۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

تحلیل روان شناختی بنیادگرائی

((بنیادگرائی)) و ((واپس گرائی)) از مفاهیم چالش برانگیز دنیای نوین هستند.این چندوجهی اکنون جزو دغدغه های جهانی هستند که سیاستمداران، فعالان اجتماعی،رسانه ها و به تبع آن مردم در سراسر جهان پیرامون آنها بحث می کنند. یکی از ابعاد مغفول مانده آن در ایران جنبه رفتارشناختانه و تحلیل روان شناسانه این مفاهیم است.جنبه ای که نگاهش را از سطح کلان به سطح خرد می آورد و با بینشی علت جویانه خاستگاه آنان را در انسان به دور از برچسب های سیاسی مورد تحلیل و تبیین قرار می دهد. امروزه بسیاری از صاحب نظران روانشناسی و علوم رفتاری در غرب، می کوشند بر مبنای یافته های روانشناسی و نظریه معتبر آن ، این رشته از تحلیل ها را مطمح نظر قرار دهند.در متن زیر رویکردی روانکاوانه، به برخی از این نظریه ها نگاهی گذرا می افکند.


بنیاد گرائی و مفهوم (( باور ژرف )) :

اریک فروم تاکید می کند هر انسانی را که باوری ژرف دارد یا خود را به خاطر یک اقناع علمی یا روحی موظف می داند، نمی توان واپسگرا و بنیاد گرا نامید.بلکه بر اساس ویژگیهای شخصیتی یک انسان راحت تر می توان تشخیص داد که او واپسگرا است یا نه تا بر اساس محتوای باور هایش. واپسگرا تمام احساساتش را نسبت به انسان های دیگر در خود کشته و آنها را به حزب و گروهی که از جهت ایدئولوژیک به او نزدیک است فرا افکنده است. او این ایدئولوژی جمعی و مشترک را می پرستد و خود را برده آن می داند. سیطره پذیری از این خدای گونه ها در او اشتیاقی به وجود می آورد که در کیفیت هیجانی ریاضت طلبی می بینیم. فروم این اشتیاق را (( آتش سرد ))، (( یخ سوزان))و (( اشتیاق بی گرما)) می نامد.
واپسگرا تنها به نام و به یاد بتش عمل می کند، می اندیشد و احساس می کند و آماده است هر چه در زندگانی اش ارزنده است برای او قربانی سازد.

دیدگاه هوله ( 1995 ) :

هوله معتقد است که واپس گرایان و بنیاد گرایان (( باور ها )) را بیش از (( انسان ها )) دوستدارند و بیشتر برای باور ها از خود گذشته اند تا برای انسان ها.آنان توانایی (( همدلی)) ، (( یگانه احساسی )) و (( هم احساسی )) و عشق ورزی ندارند.درون آنها تهی است و افسردگی و ناامیدی در یک سیطره پذیری کامل نسبت به بت و همزمان پرستش (( من )) ، غرقه می گردد ، چرا که آنها را به پاره ای از بت مبدل می سازد. آنها با کشتن همدلی، هم احساسی نسبت به هم نوعان و دلبستگی های عاشقانه و دوستانه، پیش از همه خود را از بند احساس هایی رها می سازند که برای آنها تهدید کننده است و از آنها وحشت دارند.از احساس هایی نا مطبوع و نا دلپسند چون پشیمانی و گناه و شرم و حتی احساس هایی مطبوع و دلپسند جون عشق، سپاسگزاری و به یکدیگر متعلق بودن، (( اضطراب وحشت زدگی)) را تجربه می کنند.این اضطراب بنیادین از جهان درونی هیجان های خویشتن و ژرفای زندگانی احساسی است. گشودن درهای بسته این جهان درونی به این معناست که فرد روان خود را برهنه بنماید و کاستی های درونی خویش را آشکار سازد و آن را پسودنی نماید و آسیب- پذیرش کند. به ویژه احساس عشق می تواند همیشه خطرناک باشد ، چرا که فرد باید به گونه ای از (( فقدان خود )) ، ارزش خود را به دیگران دادن، از خود گذشتگی،سست ساختن مرز های (( من )) ، رها ساختن ادعاهای قدرت مدار و وابستگی هیجانی به موضوع عشق ، تن در دهد. به تعبیر دیگر واپس گرائی و بنیاد گرائی نتیجه ناتوانی در پیوستگی عاطفی واقعی است.

دیدگاه للوید و مائوزه ( 2002 ):

مائوزه این نظریه را بیان ساخت که منزوی سازی افراطی زنان در اجتماع و تحت فشار قرار دادنشان ، تحقیر ایشان و بد رفتاری بدنی با آنها، در جوامعی که این مسائل هنجار محسوب می شود یک دلیل روانی غیر مستقیم برای پدیده تروریسم می تواند باشد. ناقص سازی جنسی ، تجاوز به عنف ، ضرب و شتم دیگر بد رفتاری های بدنی با زنان،(( جراحت های روانی)) بر آنان وارد می سازد که آنها نیز این جراحت های روانی را به نسل بعد یعنی فرزندان خود مستقل می کنند. آنان خود از افسردگی،(( اختلال جراحت روانی پس از تنیدگی)) و رفتار خود – آسیب زننده رنج می برند و این مسائل را به کودکانشان انتقال می دهند.
فرزندان پسری که در چنین فضائی رشد می کنند اضطراب های جنسی را تجربه می کنند که آمیزه ای تعارض انگیز از (( ترس از ذوب شدن )) و (( آرزوی ذوب شدن )) ، ترس از تحقیر و نفرت از تصویر ذهنی زنان است و همین که به نوجوانی می رسند به دنیای مردان فرار می کنند که به گونه ای سخت از زنان مجزا است.این دایره ارتباطی این گونه بسته می شود، وقتی این نوجوانان مرد می شوند برای ثبات بخشی به هویت خود ، به ناارزنده سازی و شهامت زدایی زنانشان می پردازند تا مانند مادرانشان شود.به خاطر اضطراب تخیل های دگر آزارانه مربوط به زن ( = مادر) در بزرگسالان، نوجوانان کوچک توسط افراد بزرگسال مورد سوء استفاده قرار می گیرند تا اجتناب کند.

مفهوم سنخ شخصیتی مرد سربازگونه ( کلائوس دولایت 1977 و 1978 )

اضطراب از ذوب شدن در زنان و پدیدآیی جوشن ضد زن را در پیوند با تبیین ویژگی های سنخ شخصیتی مرد سربازگونه مطرح ساخت و شرح داد. او در تحلیل روانکاوانه و روان تاریخ نگرانه خود نشان داده است که جنگ نظامی برای (( من )) و بدن مرد سربازگونه چه کنش وری روایتی دارد.وحشت نظامی پدید آور عشقی فولاد گون است و از دیگرسوی، لحظه فروپاشی جوشن تن و ناپدید شدن (( تن – من سفت و صلب ))است. تحلیل محتوایی وصیت نامه محمد عطا ( از اصلی ترین مسببان 11 سپتامبر ) که در مجله اشپیگل ( سال 2001 ، شماره 40 ) و هرالد تریبیون ( سال 2001 به تاریخ 20 دسامبر ) انتشار یافت به خوبی مسائل یاد شده را نشان می دهد.تاکید بر ممانعت از مشارکت و کفن و دفن او و حتی محدود ساختن آنها برای شرکت در مراسم سوگواریش، با تحلیل روانکاوانه یاد شده همراهی دارد. از سوی دیگر تحقیر بدن و زندگانی دنیایی در آن خود را می نمایاند.
در حقیقت اضطراب از مرگ ، اضطراب از جنایتی بزرگ به اضطراب از بدن خود جا به جا می شود . به تعبیری دیگر بنیادگرایان با واپس گرائی به ارزش های منزه کمال یافته هستند که به گفته (( گروند برگر )) ریشه در خواست های خود دوستدارانه آنها دارد و در راستای همه توانی مطلق است. خطر اینجاست که این جهان گریزی و آرمان گرائی در بستر یک ایدئولوژی خشونت محور راه را برای خشونت علیه خود و دیگری هموار سازد که زادگاه روان شناختانه تروریسم در این نقطه است.

شاید بتوان این متن را با جمله ای از زیگموند فروید به پایان رساند:

Start fresh: A Clean slate with no dogma, then there’s a possibility that you may find what the truth is. Sigmund Freud

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر