اين جملات عينالقضات همدانی، کلید مهمی برای شيوهی تفسیری است که در اين يادداشت به کار میبندم: «جوانمردا! این شعرها را چون آیینه دان! آخر دانی که آیینه را صورتی نیست در خود، اما هرکه در او نگه کند، صورت خود تواند دید. همچنین میدان که شعر را در خود هیچ معنی نیست؛ اما هر کسی ازو آن تواند دیدن که نقد روزگار او بود و کمال کار اوست. و اگر گویی که شعر را معنی آن است که قایلاش خواست، و دیگران معنی دیگر وضع میکنند از خود، این هم چنان است که کسی گوید: صورت آیینه صورت روی صیقل است که اول آن صورت نمود. و این معنی را تحقیق و غُموضی هست که اگر در شرح آن آویزم از مقصود بازمانم» (ج ۱؛ ص ۲۱۶؛ نامهی ۲۵).
اصغر فرهادی فیلم درخشان و کمنظیرش را ساخته و پيش روی مخاطب نهاده است؛ حالا ما هستيم و فهم آن و بهره گرفتن از آن، چنانکه هر اثر هنری ديگری میتواند در یکايک ما به فراخور نگاه و گنجايشمان اثری بگذارد.
جدایی نادر از سيمین برای من نه تنها به عنوان یک اثر هنری/سينمایی بلکه به مثابهی یک اعلام موضع سياسی و یک درک ظريف از جامعه و سياست اهمیتی مضاعف داشت. چرا میگویم سیاسی؟ به شرح زیر، منظرم را توضيح میدهم، اما ابتدا بگذاريد فشردهای از بخشهایی از قصهی فیلم را بازگو کنم.
نادر و سيمين میخواهند از هم جدا شوند و سيمین میخواهد برود خارج – اقامتاش را گرفته است – اما نادر حاضر نيست همراه همسرش و دخترش مهاجرت کند. يکی از دلایلاش برای امتناع از اين کار این است که پدری بیمار و مبتلا به آلزايمر دارد که او يگانه مراقب اين پدر است. سيمین خانهی نادر را ترک میکند و موقتاً به خانهی مادرش میرود. پدر نادر بیپرستار میماند و نادر قرار است پرستاری برای مراقبت از پدرش هنگامی که او سر کار است و دخترش در مدرسه، استخدام کند. زن آبستن است و در جریان اتفاقاتی که میافتد، نادر یک بار که به خانه بر میگردد پدرش را دست-به-تخت-بسته و در آستانهی مرگ در خانه میبيند و همزمان مشاهده میکند که مبلغی پول در خانه نيست. زن پرستار – که زنی است از طبقهای فقیر و تهیدست – مظنون به سرقت میشود و نادر او را با عصبانیت از خانه بيرون میکند. زن در راهپله میلغزد و جنيناش را سقط میکند. نادر متهم به قتل میشود و همسر زن، که عملاً بیکار است، مدعی میشود که نادر فرزندش را کشته است. قصه به اینجا ختم میشود که آیا نادر میدانسته که این زن باردار بوده و با او تندی کرده یا او را هل داده است يا نه. در اين ميانه، نادر هم با مشکلات پدر بیمار، زندگی زناشویی در آستانهی فروپاشی و دختری نوجوان که نگران پدر و مادرش است، روبروست. او خود میگوید که مطمئن نيست که برخورد او باعث سقط جنين زن شده است، اما در جریان دادگاه به دفعات دروغ میگويد. نادر به زبان و بياناش در دادگاه مسلط است و پيش از اینکه مخاطب دریابد که او مکرر دروغ گفته است (که خبر نداشته زن پرستار آبستن بوده)، چهرهی متين، مؤدب و آرام نادر او را در مقابل واکنشهای عصبی، خشن و تندخويانهی حجت همسر راضیه، زن پرستار، قرار میدهد. کليد قصه و پيام سياسی آن، به گمان من، درست همينجاست.
نادر، مردی است که به طبقهی متوسط به بالا تعلق دارد. همسرش نيز. راضيه و حجت، زن و شوهری هستند تنگدست. نادر، در سخن گفتن به کلماتاش مسلط است و به نوعی سخن میگويد که میتواند مخاطب را از لحاظ حسی و عاطفی عقب براند. حجت، خشن است. ناسزا هم میگويد. حملهی فيزيکی به طرف مقابلاش میکند. اما روايت فیلم به ما میگويد که نادر با تمامی تسلطاش بر زبان و بياناش، دروغگوست و انسجام اخلاقی ندارد. حجت و راضيه به شدت مذهبی و معتقد هستند، اما حجت مردی است ناآرام که هر چند موضعاش اخلاقاً درست و از منظر عدالتخواهی و انصاف است، تصويری که از او در فيلم میبينم، بيننده را میرماند. تنها در اواخر فیلم است که میبینيم حجت و راضيه – به رغم خشونتی که در چند مورد از شوهر مشاهده میشود و ترس و لرزی که در بيان حقیقت از راضيه میبينیم – انسجام و اصالت اخلاقی بيشتری – در برابر دروغ و دروغگويی – از خود نشان میدهند.
از این قصه من دو نکتهی ظریف را میخواهم بیرون بکشم که صيقل دادناش نياز به کمی کاوش و تأمل دارد اما فهماش حقيقتاً دشوار نيست.
نکتهی اول اين است که امروزه گروهی از نخبگان و روشنفکران ما بر این تصورند که مردم ما، ملت ایران، عمدتاً «عقبمانده» و توسعهنيافتهاند. به آنها نگاهی از بالا به پايین و بعضاً تحقيرآميز دارند و با همین منطق است که فاصلهی واقعيتهای سياسی کشور ما را با آرمانهای اخلاقی، آزادیخواهانه و عدالتجویانه توضيح میدهند. يعنی اینکه اين کشور از منظر سياسی به اين دلیل عقبمانده است که مردماش عقبماندهاند: سطح فرهنگ سياسی و اجتماعی در ميان تودههای مردم پايين است. من چنین باوری ندارم، يعنی فکر نمیکنم اصل و ريشهی مشکل مردم باشند. درست بر عکس، فکر میکنماين عقبماندگی سياسی و اجتماعی بيشتر آفتی است که گريبان همين نخبگان و روشنفکران را گرفته است – و دريغا که اين قصه اين روزها به نحوی دردناک چهره مینمايد و تکرار میشود. در واقع، علتالعلل عقبماندگی ما همين است که اين گروه با نگاهی نخوتآمیز و از بالا به پايين، در مردم ما با تحقير مینگرند و آنها را عاجز از فهم پيشرفت، تمدن، تجدد، دموکراسی و ميانهروی میدانند.
نکتهی اول اين است که امروزه گروهی از نخبگان و روشنفکران ما بر این تصورند که مردم ما، ملت ایران، عمدتاً «عقبمانده» و توسعهنيافتهاند. به آنها نگاهی از بالا به پايین و بعضاً تحقيرآميز دارند و با همین منطق است که فاصلهی واقعيتهای سياسی کشور ما را با آرمانهای اخلاقی، آزادیخواهانه و عدالتجویانه توضيح میدهند. يعنی اینکه اين کشور از منظر سياسی به اين دلیل عقبمانده است که مردماش عقبماندهاند: سطح فرهنگ سياسی و اجتماعی در ميان تودههای مردم پايين است. من چنین باوری ندارم، يعنی فکر نمیکنم اصل و ريشهی مشکل مردم باشند. درست بر عکس، فکر میکنماين عقبماندگی سياسی و اجتماعی بيشتر آفتی است که گريبان همين نخبگان و روشنفکران را گرفته است – و دريغا که اين قصه اين روزها به نحوی دردناک چهره مینمايد و تکرار میشود. در واقع، علتالعلل عقبماندگی ما همين است که اين گروه با نگاهی نخوتآمیز و از بالا به پايين، در مردم ما با تحقير مینگرند و آنها را عاجز از فهم پيشرفت، تمدن، تجدد، دموکراسی و ميانهروی میدانند.
نکتهی دوم اين است که: از ميانهروی و اعتدال و ظاهر موجه و سخنان نرم و ملايم، اسطوره ساخته میشود. ملايمت يا پرخاش نکردن و درشتی نکردن تبدیل به ایدئولوژی شده است. در واقع، به جای اعتنا دادن مخاطب به اينکه ميانهروی و اعتدال موضوعيت روشی دارند نه موضوعيت غايی، مخاطب را در دام اين ايدئولوژی اسير میکنند که پس هر کس درشت سخن گفت، سخناش باطل است و بر همین سياق، کافی است ملایم سخن گفتن، تبسم به لب داشتن يا داد اعتدال دادن را در گفتار کسی در تقابل با عصبی بودن، تندمزاج بودن یا پرخاش کردن ديگری قرار داد و با همين تقابل، به ذهن خواننده حقانيت اولی و بطلان دومی را القاء کرد. نه از ملايمت و آرامش کسی میتوان به تنهایی نتيجهی برحق بودن موضع او را گرفت و نه از درشتی کس ديگر میتواند نتيجه گرفت موضع او باطل و استدلالاش سقيم است. این وضعیت تنها يک نکته به ما میگويد: شيوهی بيان ملايم و لطيف، از منظر روشی، اخلاقاً مطلوبتر است و ياريگر بيان سخنی حق. آن سوی اين قصه درست نیست که پس هر کس ملايم بود، سخناش حق است.
ناگفته پيداست که پرخاش و درشتی اخلاقاً مذموم است؛ ميانهروی و اعتدال هم اخلاقاً ممدوح. اما ملازمتی میان مذموميت يا ممدوحیت اخلاقی هيچ يک از اين روشها و اصالت معرفتی يا ارزش اخلاقی حق يا باطل بودن موضعِ صاحبان اين روش وجود ندارد. رسانههای امروز به سادگی میتوانند اين بازی را با ذهن مخاطب بکنند: تا کسی درشت گفت يا بر کلاماش مسلط بود از چشمها میافتد و همين که ملايمت به خرج داد، احترام و اعتبارش نزد مخاطب بيشتر میشود. از این احترام و اعتبار، برخی سوء استفاده میکنند و کالای جعلی و سکهی کمعيار انديشهشان را در بازار ذهن مخاطب میفروشند.