۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

فرهنگ دین خوی ما






پیش از هر چیز لازم به تذکر به این مهم است که مفهوم "دین خویی" با مفهوم " دین داری" متفاوت است. کما این که بعض کشورهای اروپایی و به زعم عده ای از جامعه شناسان مردمان ایالات متحده امریکا گرایش های اعتقادی مختص به خود را دارند که می توان از آن به عنوان " دین داری" یاد کرد ولی این امور به صورت کاملاً شخصی می باشد و انعکاس آن در مقیاس های علمی و تفکری متبلور نمی شود.


در انگاره واقع بینانه من ، ما ایرانیان استعداد جذب مخاطب را به گونه های مختلف داریم و بی تفاوت است که وسیله اش تفاهم چاپلوسانه باشد یا جا زدن خود هم چون حریفی بی هراس. ما مردمان متعصبی نیستیم و می توانیم حتی در مورد حق حیات شیطان نیز ساعت ها گفتگو کنیم. این گفته ها را می توان نقد مردمان ایران قلمداد کرد، اما آنچه من را بیش از توهمات در مورد خودمان به نوشتن این مطلب ترغیب می کند، بیان واقعیت برای تحلیل درست جامعه شناختی آدمیان یک سرزمین است. این درست است که ما دویست و پنجاه سال در مقابل اعراب و مدت ها هم در برابر هجمه ی فرهنگی آنها مقاومت کردیم، اما اعم شکست های ما ناشی از خیانت های مردمان خودمان بوده است.
این موارد را خارج از مبحث اصلی بیان کردم تا بدانیم برای یافتن و درک روندهای موجود در جامعه ایران نیاز به نقد درست و واقع بینانه و شناخت نگرش های آنها ضروری احساس می شود.
جامعه ایران یک جامعه " دین خو" است و دین امکان پرسیدن را از آدم ها می گیرد و آنها را بنده هایی توصیف می کند که با توسل به مرجع دینی به پاسخ های تعیین کننده دست پیدا کنند. این عدم پرسش گری و پیروی های متعصبانه از عوامل تاثیر گذار در فرهنگ ما بوده و هست و از مهم ترین اثرات آن نبودن دانش کافی به جهت تولید علم بوده و عملاً ایران به عنوان مولد بنیادی علوم طبیعی و انسانی شناخته نمی شود و امروزه شاهد هستیم که تمام کتاب های دانشگاهی ما ترجمه و تفسیر متون خارجی هستند.
پس مفهوم " دین خوئی" می تواند در عدم استقلال فکری و روحیه ی پرسش گر نیز تبیین شود و در کل می توان این گونه گفت که کسی که نمی تواند راساً پرسشی را مطرح کند، دائماً به مراجع متوسل می شود ، فردی دین خو است و از آنجا که اولین مرجع قابل توسل آدمی، دین بوده است، می توان این صفت را به دین خوئی تعبیر کرد.
شاید لازم به توضیح باشد که به عنوان مثال اگر کسی ادعا کند که تئوری مارکسیسم، یک نظریه کامل و بی نقص است و نمی توان پرسشی را در نقد آن مطرح کرد، او نیز به زعم من فردی دین خو می نماید.
اگر به تاریخ قابل رجوع ایران، نگاهی دوباره داشته باشیم، مراجع هماره بر افکار مردمان ما سوار بوده اند و اگر به دقت بنگریم بعد از قرون چهارم تا هشتم که ما مهم ترین افراد را ایجاد کرده ایم، آنها را به مراجعی بدل کرده ایم که همیشه به آن ها متوسل شده ایم و هر کسی که احیاناً نوشته ای یا مقاله ای دارد، اکثراً به مولوی، حافظ و سعدی و ... استشهاد یا استناد می کند و از این میان اندیشه ای بروز نمی کند و تولید نمی شود و ما در واقع خودمان را در اندیشه ی بزرگانمان تکرار می کنیم.
این سوال که چرا غربی ها هماره مولد علم  بوده اند و آیا دین بر آنها تاثیر گذار بوده یا نه را می توان این گونه پاسخ داد که آن ها هم دین داشته اند اما فرهنگ تالیفی آنها دین دار بوده است تا دین خو و همراه در کنار کتاب های انجیل و تورات، دانش آموزان با نظریه ی تکامل داروین هم آشنا شده اند و این گونه  تربیت یافته اند که ذهنی پرسش گر و حقیقت جو داشته باشند. این مهم هم به مرور زمان در میان آن ها شکل گرفته است و امروزه ما تنها می توانیم عملگرهای علمی را که آنها تولید کرده اند را با ترجمه آن در جوامع خود تربیت کنیم و بالاتر آنکه علمای ما کسانی هستند که در عین عارف بودن دعوی دنباله روی از کارل پوپر و مارتین هایدگر را دارند  و خود را پست مدرن معرفی می کنند و فی المثل بر اساس تز " نهاد تکنیک" هایدگر به انتقاد غرب می پردازند، حال آنکه هنوز در سرزمین شان سوزن نیز تولید نمی شود. شاید کسانی به خاطر داشته باشند که چندی پیش در همایش فلسفه در ایران، فردی ( خانم شهین اعوانی) مدعی آن شد که:" ما در پنجاه سال گذشته ، چهل و هشت فیلسوف نظریه پرداز را به جهان تحویل داده ایم. "
من تصور نمی کنم که این تفکر و این سخنان بر اساس دروغ و خلاف واقع گویی باشد ، بلکه تعریف مغالطه گونه و متوهمانه از نظریه پردازی فلسفی موجب گردیده که کسی چنین ادعایی را مطرح کند. به این تفسیر اگر کسی با استفاده از نظریات غربی، تنظیمی به مثابه ی موقعیت جغرافیایی و جامعه شناختی از نظریه را ارائه کند، نظریه پرداز تلقی خواهد شد یا اینکه اگر بر فرض بپذیریم که " محی الدین عربی" به لحاظ فکری قوی تر از مارتین هایدگر بوده است، این بدان معناست که ما فلسفه داریم. مع الوصف می توان به این مهم بازگشت که این دین خوئی در جامعه ما مولد یک فرهنگ ایستا می باشد که به زعم من این فرهنگ ایستا به علت عقیم بودن از داشتن پدیده های آفریننده و زاینده نمی تواند پویایی لازم جهت مولد بودن را داشته باشد. فارغ از نقصان های زبانی که در زبان فارسی وجود دارد برای تفسیر و ترجمه متون غربی و دریافت درست و پایه ای از آنها، دلایل مهم تری می بایست مورد بررسی قرار بگیرد. با طرح این پرسش که چرا ما مقوله ی قابل توجه ای را در تاریخ خود به جهان ارائه نکرده ایم و به خصوص از هفتصد سال گذشته ، هیچ خدمتی به علم به لحاظ تولید بخش کوچکی از آن از طرف ما انجام نگرفته است. البته قبل از این تاریخ در ایران ریاضی دانانی مانند خوارزمی و خیام و یا دانشمندانی مانند ابن سینا و رازی را داشته ایم اما در کل که بنگریم ما نمی توانیم موردی به دست دهیم و بگوییم این کار ماست. با این وصف پویایی را نمی توان از بیرون به یک فرهنگ وارد کرد و این مهم به درون زائی نیازمند است و آن کسانی که پایه گذاران فرهنگی ایران زمین بوده اند ، در حد خود و به نوع خود، پویایی نسبی را داشته اند. لازم به توضیح است که این بیان " در حد خود و به نوع خود" را با مثالی می توان شفاف تر کرد. به عنوان مثال فردوسی در زمان خود با همین تفکر به نسبت پویا توانست ریشه های فرهنگی ایران که آئین پهلوانی و اسطوره های ایران بود را به صورت نظم در آورد و مهم این که با این اسطوره ها فاصله زمانی چند صد ساله ای داشته است یا فردی مانند ابن سینا در دریافت متون اندیشه ای ارسطو توانست فردی تاثیرگذار در مباحث نظری باشد. اما به نظر من هیچ کدام از اینها در عین حال سرچشمه آفرینندگی نیستند و در توضیح آن به این اشارت می کنم که اگرما فرهنگ غربی را به عنوان الگوی پویا در نظر بگیریم آن ها را می توانیم شاگردان موفق یونان باستان بدانیم و در تعریف شاگرد خوب، این گونه بگوییم که شاگرد موفق و خوب آن نیست که تقلید کند و آن کسی است که از معلم خوب، به خوبی بیاموزد و سپس راه خود را خویشتن بیابد. متاسفانه فرهنگ ما نه معلم خوبی داشته، نه شاگرد خوبی و نه اساساً راهی را رهنمون می شود. در واقع اگر درست و دقیق بنگریم در می یابیم که ما اصلاً از جایمان تکان نمی خوریم و نمی توانیم نمونه ای ارائه کنیم که در عوض مثلاً پنجاه سال گذشته به میدان آورده ایم که درخور توجه همگان باشد یا اگر می داشتیم در شرایطی که یک فرهنگ پویا باشد نمی بایست منحصر به فرد باشد و باید ده ها از آن می داشت .
در فرهنگ غیر دین خو این گونه نیست که موضوعی تعریف شود و پس از انجام و به پایان رسانیدن آن مهم، مردم بخوابند و بگویند ما فلان را آفریده ایم و فلان کسان از میان ما آن را به ثمر رسانده اند و مدت ها به آن افتخار کنند.
حال اگر بخواهیم به تاثیرات دین در فرهنگ ایرانی تمرکزی داشته باشیم و نگاه ژرف تری داشته باشیم، به این قالب دست می یابیم که مجموعاً در هیچ دوره ای ما کشمکش اندیشه ای زایا را تجربه نکرده ایم و حتی در چهار یا پنج قرن مشعشع مذکور هم عملاً دیالکتیکی مطرح نمی شود و پایه های عرفان مولوی ها و سنایی ها و ... ریشه های فلسفه را سوزاندند و عرفان منشعب از دین را در کالبد همان دین خوئی بر جامعه مستولی کردند و حتی به نحوی این عرفان هم چنان تسلط خود را حفظ نموده است. به عنوان مثال اکنون هم مقالات ادبی در ایران با مراجع منظوم اعصار گذشته تبیین می شوند که پایه های عرفانی آن ها مشهود است و این عرفان منشعب ایدئولوژی دینی است، تحریم کننده کنش اندیشه و واکنش های مشابه بوده است.
پس با این مفروضات می توان یکی از عوامل مهم ایستایی فرهنگی ایران را همین خاصیت دین خوئی آن دانست و آن را تفکری نیاز به اصلاح بر شمرد.

" برای اینکه بت پرست نباشی، کافی نیست که بت ها را شکسته باشی، باید خوی بت پرستی را ترک گفته باشی "  - فردریش نیچه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر