۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه
تعهد به زبان ، نیمی از تعهد اجتماعی نویسنده است
این نوشته در سال 1350 نوشته شده و در سال 1351 در روزنامه کیهان چاپ شده است که حاوی نقد شاملو به ترجمه آثار میخاییل شولوخف در ایران است.
گهگاه براى آدمى مسائل پيچيدهئى مطرح مىشود. مسائلى كه نه مىتوان بىخيال از كنارشان گذشت و احساس وجودشان را با شانه بالا افكندنى آسان گرفت، نه مىتوان بى بررسى دقيقى از جوانب كار يا تعيين يكطرفه موضع خويش در مقام مخالف يا موافق، با آنها مواجهه يافت و به سادگى پيهِ عواقببينى فروبردن در آنچنان مسائلى را بهتن ماليد. چرا كه «حقيقت» معمولاً از راهكورههائى به باتلاق مسائل مىزند كه اگر بخواهى بىگُدار سر به دنبالش بگذارى چه بسا با جان خويش بازى كردهاى: دامن آن گريزپاى شيرينكار را بهدست نياورده، هنگامى چشم مىگشائى و به خود مىآئى كه تا خرخره در لجنى سياه و چسبنده گرفتار آمدهاى يا گندابى تيره يكباره از سرت گذشته است!
گاهى ايجادكنندگان آنگونه مسائل، خود بهراستى «درِمسجد» مىشوند كه نه مىتوانشان كند، نه سوخت.
مثلاً چه مىگوئيد در موضوع نويسندهئى كه روز و شب قلم مىزند در راه عقايد خود پيكار مىكند و خستگى به خود راه نمىدهد - اما از سوى ديگر در وظيفه خود بهعنوان يك «پاسدار زبان» بىخيال مانده است. بهاعتلاى آن نمىكوشد. در آن تنها به صورت وسيلهئى موقت مىنگرد و آن را به جد نمىگيرد. همچون رهگذرى كه رفع خستگى و تناول نارها را ساعتى بركنار راه به سايه درختى فرود آمده باشد، چون نيازش برآمد ديگر به پيراستنِ آن سايه گاه همت نمىكند، زباله و كاغذپاره و خرده استخوان و خاكسترِ اجاق سنگى را بهجا مىگذارد و مىگذرد بى انديشه به آيندگان و سايه جويان - كه در آن سايه گاه، تنها بهچشم چيزِ مصرفىِ گذرائى نظر افكنده است نه چيزى داشتنى و ماندنى.
در حق اين چنين نويسندهئى چگونه حكم مىكنيد؟
خوب. مسألهئى كه اين روزها با آن درگيرم و براى گشودن آن چنگ به زمين و زمان انداختهام اين چنين مسالهئى است. و چنان افتاد كه دوستى آسانگير و زود راضى درباره كتابى كه بهتازگى خوانده بود و هنوز نشئه آن مستش مىداشت با من گفت:
- «محشر است! آخر من كه اديب و نويسنده نيستم. چهطور بگويم؟ فوقالعاده است. عالى است. بىنظير است. معجزه است!... و چه ترجمهئى! نمىدانم اگر نويسنده آن فارسى مىدانست و چنين ترجمهئى را از كتاب خود مىديد چه مىگفت... بهجان تو حاضرم بىچك و چانه پنج سال از عمرم را بدهم و قيافه نويسندهئى را كه با چنين ترجمهئى از كتاب خود روبهرو مىشود بهچشم ببينم!»
آيا براى يك نويسنده (يا شاعر يا مترجم) تنها و تنها نفس «تعهد اجتماعى» كافى است؟ و به عبارت بهتر و گستردهتر: آيا تعهد درقبال ادبيات و بهخصوص زبان، چيزى جدا از تعهدات اجتماعى و انسانى يك نويسنده است؟ يا از لحاظ اهميت در سطحى فروتر از آن قرار مىگيرد؟ و باز بهعبارتى ديگر: آيا يك نويسنده يا مترجم مجاز است در آفرينش اثرى براساس تعهد اجتماعى و انسانى خويش، يا در برگرداندن اثر نويسندهئى كه همعهد و همرزم اوست، زبانى اصيل و پخته را كه قالبِ دهها و صدها شاهكار علمى و ادبى و تاريخى و فلسفى بوده است، خواه ازسر ناتوانى و كمبود قدرت يا شناخت، و خواه از سراهمال ناشى از شتابكارى يا بىدقتى، در شكلى نه چندان موافق بهكار گيرد؟ و آيا لطمهئى كه از اين رهگذر بر پيكر زبان و ادبيات خويش وارد مىآورد لطمهئى مستقيم بر تعهد و مسئوليت شخص او نيست؟
دوستى كه از خواندن ترجمه آن كتاب بهرقص درآمده بود از زمره كسانى است كه ميان «مفهومِدلپذير» و «بيانِدلپذير» فرقى نمىگذارند. يك «محتواى دلنشين» چنان راضيش مىكند كه ديگر براى پرداختن بهچند و چونِ «بيان» مجالى نمىيابد. براى او همان «مطلب» كافى است. اينكه چه بود و چه شد. و در نظر او «ادبيات» تنها همين است... او بَهْ بَهْ گوى و خريدار «مناظر زيبائى» است كه بر تابلو نقش شده باشد، و ديگر با پرداخت وَن گوگ يا وِلامينك يا گابريل مونتز كارش نيست. همينقدر كه منظره «باصفا» بود كار تمام است، خواه پاى پرده را هِككِل امضاء كرده باشد يا كوكوشكا، مانه يا اميل نولده، يا خودْ فلان نقاشِ منظرهسازِ فلان آتليه لالهزارنو... مىخواهم بگويم كه او فريب «ماجرا»ى مورد بحث در كتاب را خورده با ذهن غيرانتقادى خويش آن را بهحساب «ترجمه درخشان كتاب» گذاشته است. وگرنه چهبسا يك منتقدِ چموشِ مخالف، بهسادگى، مترجمِ آن را كند كه در برگردان كتاب، تنها «بازار فروش» را درنظر داشته نه تعهد را - و مدعى شود كه «شتابِ» او در رساندنِ جنس به بازار، از هرجمله آثارى كه به فارسى برگردانده هويداست.
با اين همه اما من نه دشمنم نه مدعى. و اگر خيرخواه نباشم بارى بدخواهِ كسى نمىتوانم بود، بهويژه بدخواهِ همچون خودى كه دل از گشت و گذار و مال و خواسته برداشته كُنجى جسته است و بهوظيفه قلمى مىزند.
مردى بهشيدائى عاشق زبان مادرى خويشم زبانى كه در طول قرنها و قرنها، ملتى پرمايه، رنج و شادى خود را بدان سروده است. زبانى تركيبى و پيوندى، كه بههر معجزتى در قلمروِ كلام و انديشه راه مىدهد.
ما بهنهالى خُرد كه كنارِجوئى رُسته است و دستِ خرابكار كودكى نادان شاخهئى از آن مىشكند دل مىسوزانيم حال آن كه به هرسال هزاران هزارنهال مىتوان كاشت، چه گونه بهزبانى خسته كه از دستبرد صدها ملاى از بيخ عرب شده نيمه جانى بهكنار افكنده است دل نسوزانيم؟
نه! دستكم در برابر كاربردِ ناشيانه زبان كوچه ديگر خاموش نمىبايد نشست، و به ميداندارىهاىِ خطرناكى كه سرود يادِ مستان بدهد و براى خودنمايانى كه با چند كلمه من درآوردى چون «باهاس» و «مىباس» بهخيال خود «ادبيات كوچه» مىآفرينند راه باز كند مجال نمىبايد داد، اما دريغا كه با وظيفه ديگر خويش بهعنوان يك «پاسدار زبان» بيگانه مانده است و زبانش - بهآسان گيرى و آسان پسندى - زبانى قلمانداز از كار درآمده است: چيزى تنها براى افاده يك مفهوم، نه در خورِ بازآفرينى «يك اثر».
حرف اين است
اشتراک در:
پستها (Atom)