۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

نگاهی به علل سنت گرائی

دين و مذهب به مثابه يك سنت در بين انسان ها رواج داشته، دارد و خواهد داشت. اين فرآيند كه مختص به جوامع انسانی است داراي ريشه هاي جامعه شناختي – روانشناختي است.در اين نوشته سعی داريم به بررسي اين ريشه ها بپردازيم وليكن در ابتدا بايد تا حدودي با انسان شناسي از ديدگاه علمي آشنا شويم. اينكه مي گوئيم علم ، منظور علوم رياضي و تجربي و انساني مي باشد ورنه كه علم الهي و صفات و رفتار و افكار خدا در مقوله متافیزیک جاي دارد. در هر صورت به لحاظ ما انسان شناسي بر سه قسم است كه عبارت اند از:

1. بيولوژی (زيست شناختي)

2. سوسيولوژی (جامعه شناختي)

3. سایکولوژی ( روانشناختی)

دراين مقدمه به اختصار اشاراتي به ديدگاه هاي انسان شناسي خواهيم داشت و سپس به صورت مبسوط به جايگاه سنن از ديدگاههاي فوق الذكر خواهيم پرداخت.

شرح مطلب:

به لحاظ بيولوژي در چرخه تكامل طبيعي پستانداران ، انسان ابتدائي آمادگي بيشتري براي زيست و تنازع بقا داشته است. بدين معني كه سيستم پيچيده عصبي وي قادرش می ساخت که دربرابر يك تحريك خارجي ، عكس العمل هاي مختلف از خود بروز دهد و در نتيجه از حيات محدود و مقرر نبات و حيوان پا فراتر گذارد. دست ها و انگشتان دقيق و ظريف وي، او را در گرفتن و ساختن و پرداختن اشياء مدد مي كرد و همچنين حنجره حساس و مستعد او نيز موجب شد كه بهتر از ساير جانوران در برابر عوامل خارجي واكنش صوتي داشته باشد و با استفاده از اين قابليت ها انسان توانسته خود را به جايگاه كنوني برساند.

به لحاظ سایکولوژی و بحث سيستم عصبي روانپزشكي و روانشناسي رفتاري–اجتماعي مطرح ميگردد. اين كه انسان به عنوان يك متريال داراي چه ويژگي ها و خواصي هست و مثلا در برابر فلان عامل خارجي، فلان هورمون در وي مترشح مي شود ، چيزي نيست به جز خاصيت متريال انساني و در روانپزشكي و كلا پزشكي مطرح مي شود. در روانشناسي انسان به عنوان يك موجود اجتماعي، روابط متقابل انسان و اجتماع و محيط پيرامون وي مطرح گشته و ريشه هاي آنها به لحاظ موقعيت هاي مكاني و زماني مورد بررسي قرار می گیرد. به لحاظ سوسيولوژي، زندگي اجتماعي انسان كه محصول روابط مابين انسان هاست، مورد بررسي قرار مي گيرد. برخي از اين روابط بر اثر فايده يا لزومي كه دارند، در جريان نسل ها دوام مي آورند و تدريجا صورت هائي نسبتا ثابت و منظم به خود مي گيرند. از اين رو مي توان گفت كه روابط اجتماعي بر اثر تكرار و تثبيت، از نوعي نظم با سازمان برخوردارند. در اين صورت مي توان بيان داشت كه موضوع جامعه شناسي، سازمانهاي اجتماعي است و جامعه شناسي جريان هاي فراهم آمدن و دگرگون شدن و درهم شكستن سازمانهاي متفاوت جامعه را دنبال كرده و قوانيني را كه بر آنها حاكم است در مي يابد.


سنت پرستی:

با اينكه سنت شالوده فرهنگ و تمدن است وليكن بيشتر براي بشر مضر بوده و راه را برترقي و پيشروي بسته است. با رجوع به تاريخ در مي يابيم كه اين بدعت گذشتگان معمولا بيش از آنچه شايستگي داشته مورد گرايش انسان قرار گرفته و در نتيجه وي را از مقتضيات زماني، و جامعه را از تكامل باز داشته است. از سنت بايد همانند يك نردبان براي صعود استفاده كرد نه اينكه در يك پلكان آن متوقف ماند كه در اين صورت باعث غفلت از موقعيت هاي مكاني و زماني گرديده و بر ميراث گذشتگان چيزي نخواهد افزود.

احتراز از تحول و تكاپو و تاكيد بر سير سلوك نياكان و به عبارت ديگر پرستش بي قيد و شرط سنن كه عرفا كهنه پرستي يا ارتجاع خوانده مي شود، جامعه را به ركود و سكون و انحطاط مي كشاند. بنابراين سنت پرستي(Traditionalism) يكي از امراض خطرناك اجتماعي ست كه در قرون متمادي پيكراجتماع را دچار لطمه و سكته ساخته و به نوخواهان زيان هاي فراوان رسانيده است. عمده ترين عواملي كه باعث پيدايش اين مرض مي گردد عبارتند از: احتياج عمومي بشر به ثبات و آرامش و مصلحت خداوندان زر و زور.

افراد جاهل و بي خبر كه بنا به دلايلي از آگاهي بي نصيب مانده و عمر خود را به جهل و بي خبري گذرانده اند، بنده بي اراده عادت و تقليد هستند و گوسفند وار از راهي می روند كه از آغاز رفته و مورد مقبوليت عام باشد. اين راه چه هموار و چه مستقيم باشد يا نباشد، بنا به عادت همچنان مطلوب جماعت باقي مي ماند (ترك عادت موجب مرض است).

ثبات جوئی:

طبع انسان ناآرام است و اين تلاطم هم به لحاظ عزيزي و هم در برخورد با اجتماع و محيط پيرامون نمايان مي گردد. با اين اوصاف انسانهاي اوليه كه با هزاران رنج و خطر روبرو بودند، چه بايد مي كردند؟ آيا غير از اين بود كه براي خود دست آويزهائي درست مي كنند تا در موقع لزوم به آنها چنگ زده و به يك آرامش نسبي دست يابند.

انسان وقتي كه در برابر طبيعت دچار ترس و بهت و حيرت مي گرديد، مي كوشيد تا هستي را به فكر خود تعبير كند و بدين صورت نيروهاي مجهول طبيعت را تشخص مي بخشيد (Personification) و بوجود يك يا گروهي خدا معتقد مي شد كه با فهر و غلبه تام برگيتي فرمان مي رانند.
سپس خدايان را به خود قياس مي كرد (Anthropomorphism) و مي پنداشت كه خدايان به صورت انسانند، انديشه ها چون فكر انساني داشته و داراي صفات و كردار انساني هستند. لذا براي خشنود نگهداشتن آنها دست به كارهائي مي زد كه از نظر انسان ارزشمند هستند از قبيل پرستش، صدقه، قرباني كردن و... و با اين تمهيدات دلگرمي مي يافت.

بسياري از فرزانگان مانند وندت بر اين عقيده هستند كه انسان ابتدائي از تكبير مفهوم پيشوا يا شاه، مفهوم خدا را آفريد و به عبارت ديگر دين انعكاس وضع اجتماعي ست. شاه در دنيا حامي قوم خويش است و خدا در عقبي.

موافق با جامعه شناسي مبتني بر فرويديسم، مفهوم خدا زاده مفهوم پدر است. پدر كه در دوران زندگي خود، خانواده را در مقابل مخاطرات حمايت مي كند، پس از مرگ نيز همچنان حامي خانواده شمرده مي شود. اعضاي خانواده روح وي را نگهبان غيبي خانواده مي پندارند. شاهد مدعاي فرويدسيم اينكه بنا بر تورات، يهوه يعني خدا، پدر قوم بني اسرائيل است و مطابق با اساطير بابلي همه بابليان مانند فرزند بهره اي از خون خداي خود، مردوك دارند و افلاطون نيز خالق را پدر مي خواند و عيسي صريحا از پدر آسماني نام مي برد.

بالاخره اينكه خدا زاده ثبات طلبي، و ثبات طلبي واكنش عجز و فروماندگي انسان نسبت به محيط پيرامون است، چنانكه اعتقاد به بقاي روح و حيات اخروي نيز نتيجه ثبات طلبيست كه در برابر حيات نا استوار و گذرا و بي آرامش تشكيل مي گردد. دنياي ما فاني است ولي اين طبع ما را ارضاء نمي كند كه بعد از مرگ زندگي تمام شود و هچنين ميل به جاودانگي انسانها از جمله دلايلي براي ساخت دنياي خيالي و جاودانه و هم چنين ضمانتي است براي يكي از اصول دين ( معاد ) و به عبارت ديگر ضمانتي براي خود دين. پس اگر دين در دوران هاي متمادي دوام مي آورد از جمله به خاطر سرپوش گذاشتن براين نقاط ضعف با وعده هاي خيالي ست.

جريان ثبات طلبي در سيستم هاي فلسفي نيز به چشم مي خورد. سازندگان سيستم هاي فلسفي–كلامي كوشيده اند تا تنوع و كثرت و تغييرات جهان را با اتصال به اصل يا اصولي پايدار و ثابت تعريف و توجيه كنند و به همان آرامشي كه انسان به آن نيازمند است، دست يابند. آن چنانكه طالس رياضيدان و فيلسوف يونان آب را اصل كلي عالم دانست، آناكسي هوا را علت العلل هستي پنداشت، آناكسي عناصر گوناگون و متغير جهان را جلوه هاي يك گوهر ازلي دانست و فيثاغورث تمامي امور و اشياء عالم را به آتش تاويل كرد. افلاطون نيز مظاهر تغيير پذير وجود را اشباحي از حقايق جاودان دانسته كه از آن تعبير به مثل افلاطون مي شود.

آنچه كه سئوال برانگيز است اينكه چگونه در سير تاريخ بشري، بشر تغييرات و تحولات را به يك يا چند موضوع ثابت وصل كرده است در حاليكه يك منبع ثابت نمي تواند تحرك بيافزايند و اين به لحاظ عقلي اشكال دارد. ثبوت يك چيزست تغيير چيز ديگر اينها با هم سنخيتي ندارند كه از يكي بتوان ديگري را زاياند مگر اينكه به لحاظ اصل نسبيت بدان بنگريم و بگوئيم اين از اين ديدگاه متغير و از آن منظر ثابت است كه حتي در اينصورت هم نسبيت نمي تواند شامل خدا شود چون مي گويند مطلق است و تغيير به ذات الهي راهي ندارد.

پس چگونه خداي واحد و لايتغير عالم كثير و متغير آفريد و يا خداي غير جسماني، جسم آفريد؟
اين قياس به نفس تا حدودي موضوع را روشن مي كند . آيا از امتزاج دو انسان موجودي غير انسان حاصل مي گردد؟ از طرفي گذار از تغييرات كمي به كيفي تنها در دنياي مادي قابل تبيين است به لحاظ اينكه از عناصر مشترك ) عناصر بنيادي) تشكيل يافته اند و اين ميسر نيست مگر اينكه بپذيريم همه چيز در حال تغيير و حركت است.

مصلحت زورگويان:

عامل ديگري كه سبب حفظ و تقديس سنت هاي پوسيده مي شود مصلحت اربابان زر و زور است. در مراحل ابتدايي انسان براي حفظ موجوديت خود در برابر حيوان ها و مخاطرات طبيعي ، حربه اي موثرتر از زور بازو نداشت. در اين مرحله پدر كه توانا ترين و آزموده ترين عضو خانواده هست ، مقامي شاخص مي يابد و تا زنده هست قدرت نمايي مي كند و پس از او نيز نوبت به پسر ارشد خانواده است و البته كه اين صورت ابتدايي لازمه جامعه بدوي بوده است وليكن بعد از تبديل به قبيله و قوم و ملت ، شكل ابتدايي وراثت جاه و مقام پيچيده شده و از شكل ساده در مي آيد .
ديگر سرور جبار قوم ، پدر مشفق خانواده نيست و با همدردي پدرانه به اتباع خويش نمي نگرد ، بلكه مردمان را حقير و خوار مي دارد و قدرت و مقام شامخي را كه شرايط اجتماعي براي وي پيش آورده است، طبيعي و خدادادي و نشانه برتري طبيعي خود مي انگارد . با خود كامي بر خلايق فرمان مي راند و از هيج امر خلاف خواسته خود نگذشته با آن برخورد مي كند. هم نوعان خود را به شهروندان درجه يك و دو تقسيم مي كند و آنان كه در جهت خلاف او حركت مي كنند را معاندين، كافرين، ملحدين و ... قلمداد مي كند و براي حفظ جاه و مقام خود از هيچ گونه عمل وحشيانه و جنايتي دريغ نمي ورزد.

تئوري پوسيده حقوق طبيعي و حكومت خدايي از اينجا بر مي خيزد. شعار اين جباران اينست كه : خدا مي خواهد شما اين چنين باشيد و مطيع اراده الهي باشيد ، حتما حكمتي در كار است كه اينگونه شده و اينها آزمايش هاي الهي ست و از اين قبيل.
اكثريت قشر متوسط و سطح پايين جامعه از اين افسونها و آن ستم ها آنچنان اغفال و گمراه مي شوند كه فلاكت خود و تنعم غاصبان را به جبر مابعدالطبيعه نسبت مي دهند و در باورهاي مذهبي خود استوارتر مي شوند و این احساس بوجود می آید که در پیشگاه معبود خویش خبطی کرده اند که تاوان آن را می دهند و چون دست آنها از دنيا كوتاه است در نتيجه در خيال خود رو به درگاه الهي مي آورند و زمينه را براي سروري زورگويان هموارتر مي كنند. في المثل ملت فكر مي كنند كه به خاطر فسادهاي مكرري كه وجود دارد و گناه هايي كه مرتكب شده اند مستوجب غضب الهي گشته اند . اين نقطه ايست كه اگر ملتي بدانجا برسد كمال مطلوب غاصبان است . اين قشر غاصب كه البته تئوريسين هايي نيز براي خود دارند ، في المثل اينگونه تبليغ مي كنند كه حس پرستش فطريست. بالفرض اينكه حس پرستشي وجود داشته باشد و فطري هم باشد آيا دليل بر وجود خدا مي شود؟ اينكه استدلال مي كنند كه انسان در ادوار مختلف در برابر چيزهاي مختلف سر تعظيم فرود آورده است ، اين دليل بر فطرت هست يا دليل بر جبر محيط و يا مصلحت؟

ما هم معتقديم كه انسان بدوي از روي ناآگاهي به پرستش و تكريم چيزهايي روي آورده ولي اين كه دليل نمي شود كه موجودي حتما وجود داشته كه رو به تكريم آن آورده است. آيا آسايشي كه انسان بدوي در قبال اين اعمال بدست مي آورده دليل بر تداوم آن نيست؟ تاريخ به ما مي آموزد كه اين گونه است. مثلا اعراب پيش از اسلام پرستش بتها و خانه كعبه را به مصلحت خود مي ديدند در نتيجه آن را ترويج مي كردند و به پرستش بت ها مي پرداختند وگرنه هيچ احمقي فكر نمي كند كه عربي كه يك بت را ساخته بعد بگويد كه اين بت خالق من است بلكه اين آداب و رسوم در جهت منافع و سمبل يك سري باورها هستند.


نتيجه گيری:

تاريخ به ما مي آموزد كه سنن و شاخص آنها يعني دين چيزي نيست مگر انعكاس خيالي نيروهاي خارجي كه بر زندگي روزانه افراد احاطه دارند و يا در حالت ديگر بيان گر و بازتاب جامعه ايست كه آنرا پديد مي آورد و قوانين و روابط ديني نشان دهنده فزوني ها و كاستي ها و خلق و خوي آن جامعه است. اين كه گفته مي شود دين ، همه متعلقات آن را نيز در بر مي گيرد بالاخص خداجويي کاذب و تفسیر خداوندی که خودشان می سازند كه اولين ركن همه اديان است. بسياري از افراد درك كرده اند كه دين به شكل ابتدايي مختص زمان خود بوده و در جامعه كنوني كاربرد ندارد وليكن به اصولي از قبيل اعتقاد به معاد و عذاب خدا معتقدند ، اين ها كساني هستند كه در جامعه اي با حكومت ديني زندگي مي كنند و آن حكومت ناكارآمد مي نمايد و يا دين شخصي را قبول دارند . اين قشر نتوانسته اند خود را از قيد و بند ديني برهانند و خواهان تجدد خواهي در دين هستند چون به اين پديده عادت كرده اند و زندگي بدون آنرا عبث مي دانند. اين قشر در تضاد بين دين توتاليتر و مدرنيسم بوجود مي آيند و مي خواهند هر دوي اين ها را با هم حفظ كنند.

مطلب ديگري كه بايد به آن توجه كرد مسئله تكرار در زندگي ست. تكرار جزو لاينفك زندگي ست كه تمامي انسانها چه به لحاظ ذاتي و يا محيطي - اجتماعي با آن در گيرند كه از آن جمله هست تكرار در سيكل هاي طبيعي يا تكرار در رفتارهاي انسان. تكرار به مثابه يك روند در ناخودآگاه انسان نقش مي بندد و بعنوان يك پديده جا مي افتد و انسان را مستعد ركود ذهني و عادت مي كند . يعني يك بعد از ابعاد بقا سنن ، نقش تكراريست كه سيكل زندگي بر ناخودآگاه انساني تحميل مي كند. پس بكوشيم كه روندهاي تاريخي را بدرستي درك كرده و حتي المقدور در اصلاح آنها گام برداريم. می توان گفت خداوندی که افراد در طی تاریخ برای مصالح خود بوجود آورده اند با حقیقت تفاوت شایانی دارد.

در پایان به دوبیتی از خیام می رسیم :

قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آن روز که بانگ آید باز
کی بی خبران راه نه آنست و نه این

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر