۱۳۹۳ خرداد ۲۴, شنبه

انقلاب و اصالت انقلابی




در تحلیل انقلاب های صورت گرفته ، خصوصاً انقلاب 1979 (1357) ایران، عموماً این باور وجود دارد که انقلاب غیر ضروری در مقطع زمانی نامناسب شکل گرفته است. عده ای در این میان با تکیه ی بر تجربه های معدود ناموفق انقلاب های تاریخی در اعصار مختلف، اساساً انقلاب را راهکاری ناموفق و بی نتیجه می دانند. باید اشاره داشت که در باب مفهوم انقلاب یک تصور نادرست وجود دارد که این تصور نادرست را به هر حال نیروهایی که به شکل های مختلف (فردی یا اجتماعی) و یا در درجات متفاوت محافظه کار هستند و منافعشان در وضع موجود شکل می گیرد، با تمام نقصان هایی که وضع موجود دارد، تائید و بسط می دهند. در این میان، امکان اصلاحات مقطعی نیز وجود دارد و یقیناً این قبیل اصلاحات در ساختار موجود تعریف می شوند. این افراد انقلاب را معادل خشونت و آتش افروزی، نادانی و بی جهتی، ساختار شکنی های بی هدف و اغتشاش می دانند. این تفکر بر این اعتقادا است که این آشوب های اجتماعی تحت هژمونی سطوح نخبگان سیاسی در جهت دگرگونی های بدون پیش فرض و آسیب زننده به پیکر اجتماعی است. به تحقیق این نوع نگرش تفاوت نهادینه ای با انقلاب و اصالت مفهوم آن دارد. انقلاب در واقع محصول نهفته ی خواست ها، تعارض ها و نابسامانی های اجتماعی است که در پاسخ به عدم توانایی اصلاحات قانونی و حاکمیت های مصلح به این تعارضات صورت می پذیرد. می توان یک مثال مانند "علم" را در این میان مطرح کرد. تا زمانی که ما هسته های یک علم مانند فیزیک و شیمی یا اقتصاد را داریم، می توانیم پوسته های آن را تغییر دهیم و با مباحثه در باب نظریه های متفاوت به تعدیل و بسط آن بپردازیم. اما علم هم به هنگامه ای می رسد که دچار ناتوانی در پاسخ می شود و نیاز به تغییر بنیادی پیدا می کند. البته نیاز به تحول یک شبه صورت نمی گیرد و یقیناً در بستر انباشت تاریخی به این تغییر خواهد رسید. امکان دارد که این خواسته در شخص تبلور پیدا کند، مثلاً آلبرت انیشتین طرحی نو مطرح کند که اساس های آن جایگزین نظریه های نیوتن شود و یا جان مینارد کینز در مقابل دیدگاه های نئوکلاسیکی اقتصاد، نظریه های جدیدی را طرح می کند. شاید بتوان ما به ازای این تحولات را در شریان های اجتماعی بدین گونه نسبت داد که وقتی حاکمیت نمی تواند و یا بهتر بگوییم بنا به منافعی که در شرایط موجود دارد ، نمی خواهد تن به تحول دهد، مانع آن می شود و نیروهای پیرامونی آن هم از این رویه حمایت می کنند. در آن طرف هسته ی اجتماعی بنا به نیازهایش برای مواجه با این تعارضات، نیاز به تحول را دردرون خودش پرورش می دهد و در این مسیر آگاهی اجتماعی هم افزوده می شود و به دنبال آن تشکل ها و سازمان ها بوجود می آیند و انقلاب در بستر اجتماعی نطفه می بندد. به طور حتم، اگر در جایی این تحول لنگ بزند و نارسا شود، مشخصاً آن انقلاب هم فرجامی به جز شکست را در پی نخواهد داشت. بنابراین نمی توان به این مسئله، ظاهری و سطحی نگاه کرد که یک ساختار تند و یک ساختار کند وجود دارد و آن ساختار تند محکوم به شکست است. برای نمونه، انقلاب اکتبر، آثار بسیار درخشانی در تاریخ و در عرصه ی جهانی داشته است . در کنار آن انقلاب کبیر فرانسه و یا انقلاب مشروطه نیز اثرات مثبتی را در عرصه ی اجتماعی داشته اند. اگر انقلاب مشروطه شکل نمی گرفت، اصولاً آموزش، آگاهی ، فرهنگ و خواست های مترقی در امور کارگران ، زنان و زندگی مدنی و ... بوجود نمی آمد. مقتضیات مادی یک تحول به طور قطع از ملزومات آن است اما پیش از آن مقررات اجتماعی می بایست پتانسیل یک تغییر را در خود یافت کند تا امکانات مادی به طور پراتیک مورد استفاده قرار گیرد وبه خواست های نسل های شرکت کننده در این تحول دسترسی پیدا کند. به هر میزان که ناتوانی در این موجودیت عینی یابد، به همان میزان می توان انقلاب را شکست خورده تلقی کرد. مبحث دیگر تفاوت میان خواست های جامعه ی روشنفکری و عوام و رسانه های محافظه کار از این تحول است. به عنوان مثال در اواخر دوره ی پهلوی ( دهه ی 50) وقتی عده ای از زندانیان سیاسی اعدام شدند، در واقع پایان دوره ی پهلوی آغاز شد و این تنها به علت خشونت افسارگسیخته حاکمیت نبود و مهمتر از آن ضربه ای بود که به پیکره ی وجدان اجتماعی زده شد و این ضربه ناشی از استیصال به تمام معنای رژیم حاکم بود. رژیمی که باز به علت استیصال از یک سو و محافظه کاری سیاسی از سوی دیگر به کودتای غیرقانونی علیه دولت مردمی و قانونی زنده یاد دکتر مصدق دست زده بود و نمایندگان احزاب مخالف را قلع و قمع کرده بود. آن نظام توانست تا مدتی هم دوام بیاورد، ولی در این زمان هم از پاسخ دادن به جوهره و هستی نیازهای اجتماعی عاجز ماند. چرا که حاکمیت سلطنتی و وابستگان آن اعم از ارتشیان و ... منافع مشترکی در حفظ وضع موجود داشتند و ناچار به ادامه و پیگیری این روند محافظه کارانه بودند. بدین ترتیب دگرگونی دو ساختار، امری اجتناب ناپذیر بود .
لازم به ذکر است که این دگرگونی تحت عنوان انقلاب متنافر با خشونت طلبی است. یک انقلابی اصیل هماره مخالفت علنی خود را با خشونت ابزار می دارد و از آن اجتناب می کند. دقیقاً این تروریست ها و جباران و منافع طلبان هستند که راه خشونت را برای حفظ شرایط موجود به کار می گیرند. کارل مارکس در سال 1857 در روزنامه ای می نویسد:" انسان می بایست دیوانه باشد که مسیری را که می تواند با مسالمت و آرامش طی بکند، با خشونت همراه سازد."
اما آن مسیر درست انسانی و سالم را حکومت های خودکامه برنمی تابند و در نتیجه انقلاب ها اجتناب ناپذیر می شوند و انقلابی ها هم هماره متعهد هستند به تحول، حال آنکه این تحول از طریق اصلاحات اساسی شکل پذیر و چه از طریق انقلابی اجتماعی.
در کنار اینها می بایست پذیرفت که برخی از انقلاب ها در تاریخ به طرز فجیعی شکست خورده اند و هرگز به اهدافشان نرسیده اند. البته این انقلاب ها به لحاظ تعداد بسیارکم هستند ولی باید گفت که عموم انقلاب ها به تمامی اهداف خود به طور صرف دسترسی پیدا نکردند، اما حاصل جمع عملکرد تاریخی آنها راهگشا و مثبت بوده است.
در مورد ایران هم پایه های فوق الذکر عمل کرده و انقلاب برای رفع تعارضات اجتماعی گریزناپذیر کرده بود. آن زمان شاه ابراز می کرد که در سال 1993 به تحولاتی دست خواهد زد بدون آنکه توضیح دهد چرا که این زمان باید طی شود و اصلاً چرا نباید سال 1992 و یا 1994 باشد. اصولاً آزادی المانی نیست که از طریق حاکمیت به مردم منتقل شود و باید تاریخ بر اساس آگاهی اجتماعی آن را در میان مردم بسط دهد. حال این سوال مطرح است که انقلاب 57 ایران به خواست های خود دست یافت که می توان به سرعت پاسخ داد که جواب آن منفی است و بخش عظیمی از خواست های اجتماعی اط طریق این انقلاب واصل نشد. ولی نمی توان لزوم انقلاب را در بستر تاریخی آن سال ها نایده گرفت و مختصات آنرا قابل تغییر دانست. یقیناً نسل آن دوران همانند گفته ارنستو چه گوارا به خواست زمانه خود پاسخ داد و انقلاب را صورت بخشید.  اما باید دانست که عمل انقلابی آن زمان فقط پشت پا زدن به گذشته برهم زدن نظم موجود بود و در مورد ساختن آینده طرح قابل قبولی نداشت. در آن زمان مردم پرشور شدن و در تمام نقاط به راه افتادند و اتفاقاً آرمانشان در لحظه ای کوتاه شکل بست و باز اتفاقاً همین امر بود که خطرناک بود. جامعه در جریان و فرآیند یک انقلاب می بایست به پختگی لازم دست پیدا کند و آرمان هاشو بسازه. مردم بی آرمان و فایده گرا با منطق باری به هر جهت و سازگار شدن با قدرت برای کسب و حفظ منافع همان قدر باعث تخریب امیدهای اجتماعی هستند که مردمی با هیجان و به دور از خرد جمعی عرصه اجتماعی را دچار اغتشاش می کنند. یک گوهر در دل صدف می بایست به قدر کفایت رشد پیدا کند و بالنده شود تا مروارید رخشان و زیبایی بشود. اگر این بیرون آمدن زودتر از موعد اتفاق بیفته دیگر نمی توان نام مروارید روی آن گذاشت. پروسه ی انقلاب هم در واقع از همین منطق پیروی می کند. این پدیده می بایست منطق تاریخی و آگاهی اجتماعی لازم رو پیدا کند و دلیلی باشد که هیجان ها به جای نیروی تخریبگر به نیروی سازنده استحاله پیدا کنند. در واقع انقلاب ایران در دنباله ی خواست های مشروطه و نهضت ملی کردن نفت شکل گرفت و بوقوع پیوست . این خود بیانگر این امر مهم است که انقلاب ها با دوام و پیگیر هستند و شاید این بخش تا حدی الهام گیرنده از نگرش لئون تروتسکی در مورد انقلاب های مداوم است ، اما لزوماً صحه گذاری بر آن نیست. انقلاب ها در زمانی که شکل می گیرند با آرمان ها و خواست های شخصی وارد عرصه اجتماعی می شوند که سبقه ی تاریخی دارند و اگر به آن خواست به هر طریقی دست نیابند به سرکوب ها و نومیدی های گسترده و عمیق اجتماعی می انجامند. اما نطفه و جوانه ی انقلاب در زیر این برف نومیدی می ماند قادر زمانی دیگر امکان بروز و ظهور پیدا کند. انقلاب ایران هم با فصل مشترک خواست های نیروهای متفاوت مردمی اعم از حزب توده و ساکا و یا گروه هایی با مشی مسلحانه مانند سازمان چریک های فدایی خلق و یا مجاهدین خلق و حتی نیروهای مذهبی مترقی مانند آیت الله طالقانی که مبتنی بر آزادی، عدالت و حقوق سیاسی بود شکل گرفت ولی با این حرکت سریعاً تبدیل به یک هیجان اجتماعی شد و خودش را تفویض کرد به جریان مشخصی که طبعاً دارای پایگاه دیرینه ی اجتماعی بود. این نیرو دارای پایگاه سنتی مانند مساجد بودند و حتی از ایدئولوژی مشخص با سابقه ای نیز بهره می بردند که برای دیگر گروه ها امکان فراهم کردن بستر پذیرش اجتماعی این دو مهم فراهم نبود. به هر ترتیب مسیر به سوی هژمونی این نیروها رفت اما در ماهیت خواست در پیش از انقلاب نمی توان شبهه وارد کرد. این نیازهای اجتماعی به زبان های متفاوت از کارگر ساده و دانش آموز دبیرستانی تا روشنفکران موجودیت انضمامی داشت. اگر فرصتی می بود تا این گوهر و مروارید به حد مکفی در دل صدف خود باقی بماند و رشد داشته باشد، شاید امروز، شاهد تاثیر گذاری مثبت این حرکت مردمی می بودیم. اما این مسئولیت که متوجه انقلابیون ماست، تنها بخش کوچکی از مسئولیت رژیم های ستمگری هستند که روغن داغ بر زیر پای مردم می ریزند و انتظار دارند که آنها تحمل کنند و دم بر نیاورند. اما انقلابی ها باید با توجه به اصالت مفهومی انقلاب و ارزش تئوریک آن دریابند که نمی بایست دنباله روی شعف توده ها باشند. یک انقلابی در میان مردم است و در عین حال می داند که تحول اجتماعی و خواست مردمان با کدامین جایگاه تاریخی است و با چه حقانیتی و امکان پذیریی جریان می یابد و چه نیروهایی می بایست آنرا هدایت و به جلو ببرند. در اینجاست که بالا و پایین کردن خواست های انقلابی، لزوماً تخطئه ی آرمان انقلابی نیست و می تواند برگرفته از خرد انقلابی باشد. شاید می توان به استعانت از گفته ی جان ریس، انقلاب را یک جبر دانست، البته نه به معنای اجبار که به مفهوم روش محاسباتی ریاضیاتی و نیازمند پیش بینی ها و روش مندی های دقیق است. به هر ترتیب امروز 35 سال از انقلاب ایران گذشته و تجربه های زیسته ی آن را درک کرده ایم. اما هنوز می توان دریافت که مقتضیات تحولات تاریخی و اراده ی ما چیست و جمع بندی این دو چطور می تواند با در نظر گرفتن توانایی های واقعی به نتیجه برسد. یقیناً در راس این توانایی ها آگاهی ست و پیروزی بدون آگاهی فاجعه است... فاجعه !

۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

رفیق سرخ


روزهایی می گذرد که زمان در مضیق است و انسجام ذهنی کافی جهت نوشتن مطلب وجود ندارد. اما انگار یاغی درون نیاز به یک حامی همدل دارد که متفاوت از جنس معمول باشد و ما به ازای بیرونی ماهیت این اعتراض امشب در کاراکتر رفیق سرخ جای گرفت. مصطفی شعاییان با نام مستعار رفیق سرخ بدین علت که در بحبوبه ی دگراندیشی روزگار پدران، دگرگونه تر می اندیشید، دلیلی شد برای نوشتن این چند سطر که شاید تا حدی معرف نگرش او باشد. چندی پیش از انتشارات فروغ کتابی را تهیه کردم با نام مصطفی شعاییان و رمانتیسم انقلابی، حاصل اهتمام انوش صالحی که به زعم من در حد توان دقت لازم و امانت داری را در روایت تاریخی و منعکس کردن خاطرات مبذول داشته است. این کتاب و حال هوای فعلی را می توان برانگیزنده ی این نوشته دانست.
پس از گذار از دهه ی 30 و بسته شدن راه های امید برای مبارزه، روشنفکران چپ ایران با عبور از استراتژی های این حزب در سال های انتهایی دهه ی 40، شروع به تدوین استراتژی و تاکتیک های جدید کردند. دهه ی 1340 شمسی در واقع زمان ثبات نسبی اقتصادی رژیم شاهنشاهی به مدد درآمدهای نفتی بود و حمایت های مادی و سیاسی ایالات متحده از شاه، تسهیل کننده ی روند مدرنیزاسیون شتاب زده ای بود که آغازگر سرمایه گذاری های وسیع دولتی و خصوصی و نوید دهنده ی رشد صنعتی بود. دولت شوروی که غالباً با پراگماتیسم ملی به عنوان جنبه ی مهمی از سیاست خارجی مواجه بود، در طی این زمان به همکاری به رژیم شاه و حمایت از رفورم های اقتصادی آن و تلاش برای عقد قراردادهای تجاری و صنعتی با همسایه اش بود.حزب توده ی ایران هم که با تبیین سیاست هایی منطبق بر سیاست های خارجی اتحاد جماهیر شوروی در دهه ی 40، پس از اخراج جناح مائویست خود، شعار سرنگونی رژیم پهلوی را کنار گذاشته بود، در صدد کسب رخصت برای فعالیت های قانونی در ایران بود.

در سالهايي که ديکتاتوري شاه و پليس سياسي آن «ساواک» پايه هاي خود را مستحکم مي کردند ، وابستگي و رفورميسم حزب توده ، به همراه سياست حمايتگر شوروي از شاه (با فروش تسهيلات نظامي به او) در ميان روشنفکران جوان انقلابي ، سمت گيري هاي مخالف را تقويت مي کرد: استقلال مشي سياسي نسبت به قطب هاي جهاني («سوسياليسم واقعاً موجود») و رد هرگونه تاکتيک و استراتژي اي که عمل بي واسطهء انقلابي را به آينده اي دور محول مي کرد.

جنبش چريکي فدائيان خلق در چنين بسترفکري اي متولد شد (۱۳۴۹). به جز فداييان ، گروههاي انقلابي کوچک ديگري نيز بودند که در همين بستر در صدد انديشيدن تئوري انقلاب ايران بودند. يکي از اين ها، گروهي بود که پيرامون يک روشنفکر انقلابي شکل گرفته بود. در آن زمان و سالهاي بعد ، نوشته هاي او را انقلابيان با امضاء «رفيق سرخ» مي شناختند. در فضاي فقر فرهنگي چپ پس از کودتاي ۲۸ مرداد ، به هنگام سرکوب و بي اعتباري حزب توده و شوروي ، روشنفکران جوان براي کسب دانش تاريخي و فرهنگ سوسياليستي ، در ميان نسل پيشين آبشخور چنداني نمي يافتند ، مگر يک گروه: روشنفکران «نيروي سومي». اما نيروي سوم خود ماهيتي دوگانه داشت. روشنفکران حامل اين گرايش ، از يکسو ، از وابستگي حزب توده بريده بودند و بدين جهت ، به سوسياليسمي ملي گرا تمايل داشتند (دفاع بي حد و حصر از رهبران ملي گرا نظير کوچک خان جنگلي ، مصدق ، نهرو ، ناصر، نکرومه ، لومومبا) و اين ملي گرايي جهان سومي گاه تا حد دفاع از احياء تمدن اسلامي نيز پيش مي رفت (آل احمد ، بني صدر، شريعتي) ؛ و گاه تا حد شوونيسم ضدانقلابي و کمونيسم ستيزي ، يعني همکاري با دستگاه هيأت حاکمه ، هم سقوط مي کرد.از سوي ديگر، تضاد با استالين و استالينيسم ، و تضاد با پراگماتيسم ملي گراي سياست خارجي شوروي ، برخي از آنها را به موضع کمونيست هاي مخالف استالين نزديک مي کرد.نگاهي به نشريات فرهنگي ـ سياسي اين سالها، به ويژه دو نمونهء مهم از آن ميان يعني «جهان نو» و «انديشه و هنر» اين دوگانگي را به خوبي به نمايش مي گذارد. مقالات متعددي در زمينهء اقتصاد با ترجمه هايي از نشريات مارکسيستي آمريکايي «مانتلي ريويو» دربارهء نظريهء «وابستگي» (سوئيزي ، باران، مگداف ، و همفکران) ، در سياست با مطرح کردن «استعمار نو» و معرفي انقلاب هاي مستقل از شوروي مثل کوبا ، الجزاير، غنا ، و ديگر کشورهاي آفريقايي ؛ در معرفي ادبيات «ملتزم» سارتر و حتا به طور محدود ، مطالبي از گرامشي و لوکاچ در اين نشريات به چاپ رسيد.
انديشه و هنر با چاپ نوشته هايي از لئون تروتسکي ، آيزاک دويچر ، م ن روي کمونيست چپ هندي، آثاري از روشنفکران «چپ نو» در آمريکا نظير تام هايدن ، مبارزان وابسته به «پلنگان سياه» مانند اِلدريچ کليور و مالکولم ايکس ، معرفي جنبش هاي دانشجويي نظير «اس دي اس» ؛ و نظاير اينها ، بر فرهنگ «چپ» دوران بعدي تأثيراتي برجاگذاشتند؛ از جمله در تفکر و سياق نوشتاري «رفيق سرخ». اينها عناصر پراکنده و متضاد يک نظام گفتاري (ديسکورس) سياسي بود که ميان خط حزب توده و استالينيسم از يکسو، و شاه و امپرياليسم از سوي ديگر، به جستجوي راه سومي بود. نوسان ميان دو قطب سوسيال دموکراسي و تروتسکيسم نيز از همين جا سرچشمه مي گرفت 

«رفيق سرخ» نام مستعار مصطفي شعاعيان چريک مبارزي بود که در سال ۱۳۵۴ (۳۹ سالگي) در مبارزهء مسلحانه با پليس شاهي به شهادت رسيد. او از نخستين نسل انقلابيان جواني بود که در نيمهء دوم دههء چهل شمسي ، همچون پويان ، احمدزاده ، جزني ، حميد مؤمني ، و حميد اشرف ، به بلوغ سياسي ـ انديشگي رسيدند. ميان سال ۱۳۴۷ و سال شهادتش ، شعاعيان سه کتاب و چندين مقاله ، بالغ بر بيش از سه هزار صفحه مطلب ، نوشت که هيچگاه در ايران پخش عمومي نيافت. برخلاف پويان ، احمدزاده ، و جزني ، بعدها هيچ گروه و سازمان سياسي خود را ميراث دار نظرها و گفته هاي شعاعيان ندانست. به نظر مي رسد آنچه او پيرامون مسايل سوسياليسم و انقلاب نوشت به فراموشي سپرده شده است. در ميان علل مهجور ماندن و انزواي شعاعيان و ديدگاههايش مي توان به دو علت اشاره کرد:
نخست ، رنگ و لعاب «نيروي سومي» انديشهء او؛ شعاعيان با وجود اين که همچون چريک هاي فدايي خلق به استراتژي مبارزهء مسلحانهء پيشاهنگ و «راه کوبا» باور داشت ، و طبق آن نيز عمل کرد ، اما همزمان نسبت به قهرمانان جنبش چريکي يعني استالين و مائو رويکردي بُت شکنانه داشت. يکي از خطوط نوشته هاي او انتقاد از سياست خارجي شوروي از همان انقلاب اکتبر ، و انتقاد از استالينيسم بود که در انتها به نقد لنينيسم و بولشويسم رسيده بود. وجود همين رويکرد در ميان نيروهاي ضدکمونيست جبههء ملي و نيروي سوم ، موضع او را در اين مورد صدمه پذير مي کرد.
دوم، واکنش سخت و شديد چريک هاي فدايي خلق در برابر شعاعيان بود. نقد استالين، و مهمتر از آن خرده گيري به لنين ، در سالهاي اوج جنبش چريکي ، چيزي نبود که بتوان بسادگي از آن گذشت: جدال قلمي ميان شعاعيان و چريک هاي فدايي (دقيق تر، ميان او و حميد مؤمني نظريه پرداز و روشنفکر برجستهء جنبش فدايي) در سال ۱۳۵۳ ، به چنان حدي از تنش و شدت رسيده بود که امکان نداشت به اتفاق عمل آنها ، يا پيوستن شعاعيان به فداييان بيانجامد. 

براي يک روشنفکر کمونيست مستقل انديش، دانش تاريخي از کشوري که در آن زندگي مي کند يک ضرورت است. تدوين تئوري انقلاب ايران بدون داشتن تحليل و ترازبندي اي از انقلاب مشروطيت و ديگر جنبش هاي ملي گراي چند دههء گذشته ، و هم اکنون از انقلاب اخير ايران، ناشدني است.در اواخر دههء چهل شمسي ، براي روشنفکران چپ «نسخه برداري» ازتجربهء کوبا ، ويتنام ، و چين ، مي توانست از آسان ترين کارها باشد. اما شعاعيان روشنفکري از اين دست نبود. او نخستين کار جدي انديشه گري اش را با کتابي متجاوز از پانصد صفحه در بارهء «انقلاب جنگل» آغازيد. در اين کتاب، تحليلي از انقلاب مشروطه و علل شکست آن نيز وجود داشت. «کتاب جنگل» شعاعيان به نحوي به بيان درآمده که علاوه بر آنکه يک بررسي تاريخي است ، همزمان ويژگي يک درسنامهء انقلابي را هم دارد: اينکه يک انقلاب اجتماعي چيست ، و چه ملزوماتي دارد ، مقام برنامه و سازمان، تاکتيک و استراتژي ، نقش عامل عيني و عامل ذهني ، تبليغ و ترويج ، روزنامهء ارگان، و اهميت تداوم ، مسألهء هژموني و قدرت ، همه به ميان کشيده و بررسي مي شوند. از همان نخستين صفحه هاي کتاب ، روشن مي شود که اين اثري نيست که از سوي تاريخداني آکادميک نوشته شده باشد ، بلکه آن را فردي انقلابي با هدف مناظره و جدل سياسي و درس گرفتن از تجربهء ديروز براي انقلاب فردا بر کاغذ آورده است 
يکي از موارد اختلاف مصطفي شعاعيان با انقلابيان ديگر ، سبک نوشتاري و زباني بود که او براي ابراز ديدگاههايش برگزيده بود. الگوي اين زبان نحوهء نگارشي بود که در نشريهء «انديشه و هنر» ترويج مي شد: نثري که ظاهراً تأکيد بر فارسي سره نويسي و اجتناب از عربي گرايي داشت ، اما با افراط در اين راه ، با نبش قبر واژه های مرده به جاي کلمات سادهء روزمره ، با استفاده از سينتاکس زبان انگليسي بجاي فارسي ، و در نتيجه حالت «ترجمه وار» جملات ، بدون هيچ ضرورتي ، يک زبان اختراعي متظاهرانه به وجود آورده بود ، که بيشتر از آنکه نشان دهندهء نيازي فلسفي براي بيان باشد ، حاکي از تکروي نويسندگان اش بود.
شعاعيان در جايي اشاره مي کند که او با تأثيرگرفتن از احمد کسروي به اين شيوهء نثر گراييده ، اما حقيقت آن است که ، گذشته از وامگيري بعضي از واژه هاي کسروي ، او زبان اش را تماماً مديون «انديشه وهنر» وسردبير آن ناصر وثوقي بود. از اين نيز بگذريم که کسروي هرگز بر سر هربخش و فصل کتاب اش گفتاري از پيامبر يا امام ، از نهج البلاغه يا قرآن نمي آورد ـــ کاري که در فضاي روشنفکريِ مارکسيستي آن دوران «شيک» و «خلاف جريان» به نظر مي رسيد.
در همان سالها اين سياق نوشتاري ، مورد تمسخر نويسندگان و مترجماني بود که به طور جدي در راه گسترش افق زبان فارسي در پهنهء واژگاني و بيان فلسفي و جامعه شناختي تلاش می کردند. روشن بود که براي يک انقلابي حرفه اي و مروج کمونيست ، اين زبان تا چه حد مي توانست وخيم و انزوا آَور باشد.اما انزواي شعاعيان ناشي از زبان ويژهء او نبود. زبان او ، به گونه اي نمادين، نشانه اي از تکروي آزادمنشانهء مبارزي بود که نمي خواست تسليم استالين زدگي آن روزِ جنبش کمونيستي ايران شود. درست به همين دليل ، به او اتهام زدند که حرفهاي «ساواک» و ضدکمونيستها را تکرار مي کند ، که کتابهايش در رژيم شاه به راحتي قابل چاپ هستند (جالب اينجاست که اين اتهام را حزب توده در آن سالها به خود چريکهاي فدايي مي زد!). حميد مؤمني با تمجيد از «يک انقلابي اسپانيايي» ياد مي کرد که چگونه تروتسکي {به قول او} «دشمن کينه توز پرولتاريا» را کشت [رامون مرکادر ، استالينيست ، به حلقهء داخلي تروتسکي در تبعيد مکزيکو نفوذ و با تبر فرق سر او را دو نيمه کرد.] ، بدون اينکه حتا اشاره اي به نابودي ميليونها شهروند شوروي ، از جمله يک ميليون کمونيست ، به دست استالين بکند. آيا اين بود رفتاري که کمونيست ها در قبال همرزمان کمونيست ولي ديگرانديش خود اتخاذ مي کردند؟ بهتان ، ترور شخصيت ، تهديد يا حذف فيزيکي؟ لجن مالي همرزمي که تا ديروز رفيق بود ، بناگهان به عنوان «نشخوارگر حرفهاي امپريالسم»؟ شايد از همين رو بود که مصطفي شعاعيان ، در عزلت گزيني کوچک خان جنگلي از پس «خيانت» ياران ، بازتابي از تنهايي خود مي يافت ، و از زبان دل کوچک خان اين شعر نيما را زمزمه مي کرد که به کجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژندهء خود را
.
.