه فهمی که در تجددمان از سنت به دست داده ایم، مفهوم مخدوشی است که آغشته به انگیزه های سیاسی و ایدئولوژیک است.از طالبان و القاعده به عنوان مشکلات سنت یاد می کنند.در حالیکه این دو محصول تناقض های تجدد ما هستند که از سنت سوءاستفاده سیاسی و ابزاری می کنند.در گذشته طی چند قرن ، مجسمه های بودا در جامعه اسلامی بر سر جای خود بودندو سنت و جامعه سنتی با آنها کاری نداشت.
به عقیده من مشکل ما برداشت هایی از سنت است که روشنفکران در تجدد ما از سنت ارائه داده اند و می دهند. برداشت هایی روزآمد شده که در اصل ربطی به سنت ندارند که بازتاب آرمان های ایدئولوژیک ماست از سنت. تجدد در غرب از درون سنت منشا گرفت و بیرون آمد.اما در کشور هایی مثل ایران اینگونه نبود،برای اینکه تجدد بر ما وارد شد و ما بر اثر تجدد،سنت را نقد کردیم یا نفی کردیم.ما باید بپذیریم جامعه مدنی هیچ ارتباطی با مدینه النبی ندارد. آن وقت وظیفه ما این است که مشخص کنیم انسان ایرانی،امروز که این سنت ها را پشت سر خود دارد،از جامعه مدنی چه چیزی می تواند بفهمد و چگونه می تواند در ایران تلاش کند بنیاد های مدنی را ایجاد کند،وگر نه ایجاد اینهمانی میان مفاهیم سنتی و مدرن یک اشتباه متدولوژیک است که در عمل ما را دچار تناقضات اساسی می کند.
ما اول باید تعریف کنیم ماکه هستیم؟ سنت های ما چیست؟ چه تفاوتهایی با دنیای مدرن داریم؟ در این شرایط اگر بخواهیم نهاد های مدنی را در ایران نهادینه کنیم که با فرهنگ ما همخوانی داشته باشد چه باید کرد؟
با این پرسش ها مساله از اساس متفاوت می شود که ما نخواسته ایم میان مفاهیم بیگانه از هم اینهمانی ایجاد کنیم.شاید باید ببینیم آیا شرایط ما با ایده های جامعه مدنی همخوانی دارد یا اینکه اصلا این سبک در جامعه ما برازش دارد ؟
در دوره پهلوی ما در فکر بازگشت به دوره طلایی ایران باستان بودیم تا افتخارات آن دوره را بازتاب دهیم و بعد هم به گونه ای دیگر پا در گذشته داشتیم.به غلط فکر می کنیم بومی کردن یعنی کشف یک مفهوم مدرن یا معادل آن در دنیای گذشته.در حالی که انسان مدرن نگاهش بیشتر به حال و آینده است،برای بازآفریدن حتی به گذشته هم از منظر آینده می نگرد. اما روشنفکران ایرانی عمدتا مفاهیم را تقلیل داده اند و می دهند.مشکل ما در مشروطه این بود که با مفاهیم غربی با ذهن ایرانی آشنا شدیم و خود به خود آنها را درست دریافت نکردیم.
این پروسه تقلیل هم چنان گریبان گیر ماست و یکی از ویژگی های تاریخ جدید است.این اتفاق پیش چشم ما افتاد و خیلی صریح و آشکار بوده و هست.برای نمونه در دوران اخیر اصلاحات اول از آزادی و جامعه مدنی ( بدون پسوند ) سخن به میان آمد.اما جلوتر که رفتیم رفرمیست ها حرف از آزادی مشروع و مدینه النبی زدندکه شاید بومی کردن معنا بشود.
در حالی اگر درست بیاندیشیم اینگونه نبوده و نیست و باید در یابیم چگونه مفاهیم مدرن ، مدرنیته و دستاورد های بشری را در ایران با توجه به فرهنگ ایرانی در جهان کنونی نهادینه کنیم و نهاد هایش را بسازیم.ما باید ژرف نگر باشیم و با اندیشه ها همراه با علم و تاویل( هرمنوتیک) برخورد کنیم.امروزه علم در مبنای امور قرار دارد و بیوتکنولوژی دارد نه تنها فضای جهان بلکه مفهوم انسان را هم تغییر می دهد.در دوره ارتباطات نوین ، زبان به عنوان وسیله ارتباطی رو به منسوخ شدن می رود و حتی سخن از انسان فنا ناپذیر می شود.پس ما در این مبانی نیاز به نظریه پردازی داریم تا نظریه پراکنی.
در پایان به این مهم تاکید می کنم که به نقد نظر بپردازیم و از نفی بپرهیزیم.

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

سنت و مدرنیته



در مرحله اول بايد رابطه مذهب و فرهنگ مورد برسی قرار گيرد و باين سوال پاسخ داده شود که آيا مي شود اين دو مقوله(فرهنگ و مذهب) را از يک ديگر جدا نمود. امروزه فرهنگ مجموعه ای است از دست آوردهای علمی يک ملت (ابزار توليد،تکنولوژی، پزشکی و ...)، هنری و ادبی و شرائط سياسی، اداری، قضائی جامعه ،رابطه همين ملت با محيط زيست و شرائط زنان واقليت ها و.... و اما مذهب فقط رابطه فرد و يا يک جامعه با خدا نمي باشد. مذهب بخشی مهمی از فرهنگ يک ملت را تشکيل مي دهد، بخشی که در نهايت آخر فرهنگ آن ملت را تعيين مي کند. مذهب مي تواند مستقلاً اقدام کند و عملکرد اجتماعی افراد، روابط مابين آنها، ارزش های اجتماعی و حتی اقتصاد جامعه را معين نمايد. با کمی بلند نظری مي توان ادعا کرد که مذهب هم زير بنا (در واژه نگاری مارکس) يک جامعه مي باشد و هم رو بنا. اين يک ادعای تجربی ميباشد و نه نظری، چرا که همين مذهب (فرهنگ) مسيحيت بود که سرمايه داری و مدرنيته را در اروپا پديد آورد.

اوائل قرن گذشته (1904) ماکس وبر( Max Weber) جامعه شناس آلمانی کتاب خود را با نام "اخلاق پروتستانی و روح سرمايه داری" منتشر نمود. با اينکه نزديک به صد سال از چاپ اين کتاب مي گذرد اما هنوز اين نوشته وبر منطبق با شرائط روز مي باشد، چرا که بعد از شکست سيستم های مارکسيستی عقيده وبر (تاکيد بيشتر بر امور فرهنگی و مذهبی و کمتر بر مسائل اقتصادی) برای بررسی توسعه يک جامعه بيشتر باب روز شده است. مارکس حرکت تاريخ را (گذار از سيستم فئودالی به سيستم سرمايه داری) در جنگ طبقاتی که ريشه آن اقتصادی مي باشد (سلب مالکيت از دهقانان و به کار گرفتن آنها در کارخانه ها)توجيه مي کرد و عوامل مذهبی، فرهنگی را دراين گذار تاريخی با اهميت نمي دانست. وبر در کتاب"اخلاق پروتستانی" اشاره ميکند که طرز فکر و عمل کرد يک فرقه مذهبی (فرقه کالوين) از دين پروتستان باعث بوجود آمدن سيستم سرمايه داری و مدر نيته در اروپا گرديد. کالوين ها وظائف مذهبی را بيک امر خصوصی تبديل نمودند و بدين ترتيب سنت و تبعيت از کليسا را رد کردند.
افراد اين فرقه معتقد بودند که فرد مذهبی موقعی در مقابل خدا از گناه مبرا و رستگار مي باشد که در امور شغلی و کاری موفقیت بدست بيآورد. بدين ترتيب يک نوع اخلاق شغلی با ارزش های مذهبی پديدار گرديد که شخص مذهبی را موظف مي کرد که سود کار سرمايه را به مصرف شخصی نرساند و آنرا دو باره سرمايه گذاری نمايد. بدين ترتيب بود که سرمايه انباشته گرديد وهمرا با پيشرفت علوم طبيعی و مناسبات منطقی، عقلايی در امور اداری و قضائی و حتی هنری راه برای پديده سيستم سرمايه داری (نخست در کشورهای پروتستان هلند و انگلستان ) هموار گرديد. بعد از پابر جاشدن اين سيستم ديگر مذهب نقشی در توسعه آن نداشت و حتی مذهب بعنوان يک پديده غير منطقی به کنار جامعه رانده شد. اما به کنار رانده شدن مذهب در جوامع غربی دليل بر بی مذهبی بودن مردم غرب نمي باشد.
اما عقلايی شدن جامعه و يا شناخت عقلی (rationalism) در غرب با جنبش پروتستان شروع نشد. ريشه های اين طرز فکر منطقی را ميشود در کتاب های مذهبی يهوديان و مسيحيان مشاهده نمود.
داستان بهشت وگفتگو خدا با آدم و حوا در اين کتاب ها يک نمونه از اين طرز فکر عقلائی مي باشد.

داستان بهشت بدين ترتيب شروع مي شود: آسمان و زمين وجود دارند و بعد خدا رودخانه و گياه هان (يک باغ) را به وجود مي آورد و بالاخره خدا انسان (آدم) را از خاک درست مي کند و نفس زندگی را به او می دمد و او را در اين باغ جایگزين مي کند. شرائط زندگی در اين باغ برای آدم خوب مي باشد و درختان ميوه دارند. اما خدا دو درخت در اين باغ را به طور مشخص نام گذاری مي کند: "درخت زندگی" و "درخت شناخت خوب از بد". وظيفه آدم نگهداری و آباد نگهداشتن اين باغ مي باشد. ولی خدا شرطی برای آدم قائل مي شود: او اجازه دارد از ميوه تمام درختان استفاده کند به غير از ميوه"درخت شناخت خوب از بد" از قرار معلوم تا اين مرحله از خلقت انسان قادر به تشخيس خوب از بد نبوده و اين شناخت بعد از خوردن ميوه اين درخت به دست مي آيد که خدا مصرف آن را ممنوع کرده بود. خدا به آدم مي گويد که مصرف از ميوه اين درخت باعث مي شود که او (آدم) جان خود را از دست بدهد. اما خوردن ميوه اين درخت يک کار ضد اخلاقی نمي باشد. هنوز مفهوم اخلاق برای آدم ناشناخته می باشد. حال عکس اين مسئله نيز صدق مي کند.اگر آدم از ميوه اين درخت استفاده بکند به شناخت دست می يابد: سرپيچی از اوامر خدا يعنی بدست آوردن آگاهی و شناخت. تا اين زمان از آفرينش هنوز زن (حوا) وجود ندارد. بعد از آفرينش آدم خدا اول حيوانات را خلق و بعد آدم را خواب مي کند واز يکی از استخوان های سينه او حوا را به وجود مي آورد. خدا حوا را برای کمک به آدم خلق مي کند، در واقع نقش حوا يک نقش کمکی مي باشد. از نظر سلسله مراتب آفرينش حوا در مرتبه دوم قرار داده مي شود گفت که او نوکر آدم و آدم آقای او مي باشد.
حال مار وارد ماجرا مي گردد. مار به حوا توضيح مي دهد که با خوردن ميوه درخت ممنوعه او (حوا) به شناخت و استقلال دست ميابد. حوا ميوه درخت را مي خورد و آدم را نيز وادار به خوردن از آن مي کند. اگر حوا نبود آدم به شناخت خود واقف نمي گرديد. نخست حوا به شناخت دست ميابد و با توجه به اينکه او در خلقت در مرتبه پايبن تری از آدم قرا دارد (هگل نيز در فلسفه خود ادعا کرده که اين نوکر مي باشد که نخست به آگاهی ميرسد). وقتی خدا از آدم سوال مي کند که چرا او ميوه ممنوعه را مصرف کرده است آدم جواب مي دهد که حوا به او پيشنهاد کرده است و حوا مار را مسئول مي داند. آدم و حوا از بهشت رانده مي شوند و عمر جاودانی خود را از دست مي دهند و مار نيز مجبور مي گردد برای هميشه بر روی زمين بخزد و دشمن انسان گردد. حوا اولين انسان آفرينش بود که به آگاهی دست يافت و مستقل گرديد. آدم و حوا اوامر خدا را ناديده مي گيرند و نتيجه اين سرپيچی مستقل فکر و عمل کردن آنها مي باشد که برای يک زندگی آزاد ضروری مي باشد. همين کار را نيز انسان مدرن غرب انجام مي دهد. انسان مدرن خرد خود را به کمک مي گيرد و عمل مي کند. در واقع ريشه استقلال فکری و عملی انسانها در غرب (مدرنيته) را بايد در مذهب آنها جستجو کرد، در طرز فکر و عمل کرد اولين انسانهای آفرينش، آدم و حوا.
با اينکه اسلام نيز يک مذهب ابراهيمی مي باشد داستان بهشت در قرآن اختلافاتی با انجيل و تورات دارد. درآيه ها(قرآن) خدا به آدم و حوا (پس از خوردن ميوه ممنوعه) مي گويد که آنها بايد بهشت را ترک و به زمين بروند و بعداً او (خدا) برای هدايت آنها در روی زمين يک فرستاده (پيغمبر) تعيين مي کند. همانطور که خدا در بهشت به آدم و حوا راه خوب و بد را نشان داده بود در روی زمين نيز بايد آنها از دستورات خدا که به وسيله پيغمبر برای آنها فرستاده مي شود اطاعت بکنند در غير اين صورت آتش جهنم منتظر آنها مي باشد. بدين صورت مستقل فکر و عمل کردن آدم وحوا در روی زمين امکان پذير نمي باشد. آنها در روی زمين نيز بايد تابع دستورات خدا باشند. در انجيل حداقل در آخر داستان بهشت از فرستاده خدا حرفی در ميان نيست و آدم وحوا مي توانند روی زمين مستقل فکر و عمل کنند.

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

ماتریالیسم دیالکتیک



در اين نوشته به دنبال گرايش هاي حزبي و چيزهايي از اين قبيل نمي باشم و قضاوت را به عهده خوانندگان مي گذارم .
چند ايدئولوژي در غرب :
سه ايدئولوژي كلي در تمدن غرب برقرار بوده است و در اين نوشتار راه گشا خواهد بود عبارتند از :
1- اومانيسم ( فرد گرايي ) 2- ليبراليسم ( آزادگرايي ) 3- سوسياليسم ( جامعه گرايي )
1- اومانيسم نام نهضتي بطور عمده فرهنگي است ، كه به رنسانس ( يا نوزائي ) و تجديد حيات علم و فلسفه و هنر و طرح مسائل اجتماعي ، سياسي و تربيتي خارج از چارچوب مذهب در اروپا منجر گرديد . اين نهضت پيامد حوادث بيش از دويست ساله جنگهاي صليبي مي باشد . اومانيسم فرهنگي بود كه دست دولتهاي جديد اروپايي را باز كرد و روحيه و طرز تفكر را تغيير داد و منجر به يك ملي گرايي و دولت گرايي گرديد .
2- ليبراليسم : ليبراليسم بعنوان يك مقوله فراگير اجتماعي ، سياسي و اقتصادي كه در جوامع غربي رايج است ، مقوله اي است تمدني و فرهنگي و علاوه بر اينكه آزادي سياسي خود را مورد تاكيد قرار مي دهد ، بلكه بويژه آزادي عمل اقتصادي و سرمايه صنعتي و بازرگاني را مي طلبد .
3- سوسياليسم : اين سيستم كه به هدف تكامل زندگي انسان تشكيل يافته بود تحت لقاي خارج كردن نظام جامعه از لقاي دولتمندان زرپرست و ثروتمند و از نظارت شاه ها و پرنس ها تشكيل گرديده است . سوسياليسم به دنبال بوجود آوردن مساوات واقعي بين تمام قشرها و از بين بردن امتياز برتري قشري بر قشر ديگر است .
منابع ماركسيسم عبارتند از : فلسفه ، اقتصاد ، سوسياليسم . در ارتباط با منبع فلسفي ماركسيسم وامدار فلسفه هگل و فوئرباخ مي باشد . در ارتباط با منبع اقتصادي ماركسيسم وامدار آدام اسميت و ريكاردو مي باشد و جزء فلسفي ماركسيسم ، ماترياليسم ديالكتيك مي باشد.
ماترياليسم ديالكتيك
يكي از اجزاء عمده ايدئولوژي ماركسيسم ، فلسفه ماترياليسم ديالكتيك است . ماركسيسم ، ماترياليسم ديالكتيك را در مقابل ماترياليسم كهنه و متافيزيك قرار مي دهد ، كه كليه انواع ماترياليستهاي گذشته را ] اعم از ماترياليسم آنتيك ( باستاني ) مانند ماترياليسم يونان قديم ( دمكريت = ذيمقراطيس ) و رم قديم ( لوكرسيوس ) ، حس گرايي ( سانسواليسم ) در انگلستان قرن هفده ( منسوب به بيكن ، هابس و لاك ) ، ماترياليسم در فرانسه قرن هيجدهم (ديده رو و هلوسيوس ) و غيره {[ در بر مي گيرد. ماترياليسم ديالكتيك ، تمامي اين مكاتب را ناقص مي شمرد.
ماترياليسم ديالكتيك خود به اجزاء مختلف تقسيم مي شود:
1- جهان بيني ديالكتيك 2- ماترياليسم فلسفي 3- ماترياليسم تاريخي
پس از ماركس و انگلس ، اين نظريات بوسيله پلخانف و لنين و بعدها بوسيله استالين و مائوتسه دونگ تشريح و بسط داده شد و جمع بزرگي از فلاسفه شوروي ضمن تأليف در كتب مجمل يا مشروح اين احكام را منظم كردند.
برخي تاريخ ديالكتيك را با آموزشهاي تائوئيسم ( دائوئيسم ) در چين باستاني آغاز مي كنند . در كتاب دائودتسين آمده است : ناتمام و ناكامل ، كامل مي شود ، كج راست مي گردد و كهنه ، نو مي شود يعني متقابلان بهم تبديل مي گردند.
بدين ترتيب دو اصل ديالكتيك يعني تبديل متقابلان به هم و تغيير دائمي مي باشد كه در تائوئيسم و بوداگريي نيز تا حدودي سابقه دارد . اما ديالكتيك بمعني اخص از آموزش هراكليت آغاز مي گردد. هراكليت در فراگمنت ها مي گويد : اين نظام جهان ، همان است كه براي همه موجودات وجود دارد. آن را نه ارباب النوع و نه افسانه ها ايجاد كرده اند ، بلكه هميشه بوده و خواهد بود يك آتش زنده است كه طبق موازيني مي سوزد و طبق موازيني خاموش مي گردد. عالم محدود و جهان واحد است.
به نظر گزننون ، در نزد سقراط ديالكتيك ، هنر كشف حقيقت از راه تصادم عقايد متقابل و شيوه گفته هاي عالمانه براي استخراج تعاريف حقيقي مفاهيم است.
اسپينوزا در اثر معروف خود بنام اخلاق وجود تضاد بين جبر و اختيار را غلط مي داند و معتقد است كه بين آنها رابطه اي برقرار است و توضيح مي دهد كه مثلا اختيار ( آزادي ) چيزي ديگر غير از شناخت جبر نيست.
دكارت در دوران جديدتر به اصل تكاملي جهان از عناصر اربعه معتقد است . كانت و لاپلاس يك قرن بعد از دكارت تحول منظومه شمسي را طبق تئوري معروف خود اثبات مي كنند. بدين ترتيب مفهوم تحول در علوم طبيعي راه مي يابد .
هگل بر آن است كه تضاد ، ريشه همه جنبشها و اصل زندگي است هر چيزي در آن حدي كه متضمن تضاد باشد ، حركت مي كند و قدرت تحرك دارد .
هگل مي گويد : ديالكتيك روح جنباننده علم است و اصلي است كه تنها بوسيله آن ربط و ضرورت باطني در مضمون علمي پديد مي شود .
در ادامه مي نويسد : ( بدين جهت ديالكتيك عالي ترين نيروست و بيش از اين ، يگانه نيروي مطلق عقل است و حتي قدرت محركه اي است بالاتر از عقل ، كه به كمك آن عقل خود را در خودش مي يابد و مي شناسد ) و (تمام اشيايي كه ما را محاصره مي كنند در پيرامون ما قرار دارند ) مي توانند بعنوان نمونه هاي ديالكتيك بررسي گردند . ما مي دانيم كه آنها متناهي هستند، تغيير پذيرند و سپري اند و اين نيست مگر ديالكتيك ، كه به بركت آن اين اشياء متناهي بايد از حدود آنچه كه بلاواسطه اند ، خارج شوند و به متقابل خود گذر كنند .
به نظر هگل ، ديالكتيك بمثابه اسلوب معرفت قدرت عقل به معناي وحدت متضادين را درك مي كند و حال آنكه برعكس ، متافيزيك و فهم متافيزيكي تنها يك ماهيت متضاد را به رسميت مي شناسد و مبادله آنها را نمي بيند در نتيجه اشياء را يكطرفه تعريف مي كند.
به تعبير انگلس ، ديالكتيك هگل رشد خودبخودي مفاهيم است . هگل ديالكتيك خود را تنها اسلوب صحيح در مقابل متافيزيك مي داند . متافيزيك در نزد هگل به معناي رايج آن نمي باشد ، هگل خود بوجود عقل مطلق يا ايده مطلق بعنوان خالق و آفريننده جهان معتقد است ولي مقصود هگل از متافيزيك تمام اسلوب هاي غير ديالكتيكي است .
هگل مي نويسد : اسلوب متافيزيك يا اسلوب دگماتيك ( جزمي ) بر معرفت سطحي پديده ها مبتني است و برخي مختصات جدا و مستقل از يكديگر را تثبیت مي كنند و همواره يكي از دو حكم متناقض را كه مثلا عالم متناهي يا غير متناهي است ، تاييد مي كند.
انگلس مدعي است كه او و ماركس يگانه افرادي بودند كه رهاندن ديالكتيك آگاهانه را از شيوه مخرب ايده آليسم هگلي وظيفه خود قرار داده و كوشيدند تا استنباط مادي را از ديالكتيك تبين كنند و سپس آنرا بر طبيعت منتقل كنند ، زيرا طبيعت سنگ محك و مظهر تاييد ديالكتيك است . انگلس مي گويد: طبيعت شناسي امروزي بطور فوق العاده غني و سرشار ، ديالكتيك را مورد تاييد قرار مي دهد و تجارب خود را در اختيار ديالكتيك قرار مي دهند.
انگلس مي نويسد : براي فلسفه ديالكتيك هيچ چيز يكباره و براي هميشه مستقر و بلا شرط و مقدس وجود ندارد . ديالكتيك در همه چيز نشانه سقوط ناگزير مي بيند : كه چيزي در برابر آن ياراي ماندن ندارد . ديالكتيك روند بلا انقطاع ظهور و زوال ، اعتلاي بي نهايت از پست به برتر و بازتاب اين روند در تفكر است.
ماترياليسم فلسفي :
انگلس مسئله اصلي فلسفه را رابطه شعور با ماده مي داند و براي اين مسئله اصلي دو جهت قائل است : اول اينكه كداميك از شعور يا ماده داراي تقدم وجودي هستند . كساني كه تقدم را با ماده مي دانند و معتقدند كه شعور از ماده كسب مي گردد ، ماترياليست هستند . كساني كه معتقدند شعور و يا روح يا جوهر روحاني يا خدا خلاق است و بر ماده تقدم دارد ، ايده گرا ( ايده آليست ) هستند .
كساني كه به اين سئوال پاسخ صريح ندهند ، لا ادريون ( ندانم گرايان = اگنوستيك ) هستند .
مسئله دوم امكان حصول معرفت مي باشد . سئوال مي شود آيا بشر قادر است به واقعيت وجودي پي ببرد ؟ كساني كه بگويند بشر قادر است به واقعيت ولو در طول زمان و بتدريج پي ببرد ، واقع گرا ( رئاليست ) هستند و كساني كه در امكان شناخت شك كنند ، شكاك ( سپتيك ) هستند . در طرح مسئله اساسي فلسفه مسئله مذهب و اعتقاد به خدا مطرح نمي گردد ، ولي بطور تلويحي و غير مستقيم ، باورمندان به خالق ، جزء ايده آليست ها و يا دوآليستها قرار مي گيرند .
دواليسم يا ( دوگرايي ) يعني اعتقاد به دو جوهر : جوهر معنوي و الهي ، كه خالق است و جوهر هيولايي يا مادي ، كه مخلوق است . ماترياليست ها فلسفه اسلامي را بطور كلي مبتني بر دوآليسم مي دانند و خود را يكتاگرا ( مونويست ) مي شمرند.
درباره ماترياليسم فلسفي ( ماترياليسم ديالكتيك ) بايد دانست كه مسئله اساسي آن نفي مذهب و نفي خداست ، يعني آن نتيجه مهمي كه اين مكتب با ترويج و تبليغ آن موجب جدا شدن خود از دينداران است .
ماترياليست و آته ئيست :
اتئيست ( نفي خدا ) ، طبق نظريه ماركسيست ها يك ديدگاه پيگير ماترياليستي است ، كه مذهب و باور به خدا و روح و موجودات ماوراء الطبيعي و نيروهاي غيبي و جهان پس از مرگ و بقاء روح را رد مي كند.
ماترياليست و آته ئيست جهان را موجودي ازلي و متحرك به ذات مي داند و علت حركت جهان را در داخل آن جستجو مي كند .
ديالكتيك و رياضيات :
اختلاف بين ديالكتيك و شعب متنوع رياضيات اين است كه رياضيات مبتني بر فرضهايي است كه رياضي دان حقيقت آنها را بدون آنكه مورد مطالعه و بررسي قرار مي دهد مسلم مي گيرد . رياضي دان صور يا كليات را بكار مي برد ليكن خصوصيات آنها را فرض صادق در نظر مي گيرد بدون آنكه بتواند ذات و ماهيت آنها را تبيين كند و يا اينكه روشن سازد چرا آنها داراي چنين ماهيتي دارند . سقراط رياضيات را ( روياهايي درباره واقعيت ) ناميده است و آن را بمعناي كامل دانش و شناسايي ندانسته است .
اما اگر كسي فرضها و مفاهيم خود را مورد مطالعه و تحقيق قرار دهد تا به فهم كامل آنها نائل گردد، در اين حال مشغول مطالعه ديالكتيك خواهد بود . پس فقط ديالكتيك مستقيما به سمت اصل و مبدا پيش مي رود و تنها علمي است كه به فرضيه ها اكتفا نمي كند ومي خواهد بنيان مستحكمي بسازد .
راه شناسايي كامل و واقعي نخست رها كردن هر اعتمادي به آگاهي حسي و بجاي آن توجه به مطالعه و مشاهده عالم معقول تنها به مدد نيروي استدلال و تعقل است . وقتي انسان از عالم احساس روي برتافت قادر خواهد بود فرمها و ساختارهاي اوليه عقل خويش را باز شناسد .
پيدايش ماترياليست ديالكتيك : از پايان قرن 18 با پيشرفت علم ، سه كشف بزرگ علمي تضمين گرديد .
1- با كشف سلول ، دانشمندان ثابت كردند كه تمام اعضاي حيوانات و نباتات از سلولهاي مختلف تشكيل مي شود . اين كشف يگانگي ساختماني طبيعت زنده و جاندار را نشان مي دهد .
2- قانون پايداري و تبديل انرژي ها بيكديگر اثبات گرديد . اكنون با رجوع به قانون بقاي جرم و انرژي ، متوجه مي گرديم كه چيزي نه از هيچ بوجود مي آيد و نه هيچ مي شود . بلكه فقط تغيير شكل مي دهد . در چرخه طبيعت ابتدا و انتهاي بي معني است اين نكته همان سئوال معروف را در ذهن انسان تداعي مي كند كه ( اگر خدا خالق دنياست چگونه از هيچ چيزي بوجود آورده است و اگر كه از هيچ بوجود نياورده كه ديگر خدا خالق نيست ) .
3- پيدايش دكترين طبيعي دان انگليسي داروين درباره منشاء انواع است . داروين ضربه محكمي به دريافت متافيزيكي و ضد ديالكتيك طبيعت زنده وارد آورد . اين دانشمند با مشاهداتي گسترده اثبات كرد كه همه نباتات ، حيوانها و انسان در نتيجه ميليونها سال دگرگوني بدين شكل درآمده اند .

ماده ( Material ) چيست ؟
به آن چيزي گفته مي شود كه بصورت عيني وجود داشته باشد يعني در خارج از شعور انسان و مستقل از وجود انسان وجود داشته باشد . ماده نمايشگر جهان خارجي است كه بر اعضاي حسي ما اثر نهاده و احساسات مختلفي را بر مي انگيزد ( بازتاب ) . به مثالي توجه فرماييد : هر كسي كه در زندگي مشاهدات متعددي داشته است يعني چيزهاي بسياري ديده است و البته بسياري چيزها را هم نديده است . اگر بخواهد به چيزي فكر كند كه تاكنون با آن برخورد نداشته ، يا دست به شبيه سازي مي زند و چيزي جديد ولي با عناصر متشكله قبلي كه در ذهن داشته ، خلق مي كند و يا اصلا نمي تواند به چنين چيزي كه نه ديده و نه دركي نسبت بدان دارد فكر كند. اين مطلب بيانگر وجود عيني داشتن مواد بصورت مستقل و مادي بودن ريشه فكري انسان است .
از جمله خواص ماده ( بعنوان يك لفظ عام ) حركت و تحول و تغيير شكل است . يك شئ ساكن مانند سنگ هر چند كه ظاهرا ساكن است ولي بهمراه زمين در حال حركت است و از نظر حركت داخلي نيز با حركت الكترونها مويد تحرك نامحدود ماده مي باشد . يكي از انديشمندان مي گويد : حركت في نفسه تما دگرگونيها و جريانهايي كه در جهان روي مي دهد ، يعني از تغيير مكان ساده تا انديشه انساني را در بر مي گيرد . حركت يعني حدوث تغيير و دگرگوني در ماده . پس متوجه مي گرديم كه اگر مي گوييم سكون ، آرامش و غيره اينها مفاهيم نسبي هستند و گرنه هيچ چيز سكون مطلق نيست .

زمان و مكان : همه اشياء داراي ابعاد مي باشند . هر شيء سه بعد دارد و مكاني معين را اشغال مي كند و نسبت به همديگر داراي ترتيب هستند . قبل گفتيم كه همه جهان مركب از ماده هستند. اين بيانگر اين مطلب است كه ماده فقط در فضا وجود دارد و فضا يكي از صورتهاي وجود ماده است . چون در دنيا حركت داريم كه منجر به تغيير و تحول مي گردد ، اين تغييرات و دگرگوني ها ، اين توالي منظم رويدادها و دوام آنها فقط در زمان جاري است . پس هر چيز كه در جهان روي مي دهد بر كنار از زمان نمي باشد . از اين رو زمان يكي از اشكال وجودي ماده است .

قوانين ديالكتيك :
قانون چيست ؟ قوانين نمايانگر روابط بين اشياء و پديده ها مي باشند كه با طبيعت داخلي پديده ها ارتباط منطقي دارند و به هيچ وجه بر اساس موقعيت هاي اتفاقي ، خارجي و گذار قرار ندارند . قانون همه روابط را منعكس نمي سازد ، بلكه فقط روابط اصلي و قطعي را بيان مي كند . مثلا قانون ارشميدس بيانگر حالتي است كه براي تمامي اجسام شناور در مايع مشترك مي باشد و اين خصوصيت جنبه عمومي دارد بدين معني كه بمحض برقراري شرايط ، آن تحت سيطره قانون مذكور قرار خواهد گرفت . مشخصه اساسي قانون عيني بودن ( objective ) آن مي باشد .

قانون تبديل تغييرات كمي به تغييرات كيفي :
كيفيت ( Quality ) چيست ؟
خصلتي است داخلي مربوط به خود شيء ، كيفيت مجموع همه مشخصه هاي اساسي شيء مي باشد . شيء به ياري اين كيفيت ثبات نسبي مي يابد و از اشياء ديگر متمايز مي گردد.
كميت ( Quantity) چيست ؟
تعيين اشياء و پديده هاست كه بوسيله عدد ، مقدار ، ريتم ، درجه ، حجم و غيره توصيف مي شود .
اگر كيفيت يك شيء تغيير يابد باعث تغيير خود شيء مي گردد ولي درباره كميت حدودي دارد . مثلا يك تكه سنگ اگر از يك ابعادي بزرگتر گردد ديگر به آن سنگ اطلاق نمي گردد و مثلا صخره گفته مي شود .
پس همانطور كه تغييرات كمي به تغييرات كيفي تبديل مي گردد ، عكس آن نيز اتفاق مي افتد و تغييرات كيفي نيز به تغييرات كمي تبديل مي گردند .
از اين قانون انديشمندان جهش را بعنوان گردونه قاطع تبديل كيفيت كهنه به كيفيت جديد و تغيير ناگهاني در تحول تعريف مي كنند .
قانون يگانگي و درگيري اضداد :
جريانهاي متضاد در همه جا قابل مشاهده مي باشند . مثلا در ارگانيسم انسان و حيوان ، سلولهاي آنها در يك زمان در حال زايش و ميرش هستند و با توقف يكي از اين دو سيكل ارگانيسم با مرگ روبرو مي گردد . در رياضيات بعلاوه و منها و در فيزيك عمل و عكس العمل در تضاد يكديگرند . تضاد در جاههاي بروز پيدا مي كند كه مصاديق اضداد با يكديگر برخورد كنند . اگر اشياء تغيير نيابند و براي هميشه به يك شكل باقي بمانند ديگر داراي تضاد نخواهند بود . از خواص ماده تغيير و تحول مي باشد بدين جهت تغيير حالت در ماده هرگز متوقف نخواهد گرديد ; پس در نتيجه تضاد هميشه وجود خواهد داشت .
يك مثال عملي در مورد تضاد : بهنگام گرم شدن آب شتاب حركت مولكولهايش افزايش مي يابد . نيروي جاذبه مولكولها كه بكمك آن آب حالت عاديش را حفظ مي كند ، رفته رفته رو به تحليل مي رود . در اثر حرارت تحليل نيروي جاذبه تا بدانجا پيش مي رود كه حفظ حالت موجود آب ميسر نمي باشد . بدين جهت آب بسرعت دگرگون شده به بخار تبديل مي گردد . تمام اين تغييرها بدنبال مبارزه دو نيروي مخالف و ضد هم صورت مي گيرد . نيروي جاذبه بين مولكولي و نيروي از بين بردن اين جاذبه كه در اثر حرارت ايجاد مي گردد ، باعث تضاد مي گردد و اين مبارزه تا نقطه اوج تضادها ادامه مي يابد . بعد از اين تضاد حالت و كيفيتي جديد بوجود مي آيد . تضادهاي داخلي در همه اشياء و روندها وجود دارند و اين تضادها از وحدتي جدايي ناپذير و در عين حال در مبارزه دايمي قرار دارند . مبارزه اضداد سرچشمه داخلي دارد كه موجب تغييرات مي گردد . بعبارت ديگر هر پروسه اي ضد خود را در خود مي پروراند و همين باعث تحول در پروسه مي گردد .
بقول يكي از انديشمندان : اين قانون ماهيت و شالوده ديالكتيك است .

قانون نفي در نفي :
هر پديده اي در طبيعت از بدو تولد ، شروع به رشد و گردآوردن نيروهاي لازم نموده و سپس در آستانه دگرگوني بنيادي قرار مي گرد . اصل نفي در نفي عبارت از اين است كه در يك پروسه دائمي نوشدن ، روند دائمي نفي و زدايش پديده هاي كهنه و زايش پديده هاي نو در جهان بوقوع مي پيوندد . بنابراين ، نفي بمعني گسترش يك پديده و گذار آن به يك درجه جديد و عالي تر است .
پديده هاي جديدي كه در طبيعت و جامعه نمودار مي شوند ، راه طبيعي خود را مي پيمايند تا در زمان معين بفرسايند و جاي خود را به نيروها و پديده هاي تازه بدهند . پديده نو و جوان پديده اي را نفي مي كند كه فرسوده شده و خود نيز بعد از فرسوده شدن بوسيله نيروهاي جوانتر نفي مي گردد . ماهيت قانون نفي در نفي بدين صورت تعبير مي گردد كه در روند گسترش درجه عالي درجه نازل پيشين را حذف و نفي مي كند و آنرا به سطح تازه اي ارتقاء مي دهد و هر محتوي مثبتي را كه در جريان تكاملش بدست آمده حفظ مي نمايد ، اين مطلب بيانگر تكامل مي باشد .
از جمله مقوله هاي ديالكتيك مي توان به ضرورت و حادثه – امكان و واقعيت – محتوي و شكل – ماهيت و نمود – علت و معلول – فرد ، خاص ، عام اشاره كرد .

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

نگاهی به اسلام شناسی علی شریعتی



كمتر كسي است كه علي شريعتي را نشناسد و يا حداقل اسم او را نشنيده باشد . علي شريعتي كه در بين هواخواهان زياد خود معروف به دكتر بوده يكي از پايه گذاران انقلاب سا ل 57 بوده است . اين مطلب را مي توان از كتابهاي متعدد موجود و حساسيتي كه ساواك بر روي اين شخص داشت متوجه گرديد. به نظر من او يك مذهبي و در عين حال ضد مذهب عوام و آخوندیسم بود و از مذهب به ابتذال كشيده شده گريزان بود ولي كماكان به مذهب راستين )از ديدگاه خودش) معتقد بوده است. در اين نوشته به بررسی برخی از عقاید وی که در کتاب اسلام شناسي وجود دارد پرداخته می شود. كتاب اسلام شناسي چاپ طوس مشهد به سال 11/10/1347 بوده که براي اعتبار در مستند بودن اين كتاب در صفحه 588 مي نويسد : … در نقل حوادث سيره طبري و ابن هشام را متن قرار داده ام و هر جا اين دو ساكت بوده اند به منابع ديگر رجوع كرده ام و سعي كرده ام منابع فرعي نيز از كهن ترين و موثق ترين كتابها باشند از قبيل ابن سعد ديار بكري و غيره هر جا در سخن حقيقت و درستي با ظرافت و زيبايي ناسازگاري افتاده اند ، نخستين را بر مي گزيدم و دومي را قرباني آن مي كردم كه حقيقت از زيبايي ، زيباتر است ؟ شریعتی كه قلم نافذي دارد قادر است احساسات افراد را به نحوي بر انگيخته كند كه فرد ندانسته كاري را انجام دهد كه هيچ گاه به آن فكر نكرده و همين احساسات نيز در سال 57 بسيار كار ساز بود.

برخي وقايع تاريخي در كتاب :

مرگ زينب: و در اين سال زينب دختر پيغمبر زن ابي العاص بر اثر صدماتي كه در بازگشت از مكه ديده بود و مدتها از آن رنجور بود فوت كرد . پيغمبر در مرگ دخترش كه به خاطر او و دين او سعادت و سلامت خويش را فدا كرده بود چنان خشمگين شده بود كه دستور داد كساني را كه در راه مدينه بر شتر وي نيز زده بودند و او را چنان بر زمين افكنده بودند كه به سختي مصدوم شد و پس از يكسال رنج در گذشت هر جا ببينند به آتش بسوزانند ولي روز بعد اعلام كرد : كه لايحرق بالنار الارب النار و دستور داد به شمشير بكشند . ص 270-269

مسلمانان ياغي :اولين ثمرات غير منتظره اين قرارداد (حديبيه ) به بار آمد . قريش اسلام را به رسميت شناخته بود و محمد را به ناچار رسما تحمل مي كرد و به او اجازه مي داد كه از سال ديگر با اين كه دشمن بتان است ، به زيارت كعبه بيايد ديگر آنكه اجازه دارد از راههاي كارواني و تجارتي استفاده كند و پيغمبر نيز در قبال آن از زدن كاروانها و بستن راهها خودداري كند . بنابراين ناچار راه ساحل را كه از مكه به سوي شام مي رفت را طبق قرارداد بايد آزاد مي گذاشت ص 246 –245

جريان عايشه : حتما جريان عايشه و مشكوك شدن پيامبر را مي دانيد كه علت دشمني عايشه با علي به غير از خصومت با فاطمه زن علي به اينجا نيز بر مي گردد . اين قسمت را نيز از كتاب نقل مي شود : … پيغمبر از منبر فرود آمد و به خانه ابوبكر رفت و علي ابن ابي طالب و اسامه بن زيد را پيغام داد آمدند تا با آنان مشورت كند . اسامه از عايشه ستايش كرد و گفت : اي رسول خدا تو از خانواده ات جز خير نمي داني و اين مسئله دروغ است و بي پايه – اما علي گفت : اي رسول خدا زن بسيار است و تو مي تواني به جاي او زن ديگري بگيري از كنيزش بپرس او بتو راستش را خواهد گفت پيغمبير بريره را خواست تا از او سوال كند ، علي برخواست در حالي كه او را به شدت كتك مي زد و مي گفت به رسول خدا راست بگو گفت : به خدا قسم جز خير نمي دانم و در عايشه عيبي نمي بينم ص 233 –232

راهزني : در جمادي الاولي زيدبن حارثه به دستور پيامبر بر كاروان نقره قريش كه از ساحل به شام مي رفت زد و با نقره بسيار و اسيراني چند كه ابوالعاص داماد پيغمبر نيز در آن ميان بود بر گشت . دحيه ابن كلبي با كالاهايي از روم بر مي گشت كه راهزني به نام هنيد از طائفه جزام كه مسلمان بودند در حمسي بر او زد و هر چه داشت برد . ص 225 زيدبن حارثه (پسر خوانده پيامبر ) با سپاهي به تنبه بني نزاره كه او را در سفر شام كه از جانب مسلمانان به تجارت رفته بود لخت كرده بودند ، رفت و سحر گاه بر آنان تاخت و ام قرفه ، ملكه آنان كه قريش شكست ناپذير مي دانست اسير كرد و به دو شتر بست و از ميانه نيمش كرد و سرش را در مدينه گرداند . ص 236 زيد ابن حارثه با سپاهي به مينا ، در مصر تاخت وبا اسيراني برگشت. صاحبان مادران و كودكان را جدا از هم ميفروختند. پيغمبر صداي شيون آنان را شنيد و دستور داد مادر وطفل را جز با هم نفروشند. ص 236

مقابله به مثل: اعراب بني عرينه مسلمان شدند و به مدينه آمدند اينان كه باديه نشيناني وحشي بودند، از قامت در شهر و هواي مدينه شكايت كردند. پيغمبر آنها را به سر گله شتران خود به باديه فرستاد . پس از چندي كه از شير شتران پيغمبر و هواي آزاد جان گرفتند ، دست و پاي شتران پيغمبر را بريدند و در چشمها يش خار فرو كردند و گله شتر را ربودند . كرزبن جابر با بيست تن مامور تعقيب آنان شد. پيغمبر دستور داد دست و پاي دزدان را بريدند و در حومه شهر دار زدند. ص 236 عمرو بن اميه ضمري از طرف پيغمبر مامور ترور ابو سفيان شده بود تا مقابله به مثل كرده باشد . وي يكي از تروريستهاي معروف جاهليت بود از اين رو تا وارد مكه شد او را شناختند ناچار بي آنكه كاري از پيش ببرد فرار كرد و به مدينه بازگشت و داستان را به پيامبر گفت و محمد خنديد. 237و236

قتل ابوجهل: ابن مسعود مي گويد : پا روي سينه اش گذاشته بودم تا سرش را جدا كنم ، گفت: بر قله صعبي بالا رفته اي اي گوسفند چران حقير . سرش را بريدم و آوردم پيش پيغمبر كه گفته بود چه كسي خبر ابوجهل را به من مياورد و آنرا در برابرش انداختم و گفتم اي رسول خدا اين سر دشمن رسول خدا ابوجهل و پيغمبر گفت : الله الذي لا اله غيره 158
گردن زدن: سپاه اسلام به اثيل رسيد . اسيران را از برابر پيغمبر گذراندند . پيامبر ناگهان نضر ابن حارث را ديد كسي كه در سيزده سال مكه از هيچ گونه رذالتي دريغ نكرده بود . محمد نگاهي به او كرد كه دانست نگاه مرگ است و رهايي نخواهد يافت . او كه اسير مقداد بود و مقداد انتظار داشت فاميل او وي را به قيمت خوبي بخرند به پيامبر گفت كه وي اسير من است و پيامبر برايش دعا كرد كه خدايا مقداد را با فضل خود از وي بي نياز كن . پيامبر گفت گردنش را بزن علي بيدرنگ حكم را اجرا كرد. سپاه به عرق الظبيه رسيد . فرمان داد تا عتبه ابن ابي معيد را گردن بزنند فرياد زد اي محمد براي جوانانم كي خواهد بود ؟ گفت آتش و علي بي درنگ حكم را اجرا كرد .163
مثله كردن : پيغمبر به سوي كشتگان احد رفت و بدنبال حمزه مي گشت كه او را يافت كه مثله اش كردند و گوشها و بينيش را بريده اند و شكمش را شكافته جگرش را برده اند و از شدت خشم عهد كرد كه اگر در جايي خدا مرا بر قريش چيره كرد سي مرد از مردان آنان را مثله خواهم كرد مسلمانان نيز كه بر حالت پيغمبر و كشته حمزه قهرمان وفادار خود اندوهگين بودند گفتند به خدا قسم اگر روزي بر آنان دست يافتيم آنان را چنان مثله كنيم كه تا كنون كسي از عرب نكرده باشد .

فتح مكه : يكي از كساني كه دستور قتل او بعد از فتح مكه در هر حالتي صادر شده بود عبدالله ابن سعد ابن ابي سرح كه كاتب وحي بود و مرتد شد و به آنها گفت من هر گاه كه آيات را مي نوشتم آنها را تغيير مي دادم وي برادر رضاعي عثمان بود و به او پناه برد و عثمان او را نزد پيامبر آورد و برايش امان خواست. پيامبر كه خشمگين بود در پاسخ عثمان ساكت ماند و سكوتش طولاني شد و سپس گفت بسيار خوب . عثمان و عبدالله ابن سعد رفتند پيغمبر گفت : ساكت ماندم تا يكي از شما برخيزد و گردنش را بزند مردي از انصار گفت به من اشارت مي كردي و پيامبر گفت رسول خدا به كسي اشارت نمي كند براي كشتن 298 .
ديگري عبدالله ابن خطل از تميم ، كه پيغمبر فرمان صدور قتل او را نيز در هر حالتي صادر كرده بود زماني او را با يكي از انصار به جمع آوري صدقات فرستانده بود و در آنجا كسي را كشته بود و بعد از آن مرتد شده بود و دو كنيز داشت كه هجويه هايي در باب پيامبر مي گفتند . پيغمبر دستور داده بود او را با دو كنيزش بكشند تا مسلمانان بدانند كه جرم خائن و جرم آنكه براي خائن خوش رقصي مي كند يكي است 298 .

سريه خالد : پيامبر خالدبن وليد را از مكه به جنوب تهامه فرستاد تا بني جزيمه را به خدا بخواند و دستور داد از جنگ پرهيز كند خالد كه با اين قوم دشمني داشت با حربه اي آنان را خلع سلاح كرد و دستور داد تا شانه هاي آنان را بستند و به عنوان اسير بين خود تقسيم كردند . دستور قتل آنان را داد . بدويان اسيران خود را كشتند اما مهاجران و انصار نكشتند و اسيران را آزاد كردند خبر به پيغمبر كه رسيد به شدت خشمگين شد و دست به آسمان برداشت و گفت . خدايا از آنچه خالد كرد در نزد تو بيزاري مي جويم 312 .

ازدواج : پيغمبر بعد از فتح مكه ، در مكه با مليكه دختر داود اليشه كه پدرش به هنگام ورود سپاه به مكه كشته شده بود ازدواج كرد . بعد از مدتي يكي از زنان پيامبر پيش او آمد گفت شرم نداري كه با مردي ازدواج مي كني كه پدرت را كشته است . دخترك ترسيد و پيامبر نيز از او چشم پوشيد 314.

گفتگو با عايشه : پيامبر در آخرين روزهاي زندگي در خانه عايشه به او مي گويد : اي عايشه ، چه ضرري مي داشت كه تو پيش از من ميمردي و من بر جنازه ات حاضر مي شدم ، كفنت مي كردم ، بر تو نماز مي خواندم و خاكت مي كردم .عايشه بي درنگ پاسخ داد و بعد هم به خانه من بر مي گشتي و با يكي از زنهايت هم خوابي مي كردي پيغمبر خنديد 435.

جريان دارو : در آخرين لحظات زندگي پيامبر اسما زن جعفر و خويشاونده ميمونه (آخرين زن پيامبر ) كه از مهاجران حبشه بود تركيب دارويي را بلد بود و براي پيامبر آن را ساخت و در حالت اغما به او خوراندند . پيامبر چون به هوش آمد و دانست كه بي اجازه وي زنان به او دارو خوراندند سخت خشمگين شد و بازخواست كرد همه به گردن عباس انداختند و عباس توضيح داد ترسيديم بيماري تو ذات الجنب باشد . از اين توضيح خشمش بيشتر شد و براي تنبيه آنان دستور داد هر كه در خانه حضور داشت به جز عباس از آن دارو بخورد ، ميمونه كه روزه داشت نيز مستثني نشد . به مواردي از تاريخ اسلام منقول از شريعتي پرداختيم حال به مواردي از توجيهات وي مي پردازيم . زينب دختر جهش : زينب كه زن زيدبن حارثه (پسر خوانده پيامبر ) مي باشد همان كسي است كه بعد از مرگ زيد پيامبر با او وصلت مي كند و اين كار را در صورتي انجام داد كه در نزد عربان امري قبيح بود . آياتي نيز در اين ارتباط براي توجيه كار پيامبر نازل شده است .

شريعتي برای توجیه مي گويد : زينب دختر زيباي جهش نواده دختري عبدالمطلب است و دختر عمه پيامبر زيد غلامي است كه از شام به اسارت گرفته اند و سرنوشت او را به خانه خديجه اورده است و خديجه او را به همسرش محمد هديه كرد . حارثه كه از اشراف شام بود در جستجوي فرزندش به مكه آمد و او را يافت و از مولاي وي خواست تا زيد را باز خرد و محمد پذيرفت ولي زيد نپذيرفت . محمد وي را آزاد كرد و فرزند خويش خواند از همه خواست كه وي را زيدابن محمد ابن عبدالله ابن عبدالمطلب بخوانند . پيامبر بر آن شد كه دختري از اشراف عرب را براي وي خواستگاري كند تا حقارت شخصي زيد را از بين برد پس چه كسي بهتر از زينب دختر عمه پيامبر هر چند كه عبدالله برادر زينب با اين كار مخالف بود ولي گفت : هر گاه خدا و رسولش بر حكمي امر كردند هيچ كس را در كار خويش اختياري نيست و هر كه نافرماني كند گمراه است . محمد مهريه زينب را خود پرداخت ولي زينب هيچ گاه از وي خوشنود نبود و مدام به پيامبر شكايت مي آورد و پيامبر هم زيد را به بردباري فرا مي خواند . يكبار پيامبر در عمق نگاه زينب رازي را خواند كه دلش را به يكباره خيره كرد(انگار كه شريعتي آنجا بوده و خود شاهد اتفاقات دروني پيامبر بوده ). آتش مرموزي كه درون زينب افتاده بود بر گونه هايش نشست و بي قراري قلبش را مي فشرد . پيامبر در مقابل اين عكس العمل سر به درون خويش فرو برد و باز گشت اما زينب به كجا برود(عشق آسماني از نوع عشق به پدر شوهر – نويسنده ) . وقتي زينب به خانه زيد باز گشت ديگر نمي توانست زيد را تحمل كند در نتيجه زيد به پيامبر گفت كه آن دو را از هم برهاند . (شريعتي مي خواهد با بزرگ جلوه دادن عشق زينب و محمد اين كار را توجيه كند در قسمتهايي از اين بخش چنان حرفهاي عاشقانه اي مي زند كه جاي تعجب است - نويسنده ). شريعتي مي نويسد : راه پنهاني عشق را نه تاريخ مي داند و نه تحقيق آن هم در دلي به عمق عظمت قدرت دل محمد كه نه دل شاعر غزل سرايي است كه همچون جنگ با اشاره نرم سر انگشت كوچك نگاهي و يا لبخندي به فغان آيد و … (به نظر مي رسد كه شريعتي در حال نوحه خواندن است )
جالب اين است كه از پيامبر نقل قول كرده مي گويد : هر كه در عشق گرفتار شود و آن را پنهان دارد و خويشتن داري كند ، بميرد بهشت بر او واجب است . وحي آسماني نيز كمك كرده و آيه زير را نازل كرد : (خدا پسر خواندگانتان را پسرانتان نگردانيده است اين سخني است كه شما در دهانتان داريد در حالي كه خدا حقيقت را مي گويد و راه را مي نمايد ) .با صدور مجوز آسماني زينب از دام ازدواج مصلحتي با زيد رها گرديد ولي محمد بيمناك است مردم چه خواهند گفت و محمد ترديد دارد كه اين كار را بكند . دوباره وحي آسماني به ياري او مي شتابد ( هنگامي كه به آنكه خدا به وي نيكي كرد و تو به وي نعمت بخشيدي مي گويي كه زنت را براي خويش نگه دار و از خدا بترس و تو درونت را پنهان مي كني آن چه را خدا آشكار كننده است و از مردم مي ترسي و خدا سزوار تر است به اينكه از او بترسي . هنگامي كه زيد را ديگر با او كاري نبود وي را به تو داديم تا بر مومنان درباره زنان و پسر خواندگانشان ، در آن حال كه آنان را با ايشان كاري نيست مشكلي نباشد و فرمان خدا انجام شده است . )
شريعتي مي گويد : من كه نه از آغاز تحقيق تعهدي داشتم محمد را از اين اتهام تبرئه كنم و نه تعصبي كه شان او را عجل از عشق بدانم ، در پايان بررسي حس مي كنم كه داستان زينب و محمد شور انگيز ترين تجلي روح رهبري است كه به خاطر حقيقت از حيثيت خود مي گذرد 514تا 526 . (در اين نكته كه حقيقت مورد نظر شريعتي (عشق ) ، يا هوس بازي بايد واقعا شك كرد البته از ديدگاه بي طرفانه نه از ديدگاه يك مسلمان كه نمي تواند چنين چيزي را در ارتباط با پيامبر خويش قبول كند نويسنده . ) شريعتي خود معترف است كه پيامبر زيد را به جنگي مي فرستد كه مي داند در آن برگشتي نيست . نتيجه گيري : علي شريعتي توجيحات زيبا و احساساتي پيرامون كردار پيامبر در اين كتاب دارد كه به يك نمونه اشاره شد . علي شريعتي يك مسلمان است و به قول هواخواهانش روشن فكر مسلمان او تاريخ اسلام را در اين كتاب به خوبي جمع آوري كرده است . منطقي به نظر نمي رسد كه وقايع را به دروغ نوشته باشد چون اصولا از منابع معتبري استفاده كرده است هر چند كه به مواردي از تاريخ اسلام نيز اشارت نداشته است همچون غرانيق كه اين خود بيانگر گلچين كردن مطالب مي باشد . علي شريعتي سعي بر مهم جلوه دادن و يا از اهميت انداختن مواردي دارد و با احساسات و بيان رساي خود اين كار را به خوبي انجام مي دهد .